ساعت دو قرار بود از ارومچی به کاشغر پرواز کنیم. حدود ظهر به فرودگاه رسیدم و بعد از پرداخت ۱۶۵ یوان (۲۷ دلار) برای اضافه بار به طرف گیت رفتم. از ساعت یک و نیم ملت صف بسته بودند برای ورود به هواپیما ولی درها باز نشد. تا دو و ربع علاف بودیم که بلند گو چیزی به چینی گفت که آهٔ از نهاد مسافرین در آمد. بعد به اویغوری گفت و در نهایت به انگلیسی، که پرواز با تاخیر انجام خواهد شد و همین. نه دلیلی و نه وقت جدیدی. ما هم نشستیم و منتظر شدیم. ۴۵ دقیقه بعد دوباره همان پیغام پخش شد. چینیها به فروشگاه گرانفروش کنار گیت هجوم بردند و از این رشتههای آماده Ramen خریدند و آب داغ در او ریختند و به خوردن مشغول شدند. اویغورها هم با قیافههایی نگران وضعیت را زیر نظر داشتند. تنها خارجی من بودم و یک زوج میانسال اروپائی. مردک یک شلوار مخمل مغز پستهای به پا داشت که جلب نظر میکرد. بلند گو پروازهای دیگر را اعلام میکرد و بخش اویغوری آنها جالب بود. شماره پروازها سگیز بود و آلتی ، یتی، و دوگوز. صفر را هم نول یا نیل میگفت، از روس یاد گرفته. هواپیما را هم میگفت اره پلان. آخرش هم میگفت رحمت که یعنی تشکر. ساعت ۴ شد و ۵ شد و ما هنوز نشسته بودیم. میگفتند در کاشغر طوفان شن بپا شده و از اینرو فرود آمدن در آنجا غیر مکن است. ساعت ۶ آب پاکی را روی دستمان ریختند که پرواز کنسل شده شما ملت ول معطلید. حالا دیگر چینیها فریادشان به آسمان میرسید. در این میانه مردک اروپائی هم وبال گردن من شده بود که چه میگویند و چه خواهد شد؟ هر چه میگفتم من از تو بیلمز ترم، حالیش نمیشد. فرانسوی بودند و آمده بودند به زیارت جاده ابریشم. سرتان بی درد، ما را با اتوبوس بردند چمهدانهایمان را تحویل گرفتیم و خدا حافظ شما. برگشتم به محوطه ورودی فرودگاه. جلوی گیشه شرکتی که پروازش کنسل شده بود غوغایی بود. همه فریاد میزدند و دو مامور پشت کامپیوتر نشسته به فریاد آنها میرسیدند. زنی هم که رئیس قسمت بود پشت سرشان به رتق و فتق امور مشغول بود. دیدم کلاهم پس معرکه است و توان رقابت با این بومیها را ندارم و تا فردا نوبت من نخواهد شد. شروع کردم به بلند بلند انگلیسی حرف زدن که من به کمک احتیاج دارم و کسی زبان مرا نمیفهمد و این چه وضعی ست و ننه من غریبم و از این قبیل. که خانم متوجه من شد و به کمکم شتافت. یک بلیط بدستم داد برای فردا صبح و حتی ۱۶۵ یوان اضافه بارم را برایم پس گرفت. بودایش عمر دراز عطا فرماید. در عین حالی که کار مرا راه میانداخت، یک مسافر زن چینی از ته حلقوم سرش فریاد میکشید. به طرف او که بر میگشت، با همان شدت سر زنک فریاد میزد و به من که رو میکرد، ناگهان با صدائی آرام و خونسرد جواب مرا میداد.
فردایش به کاشغر پرواز کردیم. دو ساعتی بر فراز کوههای تیانشان بودیم و حوالی ظهر به مقصد رسیدیم. شهر در گرد و غبار پوشیده بود. اینجا دیگر واقعا آسیای مرکزی ست و از آسمانخراشهای ارومچی خبری نیست. گاری اسب کنار آودی آخرین مدل در جادهها در حرکت هستند. زنهای اویغور سوار موتور وسپا تردد میکنند. چینیها اینجا یا مصدر امور هستند و یا مثل من توریست. اینجا ترکستان است، که نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه. فرغانه هم از اینجا چندان دور نیست. یاد گلستان میافتم و سفر سعدی به این خطه.
هتلم در مرکز شهر است و اسم پر طمطراق henzhen International Air HotelS را به یدک میکشد ولی دریغ از یک نفر که انگلیسی بلد باشد. چینی دست و پا شکسته مرا هم نمیفهمند، یعنی سعی هم نمیکنند که بفهمند. مرا که میبینند که شبیهشان نیستم، ناگهان خر میشوند. یا شاید منم که خرم.
امروز یکشنبه است و باید تا دیر نشده خود را به یکشنبه بازار کاشغر برسانم. تاکسی میگیرم و راننده اویغور است و میگویم یکشنبه بازار و میفهمد و مرا میبرد. زیاد دور نیست. سیلی از زن و مرد و پیر و جوان در بازار به خرید و گردش مشغولند. دکههای غذا پزی بوی آشنای کباب گوسفند را در هوا پراکنده اند. در غرفهها پرسه میزنم. فروشندها کالاهای خود را فریاد میزنند. بعضی هم پیغامهای از قبل ضبط شده خود را از بلند گوها پخش میکنند. السّلام علیکم، خوش، ارزان و غیره. در گوشهای یکی هندوانه قاچ شده میفروشد. داد میزند: شربت، شکر (بفتح شین و به تشدید کاف). دو قاچ میخورم به ۴ یوان. اینجا ترکستان است.
بیرون بازار کنار جوی خیابان کنار مردی مینشینم. مردان اویغور احاطهام میکنند. ایران را میشناسند که هیچ، رفسنجانی را هم میشناسند، احمدینژاد را هم. خودشان میگویند. عکسی میگیریم و سیگاری دود میکنیم و بعددر میآیم که "میهمان خانه" که یعنی باید بروم.
اینجا یک بازار معامله حیوانات هم دارد که در لیست اماکن توریستی ذکر شده ولی دورست و حوصلهاش را ندارم. تنبلی میکنم و نمیروم. مای از ایران بلند شده خر و الاغ و شتر و گوسفند زیاد دیده ایم و دیدن احشام برایمان تازگی ندارد. به هتل بر میگردم و تجدید قوایی میکنم و دوباره بیرون میروم برای پرسه زدن در اطراف. اینجا (و همینطور ارومچی) سر چهار راههای معتبر دالانهای زیر زمینی دارند برای رفت و آمد عابرین پیاده. سر پلکان ورودی معبر نزدیک هتل مردی ایستاده اویغور با قدی کوتاه و سری کم مو، دفترچهای بدست دارد و قلمی. از من به انگلیسی میپرسد که از کجا آمدهام بعد میگوید به کاشغر خوش آمدی. هر بار و در هر ساعتی از این پلکان گذشتم، آنجا ایستاده بود و چیزی یادداشت میکرد. پریشان باید باشد.
فردا قرار است تاشکورگان برویم، در سیصد کیلومتری غرب کاشغر، نزدیک مرز پاکستان. تاشکورگان یا بقول اویغورها تاشقورقان، مرکز منطقه خود مختار تاجیک است و یک قلعه چند هزار ساله دارد که به دیدنش میارزد. با یک تور شخصی private خواهم رفت. چون مشتری دیگری ندارند، من تنها خواهم بود ، با راننده و یک راهنما از طریق جاده قراقوروم خواهیم رفت. راهنما، بنام توداجیم، که سی و چندساله مردیست در هتل بدیدنم آمد تا قرار فردا را بگذاریم. انگلیسی صحبت میکند و این خود نعمتیست در این گوشه دنیا.
خیلی جالب. کاش همراه با عکس بود. زنده باشی.
خوب بود که هر بار آن خانم برمیگشت و سر زنک چینی فریاد میزد شما هم یکی دو تا کشیده به آن زن چینی میزدید تا یاد بگیرد و دیگر سر و صدا نکند. به کاهش استرس و آرامش خود شما هم البته کمک میکرد.