تهوع
فوارههاي بلند و رنگي ميدان، ذرههاى بوىناك آب را به همهسو ميپراكند. بوي لجن و آب مانده، زن را بيطاقت كرده بود. حس مىكرد دستى درونش را به هم مىمالد و تهوع ذره ذره بالا ميآيد. نفسش را حبس كرد. ريهاش طاقت نياورد و نفس را پس زد. تاب بىنفسى را نداشت. ناخواسته نفس عميقى كشيد. بوي لجن به درونش دويد و بازدم، همراه خودش دل و رودهى او را تا پشت دندانهايش آورد. دهنش مثل زهرمار تلخ شد. از ترس كثيف شدن ماشين پليس و چادر تميز مأمور زنى كه كنارش نشسته بود؛ سرش را چرخاند و همه را فرو داد. حركتش از چشم مامور دور نماند. با تعجب نگاهش كرد. پارچه چادر را دور دستش پيچاند. چانهى او را بالا گرفت و پرسيد: چه مرگت شد؟!
چادر بوي ادكلن ارزان قيمت مىداد. زن آهسته گفت: صد رحمت به بوى لجن!
نگاهش را از نگاه خشن مامور گرفت. مامور با نفرت رو برگرداند و گفت: چه پرافاده! اگر راست مىگى حرف بزن.. بىشرف!
آهسته گفت: منكه چيزى نگفتم! فقط...
دلش ميخواست التماس كند كه از دور ميدان كمي عقبتر بروند، اما جاى ضربهی سنگين و ورزيدهى چند دقیقهی پیش مامور، به ذق ذق افتاد. لبهايش را محكم روى هم فشار داد. سعي كرد ذهنش را از بو جدا كند و به چيز ديگري بپردازد. نگاهش چرخید. روى دماغ بزرگ راننده ماند و تهوع بالا زد. سرش را چرخاند. غير از راننده و مامور زن، مامور دراز و ديلاقى روى صندلى جلو نشسته بود و بدون توجه به اينكه ماموريتشان بردن او به بازداشتگاه است؛ نگاهش دور ميدان پس و پيش مىشد. مثل اینکه دلشان نمىآمد دست خالى بروند. به پيشنهاد مامور زن، گوشهى ميدان كمين كرده بودند و مثل لاشخورهاى حريص و گرسنه، نگاه تيزشان ذره ذرهى ميدان را مىكاويد تا نكند پرندهی مادهاى كمى نگاهش را كج كند يا جور ديگرى بپرد...
بوى لجن تمامى نداشت و تهوع دست بردار نبود. ناخواسته عق زد. اما قبل از آنكه چيزى بيرون بزند؛ دهنش را بست و محتويات تيز و تلخ دهنش را فرو داد.
مأمور زن خودش را كنار كشيد و ترسيده پرسيد: «حاملهاي؟» زن سرش را به علامت نه بالا برد و با دست به فوارهها اشاره كرد. راننده به آيينه اخم كرد و با نفرت گفت:«ازت سوال كرد. زبون نداري؟»
انگار نداشت يا داشت و مىترسيد دهنش را باز كند. توجه نكرد. خاطرهاى سمج از اعماق ذهن راهى به بيرون پيدا كرد.
مرد با نايلون نان و كباب از در وارد شد و داد زد: «سفره رو پهن كن كه به خاطر اين تولهى هنوز نيومدهى تو،امروز نهار اعيوني داريم.»
به زور خودش را از روشويي جدا كرد. بيرون آمد و به طرف آشپزخانه رفت. سفره را در آورد. مرد كبابها را روبه روي تلويزيون گذاشت و به طرفش آمد. بوي مرد نفسش را پس زد. دماغش را گرفت و سفره را به طرف او پرت كرد. مرد رويش را چرخاند و داد زد:« پس اين پيازهاى لعنتى كجان؟... حتما اونام بو مىدادن و سر به نيستشان كردى!»
زن دستش را روي دهنش گذاشت و نرسيده به دستشويي عق زد. مرد فرياد كشيد «كوفت!... زهرمون كرد!... مردم زن دارن و ما هم داريم. مادرم يازده شكم زاييد و يكي ازين كارايي كه تو ميكني رو نكرد... زود باش، از دهن افتاد.»
زن دوباره عق زد. دهنش پر شد. با كف دست دهنش را محكم فشار داد و همه را بلعيد. نفسش پس نشست. به زور نفس عميقي كشيد و فرياد زد «تورو خدا از كنار اين بوهاي لعنتي بريم!»
راننده به همكارهايش نگاه كرد. مأمور كناري آهسته گفت «بريم»
مأمور زن خودش را به در چسباند و گفت «نقشهشه! چند دقه وايسين دست خالي نريم.»
زن با التماس گفت «شما رو به دو دست بريدهى قمر بنىهاشم برين يه جايي كه اين بو نباشه... دارم خفه ميشم.»
مأمور زن با آرنج به پهلوي او كوبيد و گفت «خيلي قِر مياري! بوي ميدون آزادي خورده به دماغت و مست كردى؟... نگو كه حالت بد مىشه! بگو اينجا پاتوق هميشگىمه و مىترسى مشترياى اونكارهت ببينن و ...نه؟»
زن طوري نگاهش كرد كه از صد فحش بدتر بود. مامور چنان به حرف خودش باور داشت كه نفهميد، اما آيينه ديد و نگاه خاص راننده با پوزخند گفت: «بگذار برسيم، نوبت نگاه كردن ما هم مىرسه!»
نگاهش چنان زشت بود كه موهاى تن زن سيخ شد و با گريه گفت: «آخه چه جوري بگم، من اينكاره نيستم. اصلا پروندهی من يه چيز ديگهس.»
مأمور زن خودش را به در چسباند و گفت« ميدونم، ميدونم! شما از همه پاكترين و... باز خوبه كه قبول مىكنى پرونده داري. بار چندمه كه دستگير شدي؟»
زن دماغش را رها كرد و گفت «چرا نمىخواين بفهمين! خانم، به فاطمة زهرا من اينكاره نيستم.پروندهی من خونوادگىيه. شوهرم ادعا كرده من صلاحيت نگهدارى بچهمو ندارم. دلش برا بچه نسوخته. مىدونين چند وقت پيش يه از خدا بىخبر، با ماشین زد زير بچهم. دو سه ماه با بيچارگى و قرض و و قوله تونستم بچهمو تو بيمارستان بسترى كنم تا پاش خوب شه! حالا كه فهميده بيمه مخارج بيمارستانو ميده. اين نقشه رو ريخته تا كفالت بچه را داشته باشه و پولو از بيمه بگيره. دادگاه تو اخطارى كه فرستاده بود در خونه، نگفته بود مدرك بيارم.»
نگاه ايينه خنديد و لبهاى كلفت و برجسته راننده با طعنه گفت:« بيچاره... خب؟»
زن طعنه را نگرفت و ادامه داد:« وقتى فهميدم داره چه بلايى سرم ميا، با عجله رفتم دنبال مداركم... ميدونين من از مهريه و نفقه و حتا جهيزيهم گذشتم تا حضانت بچه رو داشته باشم...»
آيينه بازهم خنديد. مامور كنارى گفت: « نميفهمم چرا هر كى گير ما مىافته همچين سرنوشت بدى داشته!»
زن باز هم نفهميد و گفت: مداركم رو برداشتم و اونقدر عجله داشتم كه يادم رفت چادرمو بردارم و به خاطر اينكه چادر نداشتم، نگهبان دادگاه گير داد كه مانتوت كوتاهه. منم عجله داشتم و...خب...بىمحلش كردم و دويدم تو دادگاه. خانم به روح پيغمبر...»
مأمور زن با شدت به دهن او كوبيد و داد زد: «بيشرف، ميفهمي با اون دهن نجست اسم كي رو بلغور ميكني؟»
خون از دهن زن سرازير شد. راننده صلوات فرستاد و مأموري كه كنار در ايستاده بود، طلب استغفار كرد. زن سرش را چرخاند و به فوارة بويناك نگاه كرد. سنگيني نگاه راننده از آيينه ميگذشت و تا عمق وجود زن را ميكاويد. نگاهش تيزي نگاه آقاي شهابي، معلم كلاس پنجم دبستان، را در ذهنش زنده كرد. روي تخته سياه كلاس، نوشته بود «فواره چون بلند شود، سرنگون گردد.» گچ را سر دست گرفته بود و با نگاهش دنبال نگاهي ميگشت تا از نگاهش بگريزد. وقتي به نگاه سرگردان او رسيد كه سر به دنبال پرواز كلاغى داشت، چشمانش را دراند و شلاقش را به طرف او پرت كرد و شلاق گوشهى لبش را گزيد. كلاغ قارى زد و پريد. فرياد سهمگين معلم كلاس را لرزاند:«تو!»
از پشت نيمكت بيرون آمد. جلوي چشمان متعجب معلم كفشها را در آورد. روي زمين خوابيد و پاهايش را بالا گرفت. آقاي شهابي داد زد «چكار ميكني، دختر؟»
آهسته گفت «بلد نيستيم آقا، برا فلك شدن آمادهام.»
آقاي شهابي به طرف شلنگهاي نرم شدهی روي بخاري رفت. يكي را برداشت و به طرف او آمد. اما هر چه كرد نتوانست جلوي خندهاش را بگيرد. همه خنديدند. كلاس به هم ريخت و... مأمور زن باسرعت در ماشين را باز كرد و همانطور كه با سرعت پياده ميشد گفت «سوژه!»
نگاه زن به دخترى رسيد كه با مانتوى قرمز، از پيچ خيابان مىگذشت و همانطور كه با موبايلش حرف ميزد، سعي داشت لبههاي مانتوِ كوتاه را روي باسن گرد و خوشقوارهاش بكشد. وارد ميدان كه شد، مأمور زن چادرش را محكم كرد و به طرفش رفت. مأمور مرد هم با چند قدم فاصله سر به دنبالش داشت. راننده توي آيينه خنديد. زن سرش را زير انداخت.
ناگهان صداي جيغي بلند شد «دست رو مأمور دولت بلند ميكني، بيشرف!»
نگاه زن به سمت آنها برگشت. دختر كيفش را از روي كولش برداشت و گفت «اگر همه اينكار رو ميكردن، شما اينقدر پررو نميشدين.»
تا مأمور زن به خود بيايد، كيف را با شدت به صورت او كوبيد و خودش را به داخل ميدان انداخت و پا به فرار گذاشت. مامور زن چادرش را به كمر زد و دنبالش دويد. دختر مثل ورزشكارها، بيتوجه به ماشينهاي در حال عبور، با سرعت از عرض ميدان گذشت و خودش را داخل گلكارى ميدان انداخت. مأمورها سر به دنبالش گذاشتند. راننده ماشين را روشن كرد. تكمهی آژير را زد و با سرعت دور ميدان چرخيد. قبل از آنكه دختر به پيادهرو برسد، جلوي او ترمز كشيد. اما دختر زرنگتر بود. تا راننده پياده شود و مأمورها برسند، ماشين را دور زد و وارد پيادهرو شد. مأمورها به دنبالش رفتند. راننده كه از همه
آتشىتر بود بىتوجه به او در را باز كرد و به دنبالش دويد.
زن بىتوجه به تنهايى و درهاى باز ماشين آهسته گفت« بيچاره دخترک! فكر مىكنى مردم مىفهمند! بالاخره مىگيرنت و پروندهاى برات مىسازن كه...»
پيادهرو پر از مردم اخم كرده و بىخيالى بود كه مىرفتندو مىآمدند. رانندههاى تاكسى مثل كلاغهايى كه طعمهى كوچى يافتهاند، بر سر مسافرى كه به طرفشان مىرفت، قیل و قال میکردند. فكر زن به طرف دختر رفت و گفت:« نگفتم، هيچكس حتا نگاهم نكرد و نفهميد تو چطور از خودت گذشتى!» رانندهاي به طرف ماشين آمد. سرش را از شيشهی سمت راننده داخل آورد و با ترس نگاهی به اطراف کرد و جار زد:«خانم، آزادي!» و تندي به كنار ماشين خود برگشت . زن پوزخندي زد و با خودش گفت:
«بيچارهها ديوونه شدن! اينجا كه آزادييه!»
ناگهان منظور مرد را فهميد. «آزادي!»
در باز بود. مأموري نبود و . . . دستش آهسته-آهسته به طرف دستگيره رفت. پاهايش ميلرزيد. قبل از آنكه دستگيره را بكشد با خودش گفت «آزادي».
اما پنجهاش از رمق رفته بود. سرش را چرخاند. هيچكس نبود. دلش قرص شد. دستگيره را كشيد. قفل در تِلقي كرد و لاي در باز شد. باز هم اطراف را پاييد. پايش ناخواسته در را فشار داد. در باز بود. مأموري نبود، اما... با خودش گفت «برو بدبخت!»
پا را شل كرد. پنجهاش به آسفالت خیابان چسبید. گرماى زمين از كف كفش بالا دويد و به درونش سرازير شد. بازهم پشت سر را پاييد. كمي چرخيد. پاي ديگر را به طرف در سُراند. راننده ديگري داد زد « ازادى، آزادى. بابا آزادى! بدو!...»
لبخند يخكردهاى روى لبهاى زن نشست. پاي ديگر را بيرون كشيد. اما نشيمنگاهش چنان سنگين و خسته بود كه حركت نكرد. يك بار ديگر فشار آورد. پايينتنهاش سنگ شده بود. نگاهش روى ميدان چرخيد تا به فوارههاى زرد و بلند ميدان آزادى رسيد. بوى گند آب مانده به طرفش دويد. پاها را به درون كشاند. در را بست و هر چه به دنبال شيشهبالاكن ماشين گشت، چيزى نديد. دماغش را محكم گرفت. چشمانش را بست و گفت :« چه فایده؟!!!»
با تشکر فراوان. قلم خوبی دارید. حس سیاهی و نا امیدی موج می زند.
بسیار خوب بود. متشکرم که به اشتراک گذاشتید.