چشمانَم را به زحمت باز میکنم، سایههای ناشناسی مغزِ سَرم را با تیغ میخراشند، احساسِ درد داشته و تشخیص نمیدهم کجا هستم، چند ثانیه طول میکشد تا به خود آیَم، نورِ بیخودی از پنجره سمتِ چپ برویم چنگ میکِشد، روی تخت خوابیدم، اتاق به اندازه کافی بزرگ است و اما هیچی نمیشنوم، هیچی نمیفهمم، هیچی نمیدانم. هر دو سمتِ تخت میزِ کوچکی قرار گرفتند که بروی یکی سبدِ کوچکی از گل است و دیگری برویش چند شئ میبینم اما قادر نیستم بفهمم چیستَند، بیشتر دقت میکنم، بروی دیوارِ روبرویَم صلیبِ کوچکی قرار گرفته که به زیرَش مجسمه راهبهای خودنمائی میکند، ناگه تَندیس را بجا میآورم، راهبه را میشناسم، سانتا تِرِسا دِ خِسوس... سانتا ترسا... زبانَم در دهانَم میچرخد، حس میکنم کلماتی را گویش میکنم اما صدایَم را نمیشنوم، خدای من، حرف میزنم اما نمیشنوم، قلبَم به تندی میزند اما ضربِ تپشهایَش را حس نمیکنم، گیج شدم، سعی میکنم از روی تخت بلند شوم، دست و پای راستَم باند پیچی شدند، دردِ نامَردی از زانویَم بر میخیزد و آنچنان که سایهها تیغ کِشی را از مغز به آنجا کوچانَدند.
نیمه خیز بروی تخت باقی مانده تا حالم را آرام آرام بجورم، خود را میشناسم، خدا میداند درین سالها این چندمین بار است که زخمی به یک جا افتاده و من و دردهای دنیا هم قافیه یک زندگی هستیم، دربِ اتاق باز میشود، راهبهٔ پرستار با عجله خودش را به کنارَم میرساند، ریز ریز حرف میزند اما دریخ از شنودِ یک کلمه... هر چه میپرسم، هر چه جواب میدهد را نمیشنوم، دستِ چَپَم ناخود آگاه به سمتِ گوشهایم میرود، هر دو بسته شدند، بار دیگر مغزِ سرم آب لرزهٔ بزرگی از درد را برویم سرازیر میکند، با نیمه خیز شدنم لولهٔ سِرُم از دستم جدا شده و انگاری پرستار از همین قضیه با خبر گشته و همه چیز را دوباره وصل کرده پردهٔ پنجره را میکِشد، برویَم صلیب کشیده و سلامی به تندیسِ سانتا ترسا کرده و از اتاق خارج میشود.
حال میدانم که در آسایشگاهِ دِیْرِ سانتا ترسا واقع در شهرِ آبیلای اسپانیا هستم، همین چند روز پیش بود که با گروهِ همیشگی مستند سازان واردِ یکی از تونلهای ساختِ داعشیها (آخری بود و هولناک تر از حومه شهرِ تَلعفر) در نزدیکی منطقه َل همدانیة - بَغدیداْ شدیم، اینجا همانجایست که معروف به گودالِ جهنم است، جایی که افرادی که در پشتِ مُردگان صحبت میکنند و اینها را میازارند - اولین کسانی هستند که پای به جهم گذاشته و بموردِ خشمِ درگذشتگان قرار میگیرند، اتاق به اتاق از تونل مَملو از موبایل ها، سیم و کابل، اَلکل و اسید و پیچ مهره بود، چند متر جلوتر از خودم دیدم که چند حلب که معمولاً مالِ رنگِ ساختمانی است - انباشته شده و با مشاهده این حلبها از پشت شنیدم که مترجم داد میزد که مراقبِ قدمهایمان باشیم اما محافظِ کُرد پایش به یکی از حَلَبها خورد و صدای خشکِ انفجار و نورِ شدیدِ آتش - آخرین چیزهایی هستند که فعلاً به یاد میآورم با اینکه کاملاً بیهوش نشدم و اَما صحنههایی که به یاد میآورم چندان واضح نیستند.
هر بار که دردهایم مرا به خود رها میسازند - سعی میکنم قسمت به قسمت از سفرم را بیاد آورم، از دیدنِ بغداد آغاز میکنم، از محلهای که پدر بزرگم ساخت و همچنان نامِ خانوادگی ما درانجا به گوش میرسد اما تمامِ محل به دلایلِ مختلف ویران گشته و حال تنها قسمتی از ناحیه و بازارِ شورجة را تشکیل میدهد، مدرسه ایرانیان، خانهای که پدربزرگم عاشقِ همسرِ اولَش شد، خانقاهِ کوچکی از صوفیانِ بغدادی و صحن - ایوانهای زیبایی که دیگر وجود ندارند.
به محلها و شهرهای دیگر سر میزنم به اماکنی که روزی محلِ شکنجهٔ ایرانیان بودند میروم، غیظ و ناراحتی دائماً همراهم است، همان بلایی که صدامیان بر سرِ مَردانِ ما درین اردوگاههای جهنمی آورند - آمریکاییها بر سرِ خودشان در ابو غَریب آوردند، به دنبالِ رَدّی دیگر از خانواده خود از نجف تا به کربلا را پیاده میروم، قبورِ درگذشتگانِ خاندانِ من یا از بین رفته و یا برویَش موزائیک فرش کردند ولی ناشیانه و احمقانه. ایرانیانِ زیادی را ملاقات کرده و شناختم، در بازگشت به نَحوی راه به نزدیکی مرزِ مهران بُرده و بیادِ زمانی افتادم که به کمک خداوند و لطفِ پسرِآیت الله... از ایران در فروردین ۱۳۵۸ خورشیدی - از نزدیکی آنجا گریختیم...
تمامی سفر به خاطرم میاید، کم کم میشنوم اما همچنان با درد، هیچ خبری از هیچ کس ندارم، در دِیر تنها یک بیمارِ هفت شمارهای محسوب میشوم، کسی نامَم را نمیداند، کسی داستانَم را نمیشناسد، هوسِ نوشیدنِ یک جرعه شراب میکنم، حتّی شاید کشیدنِ یک سیگار برگ... مارکَش هر چه باشد، خوردنِ یک سه ضِلعی خاگینهٔ فرانسوی... هوسِ دیدنِ آشنایانم را میکنم...
---
سه روز است که از اسپانیا به فرانسه - خانه خودم بازگشتم، زخم و زار اما پانسمانها را برداشتند، میفهمم که حلبهای تونل حاوی موادِ منفجره و مقدارِ زیادی پیچ و میخ بودند، با انفجارِ این حلبها - مواد منفجره تعدادِ زیادی از این میخ و پیچ را به سمتِ ما پرتاب کرده و تعدادی از آنها به دست و پایم برخورد کردند و چند تا درانجا جا خوش کرده و هنوز جایش درد میکند، گوشِ سمتِ چپم کاملاً بهتر شده اما گوشِ سمتِ راستم بینِ ۲۰ تا ۳۰ درصد شنوایی خود را از دست داده و مگر اینکه معجزهای شود و در آینده باز عَمَلَش کنند. برایم نوشتن اندکی سخت است، سر درد ندارم اما نور هنوز آزارم میدهد.
مطلبی در رابطه با سفرم به عراق را مینویسم به نامِ خاک، خاکستر و خاکستری، که سعی خواهم کرد ـ فشرده آنرا به فارسی روشِ خودم نگاشته و در اختیارِ دوستان قرار دهم، تعدادِ زیادی از دوستانِ مجازی سراغم را گرفتند، صندوقهای نامههای الکتریکی پُر از نامه و پیغام است، فدای شما دوستانِ با محبت و واقعی، ممنون که یادم کردید، قربانِ دلتنگیهای شما.
دستبوسِ همهٔ شما خوبان هستم
پاریس، ۲۰ دسامبر ۲۰۱۶ میلادی
شراب عزیزم. نوشته ای سراسر دلهره و تشویش و در عین حال پیامی خوب و شیرین از سلامتی ات. عجب بلایی سرت آمده دوست عزیز. واقعا متاسفم که تنت به ناز طبیبان نیازمند افتاد و بسیار خوشحالم که از خود خبری خوش دادی. برایت آرزوی سلامتی و تندرستی دارم و با تمام وجود بهبودی کامل ات را آرزومندم. جهان ما پر از جنگ و نفت و زشتی شده و من شرمسارم که در دوره زندگی من، و به رغم تلاشهای خودم، جهان جای بهتری نشد. امیدوارم هرچه زودتر سلامتی خود را صد در صد بازیابی. با مهر و آرزوی روزهای بهتر.
شمال عراق؟ فکر میکردم به چین و ماچین سفر کرده بودید. از حلب همان برون تراود که در اوست. سلامت باشید.
شراب ناب عزیز امیدوارم هر چه زودتر سلامتی کامل را یاز یابید. بینهایت خوشحالم از دیدار مجازی دوباره.
شراب سرخ
شما به مناسبت کار و شغلتون به این نواحی سفر میکنید...باور کنید که کار های بی خطر تری هم هست...یا نیست؟....امروزه گردش در یک بازار کریسمس هم خطرناک شده...برلین ...برلین.. از خوندن ماجرا ی شما بسیار متاسف شدم...کاش میتونستم سفری به پاریس داشته باشم و شما رو ببینم...شما سیگار برگ بکشید و برایتان بنوازم...شاد باشید...و سلامتی خود را به دست آورید
بيم آن دارم كه پزشكان نااهل به بهانه معالجت از خون پشيزمايه رعاياى سفله در رگهاى قجرنشان حضرت والا چكانده باشند. از غربت تن بى جان كودك سورى بر ماسه هاى سواحل امن چه غم، كه وجود شازده ها بيخطر باشاد... يا چيزى شبيه اين...
سپاس از این نوشته ی سوزناک و آگاه ساز و با آرزوی تندرستی و شادمانی جاودانه ی شراب گلگون
شراب جان
چه سفر پر مخاطره ای
خوشحالم که به هرحال به فرانسه برگشتی و صحیح و سالم هستی
از موقعیت استفاده کن و در این ایّام عیدی، شراب بنوش و سعی کن خاطرات بد رو از یاد ببری
جهان امروز، جای قشنگی نیست
ولی تا شقایق هست، زندگی باید کرد
موفق باشی دوست عزیز
So sorry to hear that you got hurt. I hope you feel much better soon.
BTW, there is a painting by Carmen Herrera called "Avila" as a tribute to Santa Teresa's birthplace.
Avila is called the city of saints and stones. With many Romanesque and Gothic churches.
It is nice to hear from you.
دوست گرامی چند روز پیش به یادتان بودم و به این فکر بودم که چرا مدتیست خبری از شما نیست. از مجروح شدنت بسیار متاسف شدم. امیدوارم هر چه زودتر حال شما خوب شود. با آرزوی تندرستی و بهبودی کامل
شراب قرمز گرامی
از دیدار مجدد شما بسیار شاد و از خبر اتفاق ناگواری که برایتان رخ داد بسیار متأثر شدم. سلامتی و بهبود سریع شما را آرزومندم.
شراب سرخ سرخ،
خوب است که هستی...
نوش...
Shazde jan,
I am both sad and happy. Sad to hear of your injuries, but happy to see that your health is improving.
Sensitivity to light and even dizziness are long-term effects of concussion. Wearing sunglasses can help, but it can takes couple of months for those symptoms to disappear.
I pray for your full and fast recovery, with best wishes for this holiday season.
Asad
قربانِ مرامِ همه شما که به بنده لطف داشته و یادی از ما کردید، دوستتان دارم
شراب عزیز, بلا بدور. امیدوارم که امشب بابا نوئل سلامتی, شادمانی و یک عمر طولانی را برای شما بهمراه بیاورد. زنده باشی.
شفای عاجل را برای شما آرزو میکنیم.