پسرک دارد داستان زندگی اش را برایم میگوید. قیافه مغولی دارد؛ چشمهای خسته، قیافه زحمتکش.
میگوید که شبها معمولأ زیر پلی نزدیک اینجا میخوابد ولی بعد از کتکی که دو شب پیش آنجا خورد میترسد برگردد زیر پل.
پول قهوه ندارد، مجانی بهش میدهم. بیکار است، از کار قبلی اش در رستوران برایم می گوید. مشتری دیگری هم در مغازه نیست، ساعت ۴ و نیم صبح است.
در صورتش و در چشمانش که از گرسنگی سوسو می زند سادگی و نجابت و درد میبینم.
بعد که من میگویم باید به کارهای دیگر برسم همانجا می ایستد و قهوه اش را می خورد و به در و دیوار نگاه میکند.
از دور صورتش را میبینم، چیزی درونم را می خورد. می پرسم که آیا غذایی، چیزی خورده؟ بی درنگ و با اشتیاق جواب میدهدکه هنوز نه.
یکی از ساندویچها مانده. آن را در پاکت می گذارم و میدهمش به او. تشکر می کند. معلوم است که ذوق زده است ولی به رویش نمی آورد.
دلم میسوزد. تشکر میکند و راه می افتد که برود.
بیرون باد سردی می وزد. حالا ساعت ۵ است و تازه سپیده زده.
رینو - ۱۹۹۰
به دل نشست.