اکبر گنجی نویسندهای شجاع است. او در ایران با دستگاه ولایت در افتاد، زندان کشید و تا سرحد مرگ اعتصاب کرد و شهرت جهانی یافت، و در طول سالیانی که در خارج کشور به سر میبرد تابوهای سیاسی و مذهبی متعددی را که در گذشته به آنها معتقد بوده در هم شکسته است. از جمله، او از شکستن حرمت و تابوی مذهبی و سیاسی روح الله خمینی ابایی نداشته است. از یک سو، با طرح نظرات فقهی خمینی که از جمله تمتع جنسی از دختر شیرخوار را مجاز دانسته، سطح فرهنگ پدوفیلی بسیار پست و وحشتناک او را به نمایش گذاشته است، و از سوی دیگر با استناد به منابع مختلف، نقش خشونتبار و جنایتکارانه خمینی در سرکوب مخالفان و اعدامهای گسترده و دسته جمعی دهه اول انقلاب (و دهه آخر عمر خمینی) و به خصوص قتل عام سال 67 را به تفصیل بر شمرده است. او در مقاله اخیر خود[i] به نقش روشنفکران در اسطوره سازی از خمینی پرداخته و نمونههایی از نوشتارهای پیشگامان فکری جامعه را در بالا بردن خمینی به سطح یک ابرمرد و مصلح و منجی اجتماعی در برابر خواننده قرار داده است.
در این نوشته، او ملاحظات رعایت «آبروی» این یا آن نویسنده نامدار را به کنار گذاشته و پته بسیاری را روی آب انداخته است. علاوه بر این، او نشان داده که روشنفکران و اندیشمندان از هر دو جریان دینباور و لاییک، به صورت تقریبا مساوی در آفرینش اسطوره خمینی دست داشتهاند. در این زمینه، او علاوه بر آل احمد و شریعتی (که در صاف کردن جاده انقلاب اسلامی سهم قابل توجهی داشتهاند)، قطعاتی از نویسندگان و شاعران معروفی چون علی اصغر حاج سید جوادی و نعمتالله میرزازاده (م. آزرم) را نقل میکند که خمینی را به عرش بردهاند، و در ردیف آنها ابایی ندارد که از متفکران دینباور مورد احترام خود و هماندیشانش مانند عبدالکریم سروش و .. نیز نقل قولهای مشابهی را بیاورد تا نشان دهد چگونه این اندیشمندان و پیشگامان فکری جامعه مجموعا اسطوره خمینی را ساختند. از دید او، این «گفتمان مسلط» را «روشنفکران به طور جمعی در طی یک دوره تاریخی» دهههای 40 و 50 خلق کردند و «گفتمانی که خلق و مسلط شد، اسطوره خمینی را ساخت».
در نوشته گنجی، اما، دو نکته اساسی خلط شده و نادیده گرفته شده است. یکی این که گنجی چون در پی آن است که نشان دهد روشنفکران لاییک نیز در ردیف اندیشمندان دینباور در اسطورهسازی از خمینی نقش برجستهای داشتهاند تنها نمونههایی را از این اندیشمندان به خواننده ارائه میدهد که مدعای او را تأیید میکند، و به موارد دیگر کاری ندارد. در واقع نه جامعه روشنفکری دهههای 40 و 50 به افرادی محدود بوده که گنجی از آنان در نوشته خود نام میبرد و نقل قول میکند و نه نظرات نقل شده در نوشته او تصویر دقیقی از مواضع و اظهارات آنان درباره شخص خمینی و انقلاب سال 57 به دست میدهد. گنجی، هم در نام بردن از نویسندگان و شاعران زمان و هم در نقل قول از آنان، به صورت گزینشی عمل کرده است.
ممکن است گفته شود که گنجی به دنبال ارائه تصویر کاملی از جامعه روشنفکری دهههای 40 و 50 و گفتمانهای ساخته و پرداخته آنان نبوده و فقط خواسته است نشان دهد «بخشی» از جامعه روشنفکری لاییک نیز در خلق اسطوره خمینی نقش داشته است. ولی لحن کلام او مفهوم دیگری را به خواننده منتقل میکند. او چنان تصویری از جامعه روشنفکری آن دوران به دست میدهد که گویی آنان نه گفتمانهای سیاسی و اجتماعی گوناگون در باره انقلاب و سیاست و بلکه فقط یک گفتمان را ساخته بودند و آن هم در خدمت بالا بردن خمینی به عرش و بر ماه نشاندن او بوده است. او با این کار به یک تصویر نادرست عامهپسند که روشنفکران (و تمامی آنان) را در باز کردن راه پیروزی خمینی در انقلاب دخیل و مقصر میشناسد کمک رسانده و آن را در ذهن خوانندگان خود تثبیت میکند.
نمونههایی که گنجی در نوشته خود میآورد البته مایه افتخار نویسندگان و سرایندگان آنها نیست و بلکه گویای این واقعیت است که در فضای خفقانزده و تحت سلطه گفتمان پرداخته مثلث آل احمد، شریعتی و مجاهدین خلق، نه فقط مردم عادی و بلکه بسیاری از تحصیلکردگان نیز فریب مواضع و مقاومت متهورانه خمینی در برابر رژیم شاه و سلطه آمریکا و ظاهر بیپیرایه و ساده او را خوردند و بدون این که به خود زحمت آن را بدهند که در باره اندیشههای او تحقیقی به عمل آورند و مثلا سری به کتاب «کشف الاسرار» او بزنند، به ثنا و تجلیل او پرداختند. ولی در همین دوران کم نبودند نویسندگان دیگری که بر خلاف جریان آب شنا میکردند و در فضایی که مخالفت با خمینی و جمهوری اسلامی او تحمل نمیشد حرف خود را میزدند و یا دست کم سکوت را پیش میگرفتند. در فضای انقلابی سال 57 که روزنامهها یکی پس از دیگری به تصرف «انقلابیون» میافتاد، البته گفتهها در ثنا و تأیید خمینی به راحتی و سرعت پخش میشد، ولی آنهایی که در نقد و مخالفت نوشته میشد کمتر در داخل کشور امکان نشر مییافت. آقای گنجی اگر میخواست تصویر مسخ نشدهای از فضای روشنفکری آن زمان به دست دهد، میبایست علاوه بر نشریات داخلی سال 57 به معدود نشریات خارج کشور آن زمان (و از جمله، ایرانشهر لندن) سر میزد تا صدای برخی از روشنفکران را که مسحور خمینی نشده بودند و خطرات پیش رو را گوشزد میکردند (و از جمله، نامه سرگشاده معروف مصطفی رحیمی تحت عنوان «چرا من با جمهوری اسلامی مخالفم» را) نیز بشنود و در گزارش خود ملحوظ کند.
نکته اساسی دیگری که گنجی در نوشته خود به صورت فاحشی آن را خلط کرده، کنار هم گذاشتن مواضع افراد بدون توجه به ظرف زمانی آنها است. اگر در زمانی که خمینی در برابر رژیم شاه ایستادگی کرده و یا زیر درخت سیب در فرانسه از آزادی زنان و کمونیستها و مانند آنها سخن میگفت و نظامی «شبیه جمهوری فرانسه» را به مردم وعده میداد، کسی به تجلیل و ثنای او پرداخت، میتوان گفت که او «فریب» زندگی ساده و سخنان او را خورده است. ولی اگر پس از پیروزی خمینی و برقراری جمهوری اسلامی و خطابههای تند و حاد خمینی علیه مخالفان و زنان و مطبوعات و احزاب و موج کشتاری که به راه انداخت کسی چنین کند در باره او چه میتوان گفت؟ غالب کسانی که گنجی از آنان به عنوان ثناگویان خمینی نام میبرد پس از دیدن واقعیت نه فقط از او روی برگرداندند و بلکه رسما و علنا به مخالفت با او برخاستند (و خطرات آن را به جان خریدند). ولی البته کسانی هم بودند که پس از همه این وقایع، همچنان به تقدیس او پرداختند و هیچگاه در برابر وجدان خود و جامعه خود شرم نشان ندادند. و طرفه این که گنجی با نقل نمونههایی از این اظهارات آنها را نیز از موارد اسطورهسازی خمینی قلمداد میکند.
گنجی نمیگوید که اگر م. آزرم در سالهای 1344 یا 1349 که خمینی در هالهای از مقاومت فرو رفته بود در مدح او قصیده میسراید، در فاصله کوتاهی پس از روی کار آمدن خمینی که چهره خشن و سفاک او ظاهر میشود احساس کاملا دیگری را بیان میکند. برای نمونه، تنها حدود 6 ماه پس از روی کار آمدن خمینی و در فضایی که هنوز جمهوری اسلامی شکل نگرفته بود، آزرم به اشتباه جمعی جامعه پی میبرد و در شهریور 58 میگوید:
پنداشتیم،
رزمنده با چپاول و بیداد واپسین سلاله ساسانیان،
این در پی تداوم توفان و آذرخش، فراز آمده،
هر چند با شمایل و لحن عرب و لیک،
سلمان پارسیست.
ایران درون نبض رگش می زند
خوب آمدهست و نیک به پندار و نیک به کردار!
تا گردباد تیره توفان فرو نشست به رگبار،
تا چشم را مجال تماشای صحنه شد،
ناباورانه شعبده ای دیدیم.:
دیدیم ای دریغ که سلمان نیست!
دیدیم ای شگفت که حجاج است!
(از مجموعه «گلخون»)
گنجی همچنین با ذکر نام علی اصغر حاج سید جوادی و اشاره به متنی که او در استقبال از خمینی نوشته بود، لازم نمیبیند که بگوید همو نیز در دوم ارديبهشت ۱۳۵۸، یعنی تنها دو ماه پس از انقلاب، «صدای پای فاشیسم را» نوشت[ii] و گفت «ﻣﺎ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺳﺎﻭﺍﮎ ﭘﺴﺮ ﺭﺿﺎﺧﺎﻥ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻣﯽکﺮﺩﯾﻢ کﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﺯ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎ ﻣﯽﺭﺑﺎﯾﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ کﺘﮏ ﻭ ﺷکﻨﺠﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻔﺎ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﺎﺯﺟﻮﯾﯽ ﻭ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﺳﺎﺯﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ. ﻭ ﺍکﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺍﺳﻼﻡ ﻭ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺍﺳﻼﻣﯽ، ﺳﺎﻭﺍﮎ ﻭ ﺑﺴﺎﻁ ﺍﺧﺘﻨﺎﻕ ﻭ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﻭ ﺍﺭﻋﺎﺏ ﺳﺎﻭﺍکﯽ ﮔﺴﺘﺮﺩﻩ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﻟﺖ ﺳکﻮﺕ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﻭ ﺍﻓﺸﺎﯼ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽﺩﻫﺪ». در واقع، غالب روشنفکرانی که گنجی در نوشته خود نام میبرد به صورتهای کم و بیش مشابهی عمل کردند - گرچه برخی نیز به دلایل ایدئولوژیک یا سیاسی/حزبی تا مدتی فجایعی را که تحت زعامت خمینی و با اشاره یا حکم او مرتبا صورت میگرفت نادیده گرفتند و حتی به تأیید برخی از جنایات و خشونتهای حکومتی (از جمله خواست اعدامهای بیشتر) برخاستند. خشونتهای پس از انقلاب، بر خلاف آن چه که برخی ادعا میکنند از ضرورتهای اجتناب ناپذیر انقلاب نبود و بلکه از یک فرهنگ سیاسی آلوده به خشونت ناشی میشد که بسیاری از رهبران سیاسی و مذهبی جامعه نیز از آن تغذیه میکردند و یا در ترویج آن نقش داشتند.
ولی گنجی نشان میدهد که تقدیس و ثنای خمینی به دوران «معصومیت» و «طلبگی» او محدود نمیشود و بلکه کسانی این ثناها را درست در دوران و سالیانی نثار او میکردند که چهره خشن و مخوف او بر همه آشکار شده بود. این جا دیگر ما با «مردی زیر درخت سیب» سر و کار نداریم، و بلکه با حاکمی روبرو هستیم که افرادی مانند صادق خلخالی و اسد الله لاجوردی را به جان مردم انداخته تا بیمحابا بکشند و قتل عام کنند، مجلس مؤسسانی را که وعده داده بود به هم زده است، حقوق محدود زنان را از آنان گرفته و آنان را به کنج خانه رانده است، روزنامهها را بسته و نویسندگان را سرکوب کرده است، به سادگی حکم ارتداد برای اعضای جبهه ملی صادر میکند، شخصا به قتل عامهای هزاران نفر حکم داده (از متهمان کودتای نوژه در سال 59 گرفته تا زندانیان سیاسی سال 67)، و بزرگترین جنایات ضد بشری در تاریخ معاصر ایران را مرتکب شده است. این جا ما دیگر ما با افتاده انسانی زیر درخت سیب که وعدههای آزادی و استقلال و رفاه و جمهوری میدهد روبرو نیستیم - و بلکه با کسی در ردیف جنایتکاران و آدمکشان بزرگ قرن بیستم مانند هیتلر و استالین و پول پت روبرو شدهایم. این جا دیگر «فریب ظاهر را خوردن» معنا نمیدهد، و اندیشمند یا روشنفکری که به مدح و ثنای چنین کسی بپردازد آگاهانه میداند چه میکند، و به تعبیر ناصر خسرو قبادیانی «قیمتی دُرّ لفظ دری را» «در پای خوکان» ریخته است.
گنجی از یکی از این مداحان یاد میکند. در حالی که تقدیس و تکریم خمینی از سوی سایر نویسندگان و شاعران به سالیان پیش از انقلاب و یا به ماههای اول پس از آن مربوط میشود، گنجی سه نقل قول از عبدالکریم سروش میآورد که به سالهای 1364، 1368 و 1371 بر میگردد. اولی موقعی است که خمینی چهره واقعی خود را نشان داده و آشکارا از گفتههای خود در فرانسه تحت عنوان «خدعه» یاد کرده است، نویسندگان و دگراندیشان را سرکوب و خاموش کرده و یا از وطن رانده و خشنترین قوانین قرون وسطایی را بر جامعه تحمیل کرده است، و علاوه بر این، هزاران نفر در قتلعامهای سالهای 1360 تا 63 به دستور او و مأمورانش سر به نیست شدهاند. سروش از خمینی در این شرایط چنین یاد میکند:
دیدی آن «فرزانه مرد» چیرهدست
آن که «زنجیر غلامان» را شکست
آن براهیمی که با “ضرب کلیم”
میشکافد فرق «دیوان» را دونیم
اینک آن گرد دلاور آمده است
اینک آن «خورشید خاور» آمده است
چهار سال بعد که خمینی پس از قتل عام هزارانه سال 67 و فتوای قتل سلمان رشدی از دنیا میرود و میراثی از خشونت و جنگ و ویرانی و قتلعامها و نظامی قرون وسطایی از خود بر جای میگذارد، سروش در رثای او سخن میراند، از او تحت عنوان «آفتاب دیروز و کیمیای امروز» یاد میکند، از «روح پاک» او همت میطلبد، و او را «انسانی بزرگ، و روحی عارف» میشناسد. و بعد در اسفند 1371، یعنی نزدیک چهار سال پس از مرگ خمینی که فرصتی کافی برای تأمل و تدقق در کارنامه سیاه خمینی بوده است، سروش همچنان در کار مدح «امام خمینی» است، او را «محبوب» خود معرفی میکند و مینویسد که در دوران دانشجویی (پیش از انقلاب) «کتاب مخفی حکومت اسلامی او را خواندم و در سلک مقلدان او درآمدم» و چاپلوسی و ثنا را به آن جا میرساند که اضافه میکند «گویی خدا در اسم “عزیز” بر او متجلی شده است». سروش خوانش خمینی از اسلام را که در«حکومت اسلامی» او انگارهسازی شده به آسانی میپذیرد، و حتی تجلی عملی آن در نظام ولایی جمهوری اسلامی و جنایات مخوفی که به نام اسلام درآن صورت گرفته است در او کمترین تردید بازنگرانه ایجاد نمیکند.
کارنامه روشنفکری و آزاد اندیشی در جامعه ما چندان درخشان نیست، و کم نبودهاند اندیشمندان و نخبگانی که در مقاطعی از تاریخ فریب خوردهاند و راه گم کردهاند، یا مسحور قدرت شدهاند، و یا بدتر از آن، وجدان خود را در طبق اخلاص نهاده و به ثمن بخسی به صاحبان قدرت فروختهاند. در آستانه انقلاب، نیز جامعه روشنفکری ایران در مجموع کارنامه با افتخاری از خود بر جای نگذاشته است، و کم نبودهاند روشنفکرانی که با برخوردی احساسی و سادهگرایانه به حمایت از خمینی برخاستند و برخی از آنان حتی برای مدت چندی از سیاستهای خشونتبار خمینی و قتل و کشتارهای «انقلابی» او حمایت کردند و اعدامهای بیشتری را میطلبیدند. بدون شک این روشنفکران، در اسطورهسازی از خمینی و ارائه چهرهای انقلابی، نجاتبخش و رحمانی از او سهیم بودهاند، و نیز به اندازهای که از خشونتهای «انقلابی» حکومت حمایت میکردهاند در برابر آن مسئولند.
ولی اندیشمندانی نیز داشتهایم که در جریان انقلاب و پس از آن در خدمت نظام ولایت فقیه در آمدند، چشم و گوش خود را بر مظالم و خشونتهای بیشمار حکومتی بستند و قلمهایی را که به دستور یا اشاره خمینی شکسته میشد و قتلعامهایی را که از کشته پشته میساخت نادیده گرفتند و همچنان در وصف خمینی نوشتند و سرودند و او را امام خواندند و به شاگردی خود و مقلد او بودن افتخار کردند. این جا دیگر ما با مقولههایی از قبیل ندانستن و یا گول حرفهای خمینی پیش از انقلاب را خوردن روبرو نیستیم. در این جا عنصر اندیشمند آگاهانه و دانسته به تقدیس وتکریم دیکتاتوری برمیخیزد که علنا و رسما این خشونتها را فرمان داده و یا تأیید کرده است. او در خدمت تطهیر دیکتاتور بر آمده است و در هر خشونتی که دیکتاتور و یا کسان او مرتکب شدهاند خود را سهیم کرده است. او از زیر بار مسئولیت خود نمیتواند فرار کند، به خصوص اگر آن چنان که اکبر گنجی با اشاره به توصیف خمینی سالهای 1364 به بعد به عنوان «یکی از ارباب معرفت» و «آفتاب دیروز» و «کیمیای امروز» از سوی عبدالکریم سروش، بعید میداند «که سروش دیگر چنان باورهایی داشته باشد، اگر چه آیتالله خمینی را... به تیغ نقد نگرفته است».
سخن از روشنفکران و اندیشمندانی بود که پیش از انقلاب و یا حول و حوش آن در وجود خمینی (مردی نشسته در زیر درخت سیب در حومه پاریس) شخصیتی شجاع و منجی و مصلح دیده بودند و به تقدیس و تکریم او پرداختند. غالب آنان، اما، پس از روبرو شدن با واقعیت وحشتناک پدیده خمینی در هفتهها و ماههای اولیه پس از انقلاب به اشتباه خود پی بردند و چهرهای دیگر (و نزدیک به واقع) از خمینی ولی فقیه را که اکنون آنان را با شکنجه و اعدام صِلِه میداد تصویر کردند. ولی آیا میتوان کسانی را که سالها پس از آن همچنان به تقدیس و تکریم خمینی ادامه دادند و جنایات بیشمار او را نادیده گرفتند و احیانا در صدر نشستند و قدر دیدند و پس از سالها وقت و بررسی، هنوز حاضر نشدهاند او (و گذشته خود را) به نقد بکشند (چه برسد که آن را محکوم کنند) در زمره افرادی قرار داد که خیلی زود به اشتباه خود در شناخت خمینی پیش از انقلاب پی بردند و آن را تصحیح کردند؟ آقای سروش 35 سال پس از انقلاب و روی کار آمدن خمینی و 25 سال پس از مرگ او هنوز «قضاوت تاریخی» در باره خمینی (و پاسخگویی در باره کارنامه خود) را «زود» میداند و آن را به آیندهای نامعلوم موکول میکند[iii].
تاریخ، اما، به انتظار نمینشیند و قضاوت خود را خیلی پیشتر کرده است ...
https://www.facebook.com/HosseinBagherZadeh
[i] http://news.gooya.com/politics/archives/2014/06/181080.php
[ii] https://www.balatarin.com/permlink/2013/4/1/3288276
[iii] https://khodnevis.org/article/58183#.U5jSGXJdU7s
خیلی ممنون که به نامه ی مصطفی رحیمی اشاره کردید. نخوانده بودم. با شما موافقم که قبل از انقلاب کم نبودند روشنفکرانی که علیه حکومت اسلامی موضع گرفته بودند و شیفته خمینی نشدند.
سردبیر جان: فرمودید: قبل از انقلاب کم نبودند روشنفکرانی که علیه حکومت اسلامی موضع گرفته بودند و شیفته خمینی نشدند. اینگونه نیست. همه آنهایی که ما آنروز "روشنفکر" شان میدانستیم و سرشناس بودند- ناشناسان را نمیگویم- تقریباً همه تب امام گرفته بودند. تنها این دکتر مصطفی رحیمی بود که البته با احترام به امام این نامه را نوشت و دیگری مهشید امیر شاهی بود. بختیار در نامه ای که در پیشگفتار "یکرنگی" به خانم امیر شاهی مینویسند : ترجمه كتاب مدیون همت خانم مهشید امیرشاهی است. ولی این اولین دین من نسبت به ایشان نیست: در زمانیكه جنون دسته جمعی، ملیونها ایرانی را از بغض فساد رژیم سابق فرا گرفته بود، او بود و فقط او كه در آن بحبوحه در میان «اهل قلم» كه خود را روشنفكر و تیزبین میدانند، جرأت كرد و نوشت: «چرا كسی از بختیار دفاع نمیكند؟» من خانم مهشید امیرشاهی را نمیشناختم و هرگز او را ندیده بودم، حتی نوشته مذكور را هم یك سال بعد در پاریس خواندم.
من از مصطفی رحیمی به عنوان یک نمونه نام بردم. در آستانه ورود خمینی به پاریس بیانیهای در رد جمهوری اسلامی خمینی به امضای شش نفر (از جمله، مولود خانلری، مادر مهشید امیرشاهی) در ایرانشهر لندن منتشر شد که هفتهها مورد بحث بود. بیشتر نظرات در تأیید این بیانیه بود ولی کسانی هم بودند که در نقد بیانیه و تأیید خمینی مطلب نوشتند. من در مقاله موج کور انقلاب(http://www.iroon.com/irtn/blog/3658/) به موارد دیگری هم اشاره کردم. ضمنا چند نوشته از خود من در نقد خمینی در آن نشریه منتشر شد (اوایل به نام مستعار و هدایت فرزاد و بعد به نام خودم) که اطرافیان خمینی را ناراحت کرده بود و دو سال و اندی بعد (در جو کشتار سال 1360) وقتی روزنامه جمهوری اسلامی جملهای از یکی از نوشتههای مرا با ذکر نام به عنوان توهین به خمینی نقل کرد احساس کردم که هوا پس است و پرونده سازی علیه من شروع شده است. به فاصله کوتاهی پس ار آن با توجه به شواهد دیگری که خطر دستگیری مرا جدیتر نشان میداد مخفیانه از ایران خارج شدم.
بسیار آگاهی بخش، سپاس