نشر مهری دانلود رایگان کتاب «موزه بیگناهی» نوشته اورهان پاموک با ترجمه گلناز غبرایی را تقدیم فارسی زبانها میکند. با امید به نشر بدون سانسور کتاب در مهین مان ایران. لطفن برای دانلود روی لینک که های لایت شده کلیک کنید.
تکهای از رمان «موزه بیگناهی» یا موزه معصومیت این روزها نوشته اورهان پاموک جان با ترجمهی گلناز غبرايی
بوتیک شانزه لیزه
حوادثی که زندگیم را در مسیر دیگری انداخت از یک ماه پیش شروع شدند، یعنی ۲۷ آوریل ۱۹۷۵ روزی که من و سیبل جلوی ویترین یک مغازه کیف دستی مارک مشهورجنی کولون را تماشا میکردیم. من و نامزد احتمالی ام از قدم زدن در این غروب بهاری در خیابان ولی کنجی لذت میبردیم. هر دو کمی هیجان زده و خیلی خوشبخت بودیم. تازه در رستوران مدرن و تازه تاسیس فوایه واقع در نیشانتاشی هنگام شام خوردن تمام جزئیات مراسم نامزدی را با خانوادهام در میان گذاشته بودیم. مراسم قرار بود اواسط ژوئن انجام شود تا دوست سیبل، نورشیان که مقیم پاریس بود هم بتواند در آن شرکت کند. نورشیان همشاگرد سیبل در دبیرستان نوتردام دیزون استانبول بود و بعد با هم در پاریس به دانشگاه میرفتند. لباس نامزدیاش را سیبل به اپیک ایسمت که گرانترین مزون استانبول به حساب میآمد سفارش داده بود. لباسی که قرار بود با مرواریدهای اهدایی مادرم تزئین شود و آنها برای اولین بار آن شب سر این موضوع مشورت کردند. پدر زن آیندهام میخواست مراسم نامزدی تنها فرزندش از عقد و عروسی هیچ کم نداشته باشد. و این آن چیزی بود که مادرم را سخت تحت تأثیر قرار داده بود. پدرم اما بابت تحصیلات عروسش در سوربون بسیار شاد بود. وقتی کسی از اهالی استانبول برای تحصیل به پاریس میرفت، همه فکر میکردند، حتما به سوربن میرود. داشتم سیبل را به خانه میرساندم و همانطور که دستم را دور شانهاش حلقه کرده بودم با غرور فکر میکردم چه شانس بزرگی نصیبم شده که یکباره داد کشید «نگاه کن چه کیف قشنگی». هرچند سرم کمی گرم بود، اما کیف ومغازه را به خاطر سپردم تا فردا برایش بخرم. البته از آن دست مردهایی نبودم که زن را لوس میکنند و یا به هر مناسبتی برایش گل میخرند، اما شاید دلم میخواست آنطورباشم. در محلاتی چون شیشلی، نیشانتاشی، بِبِک زنان امروزی برای نجات از بیحوصلگی به جای نمایشگاه نقاشی بوتیک باز میکردند و به زنان پولدار و مدرن دیگری که از سر بیحوصلگی به خرید روی میآورند چمدان چمدان اجناس اصل یا تقلبی که از پاریس و میلان وارد میشد، با قیمت هایی افسانه ای میفروختند.
مارکهایی چون ال، فوژ و بوردا اینجا و آنجا به چشم میخورد. سنای، صاحب بوتیک شانزه لیزه، وقتی سالها بعد به دیدنش رفتم گوشزد کرد که او هم از طرف مادری خویشاوندی دوری با من دارد. علاقهی شدیدم را به همه اشیایی که به شکلی به فسون و بوتیک شانزه لیزه ـ حتی سر در ورودیاش ـ در ارتباط بودند، بی آنکه حتی کمی احساساتی شود فهمید وهر چه میخواستم بدون کنجکاوی برایم کنار گذاشت ومن نتوانستم این فکر را از سر بیرون کنم، که رابطهی پنهانیام با فسون بیش از آن چه تصورش را میکردم، بر سر زبان ها بوده است.
وقتی فردای آن روز حدود ساعت دوازده و نیم ظهر وارد بوتیک شانزه لیزه شدم، زنگ برنزی جلوی در دو بار به صدا درآمد. یاد آوریاش امروز هم ضربان قلبم را شدیدتر میکند. فضای داخل بوتیک در مقابل گرمای سر ظهر خیابان به نحو مطبوعی تاریک و خنک بود. اول فکر کردم کسی نیست و بعد فسون را دیدم. در حالی که چشمهایم به فضای نیمه تاریک آنجا عادت میکرد، قلبم چون موجی که خود را به ساحل بکوبد داشت از دهنم بیرون میپرید، «کیفی که دست مجسمه پشت شیشه است را میخواهم» به خود گفتم چه دختر خوشگلی، واقعا جذاب است «همان کیف کرم رنگ مارک جنی کولون»
تازه وقتی روبه رویم ایستاد، شناختمش. گیج و ویج تکرار کردم «کیف دستی مجسمه». گفت «یک لحظه صبر کنید» و به طرف ویترین به راه افتاد. سریع کفش چپش را در آورد پاهای لختش را با ناخن های قرمز لاک شده روی ویترین گذاشت وبه طرف مجسمه خم شد. نگاهم اول به کفش و بعد به پاهای بلندش که در اوایل بهار هم برنزه بود خیره ماند. دامن کوتاه چین دار در برابر پاهای بلندش کوتاه تر به نظر میرسید. کیف را برداشت و برگشت پشت پیشخوان. با دستهای باریکش ماهرانه قفل کیف را گشود و به شکل اغراقآمیزی جدی ـ انگار چیزی ممنوع و خصوصی باشد ـ داخل کیف نشانم داد. یک مشت کاغذ مچاله شده زرد رنگ پدیدار شد. دو بخش کناری خالی بودند و یک جیب مخفی که بر آن روی یک تکه کاغذ مارک جنی کولون و دستور نگهداری از کیف نوشته شده بود. یکباره نگاهمان به هم گره خورد.
«سلام فسون چقدر بزرگ شدی! مرا نشناختی؟»
«چرا کمال. فوری شناختمت اما چیزی نگفتم. نخواستم مزاحم شوم.»
هر دو ساکت شدیم و به همان نقطه کیف که پیش از آن نشانم داده بود خیره ماندیم. زیبایی دخترک بود و شاید هم دامنش که برای آن دوران به شدت کوتاه به حساب میآمد یا شاید چیز دیگری. در هر صورت نمیتوانستم طبیعی رفتار کنم.
«چه کار میکنی؟»
«مشغول آماده شدن برای کنکورم. هر روز هم که اینجا کار میکنم. اینطور با مردم هم می توانم ارتباط داشته باشم »
«چه عالی، حالا قیمت کیف چقدر است؟»
کیف را برگرداند و قیمتی را که دستی روی یک تکه کاغذ نوشته شده بود، با ابروهای در هم کشیده خواند «هزار و پانصدلیر» «اما مطمئنم که سنای حتما به شما تخفیف میدهد. حالا برای ناهار به خانه رفته. نمیتوانم تلفن کنم، چون ممکن است در حال استراحت باشد. اما اگر بتوانید طرفهای غروب یک سری بزنید.»
میگویم «ولش کن» و با ژستی که بعدها فسون بارها در ملاقاتهای پنهانیمان ادایش را درآورد، کیف پولم را از جیب شلوار بیرون کشیدم و اسکناسهای مرتب را به دستش دادم. فسون کیف را نه چندان ماهرانه اما به سرعت پیچید وبعد هم گذاشت توی کیسه. حتمأ میدید که در تمام مدت وقتی سرگرم کار بود، حتی یک لحظه از دستهای قهوهای بلندش چشم بر نداشتم و حتی یک حرکت از رفتار تند و ظریفش از نظرم دور نماند. بعد مودبانه کیسه نایلون را به دستم داد. تشکر کردم و گفتم «به خاله نصیبه و پدرت سلام برسان» (اسم عمو طارق درآن لحظه به خاطرم نیامد). یک لحظه مکث کردم. آن من دوم فسون را به گوشهای کشیده بود و بوسه باران میکرد. به سرعت به طرف در رفتم. چه احمقانه! این دخترک آنقدرها هم خوشگل نبود. وقتی زنگوله در به صدا در آمد حس کردم چه چه بلبلی را میشنوم. به خیابان که گرمایش میچسبید، قدم گذاشتم. از هدیهای که خریده بودم احساس رضایت میکردم. من سیبل را دوست داشتم و فسون باید به سرعت فراموش میشد.
https://mehripublication.files.wordpress.com/2015/08/daa9d8aad8a7d8a8-d985d988d8b2d987-db8c-d8a8db8c-daafd986d8a7d987db8c1.pdf
خیلی ممنون. برای گرفتن توجه بیشتر و علاقه خوانندگان سعی کن از هر کتاب چکیده ای بگذاری.
حتمن جی جان.
تکهای از رمان «موزه بیگناهی» یا موزه معصومیت این روزها نوشته اورهان پاموک جان با ترجمهی گلناز غبرايی
بوتیک شانزه لیزه
حوادثی که زندگیم را در مسیر دیگری انداخت از یک ماه پیش شروع شدند، یعنی ۲۷ آوریل ۱۹۷۵ روزی که من و سیبل جلوی ویترین یک مغازه کیف دستی مارک مشهورجنی کولون را تماشا میکردیم. من و نامزد احتمالی ام از قدم زدن در این غروب بهاری در خیابان ولی کنجی لذت میبردیم. هر دو کمی هیجان زده و خیلی خوشبخت بودیم. تازه در رستوران مدرن و تازه تاسیس فوایه واقع در نیشانتاشی هنگام شام خوردن تمام جزئیات مراسم نامزدی را با خانوادهام در میان گذاشته بودیم. مراسم قرار بود اواسط ژوئن انجام شود تا دوست سیبل، نورشیان که مقیم پاریس بود هم بتواند در آن شرکت کند. نورشیان همشاگرد سیبل در دبیرستان نوتردام دیزون استانبول بود و بعد با هم در پاریس به دانشگاه میرفتند. لباس نامزدیاش را سیبل به اپیک ایسمت که گرانترین مزون استانبول به حساب میآمد سفارش داده بود. لباسی که قرار بود با مرواریدهای اهدایی مادرم تزئین شود و آنها برای اولین بار آن شب سر این موضوع مشورت کردند. پدر زن آیندهام میخواست مراسم نامزدی تنها فرزندش از عقد و عروسی هیچ کم نداشته باشد. و این آن چیزی بود که مادرم را سخت تحت تأثیر قرار داده بود. پدرم اما بابت تحصیلات عروسش در سوربون بسیار شاد بود. وقتی کسی از اهالی استانبول برای تحصیل به پاریس میرفت، همه فکر میکردند، حتما به سوربن میرود. داشتم سیبل را به خانه میرساندم و همانطور که دستم را دور شانهاش حلقه کرده بودم با غرور فکر میکردم چه شانس بزرگی نصیبم شده که یکباره داد کشید «نگاه کن چه کیف قشنگی». هرچند سرم کمی گرم بود، اما کیف ومغازه را به خاطر سپردم تا فردا برایش بخرم. البته از آن دست مردهایی نبودم که زن را لوس میکنند و یا به هر مناسبتی برایش گل میخرند، اما شاید دلم میخواست آنطورباشم. در محلاتی چون شیشلی، نیشانتاشی، بِبِک زنان امروزی برای نجات از بیحوصلگی به جای نمایشگاه نقاشی بوتیک باز میکردند و به زنان پولدار و مدرن دیگری که از سر بیحوصلگی به خرید روی میآورند چمدان چمدان اجناس اصل یا تقلبی که از پاریس و میلان وارد میشد، با قیمت هایی افسانه ای میفروختند.
مارکهایی چون ال، فوژ و بوردا اینجا و آنجا به چشم میخورد. سنای، صاحب بوتیک شانزه لیزه، وقتی سالها بعد به دیدنش رفتم گوشزد کرد که او هم از طرف مادری خویشاوندی دوری با من دارد. علاقهی شدیدم را به همه اشیایی که به شکلی به فسون و بوتیک شانزه لیزه ـ حتی سر در ورودیاش ـ در ارتباط بودند، بی آنکه حتی کمی احساساتی شود فهمید وهر چه میخواستم بدون کنجکاوی برایم کنار گذاشت ومن نتوانستم این فکر را از سر بیرون کنم، که رابطهی پنهانیام با فسون بیش از آن چه تصورش را میکردم، بر سر زبان ها بوده است.
وقتی فردای آن روز حدود ساعت دوازده و نیم ظهر وارد بوتیک شانزه لیزه شدم، زنگ برنزی جلوی در دو بار به صدا درآمد. یاد آوریاش امروز هم ضربان قلبم را شدیدتر میکند. فضای داخل بوتیک در مقابل گرمای سر ظهر خیابان به نحو مطبوعی تاریک و خنک بود. اول فکر کردم کسی نیست و بعد فسون را دیدم. در حالی که چشمهایم به فضای نیمه تاریک آنجا عادت میکرد، قلبم چون موجی که خود را به ساحل بکوبد داشت از دهنم بیرون میپرید، «کیفی که دست مجسمه پشت شیشه است را میخواهم» به خود گفتم چه دختر خوشگلی، واقعا جذاب است «همان کیف کرم رنگ مارک جنی کولون»
تازه وقتی روبه رویم ایستاد، شناختمش. گیج و ویج تکرار کردم «کیف دستی مجسمه». گفت «یک لحظه صبر کنید» و به طرف ویترین به راه افتاد. سریع کفش چپش را در آورد پاهای لختش را با ناخن های قرمز لاک شده روی ویترین گذاشت وبه طرف مجسمه خم شد. نگاهم اول به کفش و بعد به پاهای بلندش که در اوایل بهار هم برنزه بود خیره ماند. دامن کوتاه چین دار در برابر پاهای بلندش کوتاه تر به نظر میرسید. کیف را برداشت و برگشت پشت پیشخوان. با دستهای باریکش ماهرانه قفل کیف را گشود و به شکل اغراقآمیزی جدی ـ انگار چیزی ممنوع و خصوصی باشد ـ داخل کیف نشانم داد. یک مشت کاغذ مچاله شده زرد رنگ پدیدار شد. دو بخش کناری خالی بودند و یک جیب مخفی که بر آن روی یک تکه کاغذ مارک جنی کولون و دستور نگهداری از کیف نوشته شده بود. یکباره نگاهمان به هم گره خورد.
«سلام فسون چقدر بزرگ شدی! مرا نشناختی؟»
«چرا کمال. فوری شناختمت اما چیزی نگفتم. نخواستم مزاحم شوم.»
هر دو ساکت شدیم و به همان نقطه کیف که پیش از آن نشانم داده بود خیره ماندیم. زیبایی دخترک بود و شاید هم دامنش که برای آن دوران به شدت کوتاه به حساب میآمد یا شاید چیز دیگری. در هر صورت نمیتوانستم طبیعی رفتار کنم.
«چه کار میکنی؟»
«مشغول آماده شدن برای کنکورم. هر روز هم که اینجا کار میکنم. اینطور با مردم هم می توانم ارتباط داشته باشم »
«چه عالی، حالا قیمت کیف چقدر است؟»
کیف را برگرداند و قیمتی را که دستی روی یک تکه کاغذ نوشته شده بود، با ابروهای در هم کشیده خواند «هزار و پانصدلیر» «اما مطمئنم که سنای حتما به شما تخفیف میدهد. حالا برای ناهار به خانه رفته. نمیتوانم تلفن کنم، چون ممکن است در حال استراحت باشد. اما اگر بتوانید طرفهای غروب یک سری بزنید.»
میگویم «ولش کن» و با ژستی که بعدها فسون بارها در ملاقاتهای پنهانیمان ادایش را درآورد، کیف پولم را از جیب شلوار بیرون کشیدم و اسکناسهای مرتب را به دستش دادم. فسون کیف را نه چندان ماهرانه اما به سرعت پیچید وبعد هم گذاشت توی کیسه. حتمأ میدید که در تمام مدت وقتی سرگرم کار بود، حتی یک لحظه از دستهای قهوهای بلندش چشم بر نداشتم و حتی یک حرکت از رفتار تند و ظریفش از نظرم دور نماند. بعد مودبانه کیسه نایلون را به دستم داد. تشکر کردم و گفتم «به خاله نصیبه و پدرت سلام برسان» (اسم عمو طارق درآن لحظه به خاطرم نیامد). یک لحظه مکث کردم. آن من دوم فسون را به گوشهای کشیده بود و بوسه باران میکرد. به سرعت به طرف در رفتم. چه احمقانه! این دخترک آنقدرها هم خوشگل نبود. وقتی زنگوله در به صدا در آمد حس کردم چه چه بلبلی را میشنوم. به خیابان که گرمایش میچسبید، قدم گذاشتم. از هدیهای که خریده بودم احساس رضایت میکردم. من سیبل را دوست داشتم و فسون باید به سرعت فراموش میشد.
ممنون! این تکه را بجای کامنت، زیر عکس بگذار :)