عادت دارم نشسته چشمانم را بسته و به خواب رَوَم، این بار برایم راحت تر است، این بار در کنارِ صحرا هستم، صدای قیه زنانِ أیمغادْ در افکارم شنیده میشود، پیرانْ قهقهه میزنند تا ارواحِ خبیثهٔ صحرا به کوهها بازگردند، جوانان اسلحههای قدیمی اجدادِ خود را به بالا و پایین برده و میرقصند، هر چه میبینی به رنگِ آبی است، لباس ها، آسمان صحرا و حتی لبخندِ دخترکانِ زیبای باکره که تنها یک شبْ روی خود را به همگان نشان داده و خالکوبیهای خود را به رُخِ دیگران میکِشند...
بعد از ۳۲ ساعت سفرِ کوتاه به داخلِ لیبی برای دیداری مجدد با دوستانِ طوارق؛ از طریقِ امساعد به مرزِ لیبی و مصر میرسیم، مرا فردی از دوستانِ قدیمی مصری همراهی میکند، کنترلِ مرزی لیبی چندان مشکل ایجاد نکرد، پیچیدگی کار از همین حالا شروع میشود، برای بازگشت به مصر باید از خط مرزی و جاده (قسم اس سلوم) السلوم استفاده کنی تا به جاده ساحلی الدولی برسی، وقت چندانی ندارم، باید تا عصر به اسکندریه برسم، پروازِ بازگشت به پاریس جمعه پانزدهمِ آگوست؛ شب هنگام است.
به صفِ ماشینها در مرز میرسیم، مرزبانانِ مصری با دقتِ خاصی این قسمت از مرز را مراقبت میکنند هر چند که به نظرم نمیرسند مرزبان باشند و بیشتر شبیهِ کُماندوهای خاصِ ارتشِ مصر هستند، وحشت برای این است که اسلحه و جنگجوی وابسته به گروههای تروریستی مختلف واردِ مصر نشوند، هر چند وقت یکبار سیاه پوستانِ آفریقایی را میبینم که بر میگردانند به لیبی، از زمانِ سقوطِ قزافّیان امنیت در سواحلِ اصلی لیبی به مدیترانه تقریباً از بین رفته و سیاهان و دیگر مردمانِ آن منطقه سعی دارند از مدیترانه بگذارند تا به اروپا برساند، تعدادِ بسیاری قبل از رسیدن به سواحلِ اصلی جانِ خود را به خاطرِ گرسنگی و تشنگی از دست میدهند، اگر هم خوش اقبال باشند از دستِ قاچاقچیان فرار کرده و با قایق دل را به دریا میزنند، دیگر از آن گاردِ مخصوصِ مراقبین دریائی لیبی خبری نیست، خیلیها غرق میشوند و روزِ دیگر جنازههای آنها به سواحل میرسند، حتی دریا نیز از بلعیدن آنها اِمتناع میکند، اینجور حوادث را میتوان در تمامِ افریقای شمالی از مراکش تا به مصر ببینی، این سبک قتل عام (و آنگونه بد و کثیف که نیروهای نظامی مراکشی، تونسی و الجزایری رفتار میکنند) از دیدهٔ دوستداران و طرفدارانِ حقوق بشر مخفی است، به ندرت خبری درین رابطه از شبکههای معروف تلویزیونی پخش میشود، خجالت آور است، انگاری اینها انسان نیستند، مسیحی و یا مسلمان نیستند، حالم از این نا انسانهای بیخود مَسلَک به هم میخورد.
دیگر خواب نیستم، ماشین حرارتِ هوا را در بیرون ۴۴ درجه نشان میدهد، همراهم میخندد و میگوید که این عدد احمقانه است، این آخرین رقمی است که ماشین میتواند نشان دهد، همه میدانند که درجه هوا بیش از اینها است، با اندک نانِ خشک و پنیر و به همراه چند انگور که خودم از اسکندریه خریدم؛ ناهار میخوریم، نوشیدنی آبِ معمولی است و دسرمانِ چند تکه کیت کَت است.
بعد از پایانِ جنگ داخلی در لیبی؛ تمامی سربازانِ قذافی که نژادِ طوارق داشتند به قبایلِ خود بازگشتند، فعلاً مالی بهترین مخفیگاه برای خانوادههای آنها است و خوشبختانه جذبِ جنبشها و شبکههای تروریستی (وابسته به سلفی ها، القاعده، مغرب اسلامی، ازواد و...) نشدند، تعدادی از آنها گروههای دفاعی ایجاد کردند تا منافع جامعهٔ خودشان در خطر نیفتد، با سرنگونی قذافی؛ امنیت دران منطقه تا صحرای مرکزی وجود ندارد، اسلحههای چوبی قدیمی جای خودشان را به اسلحههای خودکار آمریکایی دادند که از جلو آنها را دیدم و ترسی عجیب در وجودم حس کردم. هیچ کس جوابگو نیست، هیچ کس دلسوزی برای این صحرا نشینان نمیکند، حّقِ اینهاست که از خود، قبیله و از داشتههای خود دفاع کنند.
هیچی کار نمیکند، اینترنت وجود ندارد، موبیلها آنتن نمیدهند و اصلاً روشن نمیشوند! به رادیوی ماشین وَر میروم بلکه موجِ فرانسه زبانی پیدا کنم، فایده ندارد، حتی موسیقی نیز در لیبی اسلامی به گوش نمیرسد، ساعتی بعد ۴ مرزبان (یک افسر و ۳ سرباز) به ماشینها نزدیک شده و کارِ خودشان را بالاخره آغاز میکنند، یک سرباز به تویوتای ما نزدیک شده و تقاضای مدارک میکند، به کارت ملی همراهم نگاهی کرده و شماره آنرا یاداشت میکند، با پاسپورتِ سادهٔ فرانسوی سفر میکنم که هیچ مُهری ندارد، آن و ورودیهای مرا به لیبی و مصر را نیز با خود گرفته و میرود. از ماشین به بیرون میروم، بسیاری با پای پیاده به داخل و خارجِ مرز رفت و آمد دارند، نزدیکِ گیشههای مرزی سنگرهای پُر از سرباز نشان از وحشت است، پنج درصد از ۲۰،۰۰۰ رادیکالِ اسلامی در سوریه و عراق؛ از شمالِ آفریقا میآیند (در کلّ بیش از ۷۰ کشور که نیمِ بیشترْ رادیکالهای مقیمِ اروپا هستند، از بلژیک و انگلستان تا چِچن و داغِستان)، سربازها با شدتِ زیادتری ماشینها را بازرسی میکنند، آنهایی را که شک دارند به قسمتی دیگر فرا میخوانند، بازرسی ماشینِ ما تمام میشود، افسری بلند قد به من نزدیک شده و با زبانِ فرانسه نسبتاً خوبی از من پرسشهای همیشگی را میکند، گاهی اوقات از گفتههای من چیزی را در کاغذی به عربی یاداشت میکند، با یک نگاهِ دیگر به عکسِ اجازه نامه و صورتم برایم سفری خوش آرزو کرده و رهایمان میکند. از سمتِ دیگرِ جاده وارد جاده اصلی ساحلی میشویم، از دور چند ماشین و کامیونِ سوخته به جا مانده از آخرین برخوردِ جنگی بینِ شبه نظامیانِ اسلام گرای لیبی و ارتش مصر به چشم میخورد، همینطور که به جلو میرویم بوی شن زارهای صحرایی برای آخرین بار مشامم را در خود به حبس میگیرند، جملهٔ ادخلوا مصر إن شاء الله آمنين را که میخوانم با لبخند آمین گفته و چشمانم را بارِ دیگر میبندم.
رادیو دیگر کار میکند، با یک ترانهٔ زیبای مصری از خواب بلند میشوم، همه چیز کار میکند، چند لحظه بعد همراهم اولین ساحل را نشانم میدهد، او میداند که من شیفتهٔ آبی هستم، از دوری او تمامِ نقشهای زندگیم به آبی رنگ زدم، بغض گلویم را میفشارَد، عصر هنگام شده و در کناری نزدیک به اسکندریه توقف میکنیم، از جاده دور شده و آنطرف هنوز آبی صحرا را میبینم به آبی دریا میرسم، مثلِ بچهها در میان موجِ دریا و ماسهها میدَوَم، خسته میشوم و در همان میان مینشینم، میخندم، گریه میکنم، لحظه رسیدن به معشوقه است، لحظهٔ در آغوش گرفتنِ یک عشقِ همیشگی است، باید آبی را بشناسی تا درکم کنی، باید هیچ آبی را به آبی ترِ این آبی نبینی، باید میانِ این آبی و آن آبی آسمان یکی را انتخاب کنی، این آبی و این عشق به همراهِ عصرِ غروبینِ اَرغوانیْ مرا در خود فرو برده و آرامشم میدهد، اینجا دلم خوش است، اینجا بی قراری احساساتمْ آرام گرفته و در درونم خوشبختی حاکم است.
تا همان نزدیکیهای دریا و صخرههای خیس و با احساسی دل انگیز و زیبا راه میروم، رو به آبی کرده و در گوشش اینگونه زمزمه میکنم: آبی آبی، دلم تنگت بود آبی.
پاریس، سپتامبر ۲۰۱۴ میلادی.
دیده ها و احساسات خود را خوب و شیوا انتقال می دهید. امیدوارم از اوضاع نگران کننده لیبی بیشتر بنویسید.