اون زمان

سالهای سال پیش
اونموقعها که قیطریه بودیم

اونموقعها که همه کوچه فروردین
خرابه بود و
نان خریدن در دل غروب و
گذر از کنار اون همه خرابه و تاریکی
ترس محض بود و
صدای زوزه سگها اضطراب بود و
دویدن و
زمین خوردن

اونموقعها که در صف نان
از سینه پیرمرد پشت خمیده  جلودستی
بوی دارچین  و هل و امنیت میطراوید

زمان دمپایی های "اوتا فوکو"  را میگویم

اونموقعها که درخت انجیر ته حیاط سرش خم بود
و با افتادگی تمام همه ثمره اش رو میریخت به پای ما

اونموقعها که هنوز کوچه باغی بود و
نسیم خنک غروب بوی توت تازه میداد و طراوت آب

همانموقع ها که جمشید
پسر عاصی محل
همه عصیان و جنونش را بر دیوار همسایه
میکوفت و
با خون خویش غسل روح میگرفت

همانموقع ها که تاجی خانم
زن رختشور محل
رخت ها را نیم بند میشست و
دل به قصه هزارباره اسیری و پشیمانی  حضرت یونس مادر بزرگ میداد

اونموقعها که  مادر هنوز زنده بود
دل به عشق پدر داشت و
پدر هنوز امید به درمان او

همان روزها که پدر بزرگ با آب پاش مسی آب میپاشید و
بوی گس و خسته خاک کوچه را فتح میکرد

اون موقعها که چارقد مادربزرگ
جای پولکی و کشمش و توت و عشق الهی بود

آن روزها که
خانواده قبیله بود و
رییس قبیله اخمو

آن روزها که لحظات
تکرار موسیقی و ترانه ومهمانی و  مستی بود

همان روزها که صدای قهقهه پدر و دایی و
کوبش خشک مهره بر تن کهن تخته و
تاس و کورکوری
رنگ و بوی شوق بود و
نای بودن

اونموقعها که صدای خش خش گرام پدر
جلوتر از نوای موسیقی در جان حیاط مینشست و
فواره هی  بلند میشد و
هی سرنگون میشد....
.....
.....
آنزمانها کودکی با من بود 
که گمش کردم
میان هیاهوی روزمرگی و
غم نان .....

امروز او
من مسافر را
میان بوق و
دست و دل لرزان قطار
  جسته است ......

کنارم نشسته
خیس اشک آن روزها ......

نیما شیخی 31ام می 2015
ساعت 7:05 غروب