صبحانه با مردی ایرانی

 

تنم بوی سبوس گندم می‌داد

پوستم خشخاشی رنگِ سنگک

نیمروی سینه هایم آماده

مثل کره رویم آب می‌شد

برشته‌اش که می‌شدم.

 

چشمهایم را بستم

و سرم را نزدیک بخارِ داغی

که از دهانش بلند می‌شد بردم

دهانش را گرد و کمرباریک کرده بود.

 

فوت کردم

و چایی‌ام را جرعه جرعه

از لبه‌ی استکان سر کشیدم

دم کرده و قند پهلو.

 

شور و تازه بودیم

مثل پنیر لیقوان

اشباع از شیرینیِ شکر

در دهانهایمان

با هم چه می‌ساخت.

 

سال‌ها سرشیر ندیده بودم

آن کف کرد‌‌گی دلنشینش

با طلاییِ سرشارِعسل

در کاسه‌ی چشمانش بود.

 

امروزصبح انگار

در خانه

تنها نبودم

گرسنه در رختخواب

انگار صبحانه را

 

ایران خوردم.

 

/

نیلوفر شیدمهر - 2014