هزار خدای منتظر

مهناز بدیهیان 

اینجا در جنوب هند

در کنار لباس­های رنگارنگ

و سبدهای خوشبوی پر از

گلبرگ­های عطرآگین

و دخترکان سیه چشم

در دامن هزار خدای منتظر

با بوی مست و مرطوب محله­ ها

دستان ملتمس به سوی این همه خدا

درازتر می­شود.

 

مغازه ­ها پر از خداست:

خدای شعر

خدای پول

خدای عشق

خدای باران، خدای نور ...

خدای هرچه هست و نیست!

و من فکر کرده­ ام

با این همه گلبرگ تازه

آویخته، ریخته در کیسه ­های رنگارنگ

با بوی صمغ و بوی چوب صندل

باید به دیدن این همه خدا بروم!

اینجا خانه­ ی خود خداست، شهر کرالا

و هرچه می­بینی خدای کوچکی است

سمبل عنایتی.

 

هر روزه من با شاخه­ ی گلی

به دیدن یک خدا رفته­ ام

یک روز دیدار با کریشنا

  خدای عشق  

یک روز دیدن لکشمیری

  خدای نور   ­

یک روز هم سری زدم

به محله­ های کهنه و پلاسیده:

به تل زباله­ ها کنار دربِ خانه­ های شکسته، پوسیده

به چهره­ ی غم آلود سگان ولگرد

تشنه و گرسنه و وارفته

و راه رفتن گاوهای فربه و تنومند در جاده­های پررهگذر.

 

نگاه می­کنم به پیرزنی

با قامتی شکسته

که خرده چوب­های شکسته را به دوش می­کشد

و مردان پابرهنه و تکیده

 

من اینجا با چشم خویش می­ بینم

که این همه خدا بی­کار نشسته­ ا ند

و خدای پول که قرن­هاست

در این حوالی معجزی نمی­کند

به خواب رفته است.

 

این جا جنوب هند است

  شهر خود خدا  

و من برای دلخوشی، هر روز

تندیسی از خدایان خواب رفته می خرم  

پیشکشی برای یاران آرزومندم...!

 

 

......