از میون چیزایی که از تو جعبه هام این چند روز پیدا کردم، این یکی از جالبترین هاست. خرداد ۲۵۳۷ شاهنشاهی. سال انقلاب. من ۱۶ سالم بود و «پنی» هم سن و همکلاسی. سال دوم دبیرستان تو کلاس پیانو باهاش آشنا شدم. شدیدن خجالتی بودم و اصلن برای معاشرت با دخترا اعتماد بنفس نداشتم. خدا رو شکر که هورمون هر مانعی رو از سر راه برمی داره. یه روز گفتم جهنم. می رم جلو ببینم چی می شه. تو سالن ناهارخوری سینی غذا رو برداشتم و رفتم روبروی پنی نشستم. با کمال تعجب دیدم که از دیدن من خوشحاله. و یه ریز حرف زد. عاشقش شدم. یعنی هورمونا فوران کرد.
***
تو یه سال و نیمی که از آبادان به آمریکا اومده بودم، پدر و مادرم طلاق گرفته بودن (خیلی زودتر باید می گرفتن)، پدرم چند ماه بعد فوت کرده بود (سالها بیماری قلبی داشت، قلبش هم اگه نشکسته بود حتمن ترک خورده بود)، مادرم دوباره ازدواج کرده بود (با راهنمای توری که تو سفر هندوستان عاشقش شده بود و ۱۵-۲۰ سال کوچیکتر از خودش بود)، یک سال نزدیک لس آنجلس مدرسه شبانه روزی رفته بودم، و حالا اومده بودیم به هاوایی. من و خواهر کوچیکم، مادرم و پدر جدید. مادرم بگفته خودش می خواست تو «بهشت» زندگی کنه.
تو شهرکی بنام «کانی اوهی» Kaneohe، که با ماشین حدود یه ساعت از هانالولو فاصله داشت، خونه گرفتیم. خواهرم رفت به یه مدرسه دخترونه کاتولیک (تا مبادا از راه به در بشه) و من تو دبیرستان دولتی Castle ثبت نام شدم. کلاس دهم. در مقایسه با مدرسه شبانه روزی پسرونه ای که قبلن بودم، خیلی داغون بود. ولی حداقل دخترونه پسرونه بود و مجبور شدم با نیمهء زیبای بشریت قاطی بشم.
***
پدر پنی ایرلندی بود. شبیه کارتون Popeye ولی پیر و از کار افتاده. بزور راه می رفت. صبح تا شب پشت میز ناهارخوری می شست سیگار می کشید و مشروب می خورد. و به دنیا، و بخصوص به زنش فحش می داد. زنش هم به اون فحش می داد. پسر بزرگ خانواده تو نیروی دریایی بود و جزو خدمهء یه زیردریایی اتمی که بیشتر سال زیر آب بود و خبری ازش نمی رسید (قطعن از این دیوونه خونه فرار کرده بود). خواهر بزرگتر شبیه مادرش بود. باریک و زبل. پنی خواهر بعدی بود. بلایی بود. موزی به تمام معنا. خوش برخورد و خوشگل بود ولی دروغگو بود. چرچیل رو می ذاشت جیبش. بردار کوچیکترش پاتریک پسر خوب و سالمی بود و گه گاه با هم هنگ آوت می کردیم. خواهر کوچیکتری هم بود که اسمش رو فراموش کردم ولی از همشون نرمالتر و بامعرفت تر بود. و خوشگلتر. خیلی هم منو دوست داشت و هر فرصتی پیش می آمد بهم می چسبید ولی دو سال کوچیکتر از من بود و فکر می کردم زیادی بچس. در ضمن نمی خواستم به پنی خیانت کنم.
ولی اون پنی پدر سوخته چند تا معشوق داشت. یا شاید هم فقط یه دونه. همون بس بود. با راننده اتوبوس مدرسمون می پرید. می گفت باهاش بهم زده ولی معلوم بود هنوز با هم برنامه دارن. یارو خوش قیافه هم نبود. لاغر مردنی بود با موهای بلند افرو. شبیه معتادا، یا قاتلا. جرأتش رو نداشتم برم باهاش دعوا کنم. تیکه پارم می کرد.
ولی بالاخره ماچ رو از پنی گرفتم. با اعمال شاقه.
یه روز تعطیل کسی خونه نبود بجز من و خواهرم. اتاق خوابمون جدا بود. پنی اومد خونمون و … بله. در اتاقمو قفل کردم. موزیک استریو رو بلند کردم و با پنی رو تخت دراز کشیدیم. یه ماچ می داد و نیم ساعت حرف می زد. دو ثانیه سینه هاشو فشار می دادم و نیم ساعت دیگه حرف می زد. تا او پایین رسیدم داشت شب می شد و مادرم و شوهرش بزدوی برمی گشتن خونه. خواهرم هم داشت کرم می ریخت و رو در می کوبید که «اون تو دارین چیکار می کنین؟»
خلاصه بیچاره شدم. به کام نرسیدم که هیچ هورمونام هم از تخمم زد به مخم.
***
بهار که رسید پنی رو دعوت کردم که با هم بریم به جشن Prom آخر سال تحصیلی مدرسمون. یادم نیست چطور شد ولی تجربه خوبی نبود. اولن خپل شده بودم و از این پیرن و شلواری که مادرم برام انتخاب کرده بود متنفر بودم. ثانین پنی جوری رفتار کرد که انگار با من نیست. وقتی این عکس رو می بینم و به اون روزا فکر می کنم خندم می گیره. بدبخت اونم لابد دلایل خودش رو داشت و آدم بدی نبود. ولی پوستمو کند.
***
سه سال بعد زن گرفتم. و بالاخره مرد شدم.
***
پی اس... این عکسو برای دوست آبادانی ام فرستادم که ولک... ما اینیم. دلت بسوزه.
جهانشاه عزیز، سبکی روان و دلشین در نوشتن فارسی داری. با تشکر از اینکه ما رو در خوندن این خاطره شریک کردی، یه سوالی برای من پیش اومده که اگه مایل بودی جواب بده. برام جالبه که بدونم چطور نوجوانی که از طبقهٔ مرفه جامعه میاد و در سنّ ۱۶ سالگی و بهبوبهٔ انقلاب به نظر میرسه که هیچ علاقهای به مسائل سیاسی نداره و مثل هر جوان نرمال دیگه با هورمونهاش کلنجار میره و از همه مهمتر در محیطی زندگی میکنه که هیچگونه رابطهٔ ارگانیک با اونچه که در ایران میگذره نداره در عرض ۳ سال یا کمتر به یک پیرو سر سخت رژیم جدید تبدیل میشه؟ آیا راجع به این تحوّل عظیم چیزی نوشتی؟ اگه جواب مثبته، من یکی خیلی مشتاقم که بخونمش. منهم اون موقعه در شرق امریکا دانشجو بودم و حداقل در این سویه امریکا کنفدراسیون بسییار فعال بود و رابطه ایی نزدیک تر با ایران داشت ولی هاوایی کجا، ایران کجا. اونهم با وسائل ارتباط ییه ۳۶ سال پیش. در ضمن، چطور شد که این عکس دوباره به دست خودت رسید؟ این دوست آبادانیت اینقدر دلخور شد که عکس رو پس فرستاد؟ :)
جواب: فکر می کنی همه اونایی که جذب انقلاب شدن کی بودن؟ همه مذهبی دوآتشه بودن؟ کمونیست ها و ملی گرا ها هم ضد شاه و طرفدار انقلاب بودن. زن های بی حجاب هم همینظور. کارمندای رادیو تلویزیون هم ...
جهانشاه جان، شما متوجه منظور من نشدید. من قصد اهانت نداشتم ولی بنظر میاد که شما یک همچنین برداشتی داشتید. نمیدانم این چه دردیست که ما به آن دچار شدیم که تا میگیم پ، یقه آدمو میگیرند که فلان و فلان هم این کار رو کردهاند. اوضاع طوری شده که حس میکنم هیچ کس حوصلهٔ یک بحث سالم رو نداره و همه دنبال پاچه گرفتن هستند، در همین سایت شما بارها وارد بحثی شدم که طرف صحبت یه دفعه وسط بحث ناپدید شده. دوست عزیز، تو رو به جان هر که دوست داری کلاه خودت رو قاضی کن و به من بگو که من چه گفتهام که سزاوار چنین جوابی از شما باشم. منظور من بیشتر اون پروسه فکری و ذهنیتای بود که شما طی کردید که از نظر من خیلی ارزشمند هست و میشود از آن درسها آموخت. اگر راحت نیستید راجع به این موضوع صحبت کنید این حق طبیعی شماست، دیگر احتیاجی به اینکه بی حجاب و پولدار و ......هم این کار رو کردند، خوب بنده هم خبر دارم (و با خیلیهاشون هم صحبت کرده ام) جواب سوال بنده نبود که هیچ یک نوع جواب آماتوری بود که از یک روزنامه نگار حرفهای انتظارش رو نداشتم. شاد باشید.
کمال جان، کجای جواب من اهانت آمیز بود؟ خواستم نشون بدم که کسانی که انقلاب کردن یا طرفدار انقلاب شدن همه زمینه مذهبی نداشتن.
جهانشاه عزیز، من جایی نگفتم که جواب شما اهانت آمیز بود، متن همین بالا موجود میباشد. منظور بنده یا نگرفتن سوال من از جانب شما و یا طفره رفتن از دادن جواب بود. فکر میکنم هر ایرانی بالغ خبر داره که چه قشرهایی در انقلاب شرکت داشتند. سوال من در مورد تجربهٔ شخصی خودتان بود و جواب شما در بهترین حالت یک نوع "از سر خود وا کردن" بود.
!Deception was in her DNA
دستت درد نکه، بامزه ترین نوشته ای بود که تا به حال ازت خوانده ام.
مقداری خاطره برانگیز از دوران "شیرین" پینگ پونگ بازی هورمونها در مخ نوجوان، ناز دختر همسایه و آن سینهء نرم و عظیم، قفل آهنین عصمتش و درد شدید ناکامی در بیضه ها...
نادره جان کجائی که یادت به خیر!
:)))
به دوستانی که اطلاع ندارن عرض کنم که دلیل اینکه این مطلب و بیشتر مطالب دیگه چند صد تا بازدید داشتن اینه که لینکشون رو تو بالاترین دات کام پست کردم.
...ناکام موندن هم عالمی داره ها.....
آقای کمال٬ من هم همون سوالهای شما رو سالیان سال است که داشته ام٬ ولی جوابش رو نمیشه از خود جهانشاه بپرسید برای اینکه یا نمیدونه و یا اگر هم یه جایی بدونه به زبان آوردنش رو نمیدونه و یا نمیتونه. ولی همین که این مطالب رو مینویسه خیلی اطلاعات میدهد که جواب مای نوعی هم توش هست. در ضمن بسیار زیبا نوشته و من با یکی دیگر از خوانندگان کاملا موافقم که این یکی از بهترین نوشته های جهانشاه است و به نظر میاد هرچه جلوتر میریم نوشته هاش پخته تر و در عین حال شجاعانه تر میشه.
چند سال پیش برام جالب بود بدونم چرا یکدفعه حدودهای سال ۶۷ - ۶۸ میلادی آلمانها خیلی شدید یکدفعه شروع کردند به شاه گیر دادن و بر علیه تظاهرات کردن و غیره و بعد از چند سال همون دارو دسته اولیه تظاهرکننده ها ضد شاه شدند بزرگترین تروریستهای آلمان و زندگی خودشون و یک عهد زیادی را هم تباه کردند. حالا پنجاه سال بعد وضعیت حقوق بشر در ایران صد در صد بدتر شده ولی دیگه به تخم آلمانها هم نیست.
ولی همیشه آخر سر بعد از همه تحقیقات به این نتیجه میرسه آدم که همه اش مسایل شخصی است که به صحنه سیاسی وارد میشه. به خاطر همینه که مرحوم داریوش همایون خیلی درست میگفت و از همه رو راست تر بود وقتی میگفت که طرفداران پادشاهی طرفداران پادشاهی هستند در درجه اول به خاطر یک «علاقه عاطفی» به پادشاهی و بعد میرند دنبال دلیل و برهان براش میگردند.
به همین صورت هم اگر همه این انقلابیون ۵۷ ایران و اونهایی که یک دهه قبل از اون تو خیابونهای برلین با پلیس آلمان درگیر میشدند جراتش رو داشتند و توی خودشونو نیگاه میکردند میدیدند که چیزی که بر ضدش میجنگیدند «شاه ایران» و «جنایتهاش» نبوده و نیست٬ بلکه بابای خودشون و جنایتهای آن حضرت است.
حالا اگر برگردیم به این مطلب جهانشاه میبینید که جواب سوال شما توی همین متن است. از پنی «پدرسوخته» تا سوزوندن پرچم آمریکا و از آوارگی خانواده و دلشکستگی و مرگ پدر و متلاشی شدن خانواده و عاشق یک هندی شدن تا خواستن آوارگی و مرگ برای شاه ایران و سمبل سیخها رو وسط پرچم ایران گذاشتن٬ این مساله خیلی کمتر به محمدرضا پهلوی و اینکه آب و برق را مجانی نکرده بود و بهشت برین تحولی نداده بود ربط داشته تا به برخورد تک تک حاضران در آن ظغیان گروهی با دنیای مدرن در خانواده و در محیط بسیار نزدیک به مسایل قلب و دل.
امیر خان، شاید اینجا مکان درستی برای ادامهٔ این بحث نباشه چون فکر میکنم کسانی که متن زیبای جهانشاه رو میخونند انتظار یک چنین صحبتهایی رو در قسمت کامنت نداشته باشند. به هر جهت چون فعلا به مکان دیگری دسترسی نداریم من نظراتم رو بیان میکنم و اگر موردی پیش آمد تصمیم را به جهانشاه واگذار میکنم. عرضم به حضورت، کمی از گذشتهٔ خودم بگم. از خانوادهٔ متوسط، پایین با گرایشات مذهبی (از طرف خانوادهٔ پدری) میایم. به حدی که فکر نمیکنم کسی در خوزستان زندگی کرده باشه و با خاندان پدری من و گرایشات مذهبیشون آشنایی نداشته باشه. پدرم با اینکه خود انسان معتقد به دین و مذهب بود و نماز و روزه اش همیشه برقرار ولی هیچگاه فشاری روی من و برادر و خواهرم برای دنباله روی از خود نیاورد و در نتیجه من با اینکه همیشه وجود مذهب رو در اطرافم حس میکردم ولی بشخصه علاقهای به شرکت در آن نداشتم. قبل از انقلاب برای تحصیل به امریکا آمدم و از بدو ورود با دوستان عضو کنفدراسیون آشنا شدم یا بهتر بگویم آنها آمدند و خودشان را معرفی کردند. در جلساتشان شرکت میکردم و از روی کنجکاوی کتب و روزنامهایشان را مطالعه میکردم. این پیش زمینه را ذکر کردم که گفته باشم هم از نظر موقعیت طبقاتی و گذشتهٔ خانوادگی و آشنایی با کنفدراسیون کاندیدای مناسبی برای سهیم شدن در این انقلاب بودم ولی یک چیزی ته قلبم میگفت که افراد دور و برم دستور کار دیگری دارند و مسالهشان "خلق" نیست. البته خودشان هم در لو دادن خود بی تقصیر نبودند و لا به لای حرفها چیزهایی میگفتند و اعمالی نشان میدادند که در مغز جوان من با آرمانهایشان نمیخواند. نمیخواهم اینجا از خود قهرمان سازی کنم، شاید هم آدم ترسو و بزدلی بودم که اینها را بهانه کنم و خود را از آن جریانات جدا کنم. سالها گذشت، کسانی از همین شهر من در رژیم جدید به مقام وزارت هم رسیدند، گروهی هم اعدام شدند و باقی همین دور و بر هستند و مشغول زندگی. یک نکته دیگر هم عرض کنم و آن اینکه بعدها فهمیدم که اکثریت اعضایه کنفدراسیون شهر من از "هزار فامیل" ایران میآمدند. کم نبودند کسانی که پدرانشان وکیل مجلس، سناتور، تیمسار، سفیر، استاندار و.....بودند. بیشترکسانی که هنوز با من دوست بودند و یا هستند در ضمن دوره کردن گذشتهٔ مشترکمان اذعان کردند که خودشان بعدها دریافتند که عاشق "قدرت" بودند و اینکه به پدرانشان ثابت کنند که میشود دنیا را به نحو دیگری چرخاند. همین جا یک پرانتز باز کنم و بگویم که این تجربهٔ منحصر به فرد من و محیطی که در آن زندگی کردم میباشد و به هیچ وجه قصد بسط دادن آن را به کّل جامعه ندارم. این کمال بی انصافیست اگر بخواهیم بگوئیم هیچ مشکلی در زمان شاه وجود نداشت و مردم از روی شکم سیری قیام کردند. قطعاً کمبودهایی وجود داشت ولی آیا چارهٔ دیگری به غیر از انقلاب وجود نداشت؟ شک دارم. سوال من از جهانشاه هم از همین پیش زمینهای که عرض شد نشأت میگیرد. با شناخت ۱۷-۱۸ سالهٔ مجازی که از جهانشاه دارم به نظرم شخصیت بسیار نادری در جامعه ایرانی است و مطمئنم که بخاطر کسب قدرت وارد این مقوله نشد. با فراز و نشیب هایی که در زندگی داشته حیف است که از خیلی مسائل بنویسد ولی آن ۳ سال مهم را که دوره گذار از نوجوانی به بلوغ کامل رسیدن را دست نخورده باقی بگذارد. کسی چه میداند، شاید من دست روی نقطه ای گذاشتم که هنوز زمان رویارویی با آن برای او فرا نرسیده است. برای من قابل هضمتر میبود اگر جهانشاه مینوشت دوست ندارد درباره آن صحبت کند یا حتی بنویسد تو رو صننم؟ ولی اینکه در جواب من توضیح دهد که چه گروهها و اقشاری در انقلاب حضور داشتند به نظر من فرار از پاسخ دادن بود. پاینده باشید.
برادر جاوید.
دستت درد نکنه. چه داستان جالبی. کاشکی ما هم میتونستیم از این داستانها بنویسیم. ولی تو ده ما اصلا و ابدا از این خبرها نبود! نه "پنی" داشتیم نه "پرام"! فقط بز مش جان بابا بود و زیر پل امام زاده قاسم!ولی خوشبختانه یا بدبختانه نسل قبلی ما انقلابی کردند که آخر سرش پای ما دهاتیها رو هم به آمریکا کشوند که بشینیم بغل دست فرزندان اشراف و رجال تو اینترنت بحث و درد و دل کنیم در باره ضرورت یا خطرهای یک انقلاب بعدی!!
ولی کاشکی یک مقدار بیشتر مینوشتی در باره این "پنی ور پریده". این آخر و عاقبتش چی شد؟ این هم انقلابی و کونفدراسیونی شد؟ الان چی کار میکنه؟ مثل بقیه سر کار و زندگیش و خرید بوقلمون برای تنکسگیوینگ هست یا چیز دیگه؟.
کمال خان شما کاملا صحیح میفرماید که "شاید اینجا مکان درستی برای ادامهٔ این بحث نباشه چون ...کسانی که متن ... رو میخونند انتظار یک چنین صحبتهایی رو در قسمت کامنت ندارند." چه خوب میشد اگر این ملاحظهء خود را در نظر می گرفتید.
----------------------
امیر خان ، آن زمانی هم که در ورود شاه به آلمان تظاهرات شد، اتفاقا فیلسوف برجستهء مارکسیست و چپ آلمانی "یورگن هابرماس" همان زمان گفت که این معترضین "فاشیستهای سرخ" هستند ( که بسیاری به وی به خاطر چنین رک بودن و صراحتی حمله کردند).
متاسفانه مرحوم داریوش همایون هیچگاه از نظریات و آرای امثال "یورگن هابرماس" بهره مند نشد.
شاید به خاطر اینکه در چنین صورتی آقای همایون به هم سنخی نظریات شبه فاشیستی خویش و "فاشیستهای سرخ" پی می برد!
به نظر شما آنهایی که نه در خیابانهای برلین، بلکه در حلبی آبادها و زاغه نشینهای تهران و دیگر شهرهای ایران با شاه می جنگیدند محرک شان چه بود؟
لب مطلب اینکه، هنوز که هنوز، اکثر ایرانی جماعت ظرفیت ندارد.
یک دوستی آمده اینجا دو کلام خاطرات شخصی نوجوانی خویش را صریح و بدون رودرواسی های معمول ایرانیان با نثری موفق عرضه کرده، حالا هی سین جین که ارتباط انقلاب ضد-سلطنتی و هورمون های نوجوانانهء شما چه بود؟ واقعا که!
هوشنگ خان، شما هم که همان کار مرا دنبال کردید !! بنده در ادامهٔ نوشتهای که شما از من کد آورده اید عرض کردم که چون مکان دیگری برای جواب دادن به کامنت امیر خان ندارم پاسخ خود را در اینجا مینویسم و اگر موردی داشت تصمیم گیری را به عهدهٔ جهانشاه میگذارم. با کامل ننوشتن تمامی صحبت من به نوعی نوشته مرا تحریف نموده اید که اگر روزنامهنگار حرفهای باشید جرم حساب میشود.
در رابطه با ظرفیت: دوست گرامی، سوال بنده از جهانشاه چه ربطی به ظرفیت دارد؟ من یک "خواهش" کوچک از ایشان کردم که اگر در مورد ۳ سال از زندگیشان مطلبی نوشتهاند بنده مشتاقم که آنرا بخوانم. کجای این حرف من بی ربط بود؟ اگر مقصود شما از ظرفیت این است بنده هم با کمال اطمینان به شما عرض میکنم که اکثر جماعت ایرانی کوچکترین شناختی از نزدیکترین دوستان و حتی همسر خویش ندارند. چرا؟ برای اینکه ارتباطات در سطح قربونت برم و فدات بشم الکی باقی مانده است. موفق باشید.