- "نگه دار! نگه دار! اون ور یه داروخونه بود. یه قرص لازم دارم."

- "باز هنوز نیومده مریض شدی؟"

- "مریض چیه؟ کمی گلوم درد می کنه.... ای بابا وایستا دیگه."

- "اینجا نمیشه که، سر پیچه. یه کم طاقت بیار بریم پایین تر... ببین من پول همرام ندارما، هنوز وقت نکردم ریال بگیرم."

- "از دفعه پیش کمی پول ته کیفم مونده بود، همونا همراهمه."

- "کم نیاد یه وقت؟"

- "نه بابا، یک قرص گلودرد مگه چنده؟"

+++

رفتم قسمت تحویل نسخه و پشت سر آقایی که با مرد  پشت پیشخوان خوش و بش می کرد ایستادم. گویا هر دو مدتها از قحطی صحبت رنج برده بودند و حالا کلی با هم حرف نگفته داشتند. کمی این پا و اون پا کردم و هر بار که نیمه تربیت شده ایرانیم بی صبری می کرد، نیمه تربیت شده انگلیسیم نهیب می زد که: "ای بابا مگه سر آوردی؟ خب بالاخره متوجه توهم میشن و یا جایی برای استراحت دادن به آروارۀ خودشون هم که شده کوتاه میان." ولی هیچ نشانی از اختتام و یا دست کم اختلال در اختلاط به ظاهر ازلی این دو نبود. کم کم از تن یکنواخت صدای مرد روپوش سفید که فقط هر چند گاه یکبار برای خندۀ آرامی قطع میشد حوصله ام سر رفت. با خودم گفتم: "صبر و تحمل انگلیسی را من نتوانم". کمی به آن دو نزدیک تر شدم و بی اعتنا به قوانین ادب و احترام با صدای بلند وسط حرف آقای روپوش سفید پریدم.

- "قرص مکیدنی برای گلودرد می خواستم."

مرد روپوش سفید برای لحظه ای صحبتش را قطع کرد و با چشمهای کمی تنگ شده اش نیم نگاهی بمن انداخت و گفت: "برو قسمت صندوق". بعد کمی چرخید تا پشتش بمن باشد و باز به صحبت ادامه داد.

رفتم قسمت صندوق. اینبار هم کسی جلوتر از من در صف بود. ولی خوشبختانه حال و حوصله صحبت نداشت. چند اسکناس را به صندوق دار داد، رسید گرفت و احتمالا رفت تا نسخه اش را تحویل بگیرد.

- "قرص مکیدنی برای گلودرد می خواستم."

- "ایرانی یا خارجی؟"

- بدون درنگ گفتم: "ایرانی".

آقای صندوق دار نگاهی به قفسه های پشت سرش کرد و گفت: "ایرانیش رو نداریم. خارجیش رو بدم؟"

- "میشه ببینم چی هست؟"

دست انداخت و یک بسته قرص Strepsils  را از قفسه ها برداشت و روی پیشخوان جلوی من سراند. زیر و بر جعبه را نگاه کردم، قیمت نداشت.

- "چقدر باید تقدیم کنم؟"

- "قابل نداره."

دلم می خواست بگویم کاش میشد بجای این تعارف بی معنی با احترام مشتری ها را راه بیندازید. ولی فقط در پاسخ با لطفی مصنوعی گفتم: "خواهش می کنم".

-"هفت هزار تومن."

- "چقدر؟"

- "عرض کردم، هفت هزار."

کیفم را باز کردم و شروع کردم به شمارش اسکناس های هزاری همراهم. خدا خدا می کردم که به اندازه کافی پول همراهم باشد. چون بسته قرص از جلوی من جمع شده بود و توی یک کیسه نایلون در دست صندوق دار به این طرف و آن طرف تاب می خورد.

- "ببخشید پول کافی همراهم نیست."

- یعنی هفت تومن خدمتتون نیست؟"

زیپ کیفم را بستم. سنگینی نگاه صندوق دار (که تا قبل از آن شدیدا بی اعتنا می نمود) را روی شانه هایم حس کردم.

به طرف در رفتم، در را که باز کردم بلند گفت: "پس گلودرده چی میشه؟"

من که تا لحظۀ قبل نامرئی بودم گویا به ناگهان به وردی مرئی شده بودم. ورد پول شاید! حالا دیگه همه کارمندان داروخانه مرا می دیدند. حتی مرد روپوش سفید هم در سکوت کامل مرا نگاه می کرد.

یک لحظه دم در ایستادم و به چهرۀ آدمهای اطرافم نگاه کردم و پس از گفتن "شما نگران نباش، آب نمک قرقره می کنم" در شیشه ای داروخانه را پشت سرم بستم.