خواب و رویا و کابوس، کابوس سقوط، سقوط آدمهایی از بامهای بلند، سقوط سنگین سنگهایی در خلاء، سقوط نوجوانی در مغاک سیاه یاس، خواب چهرهی مسخ شدهای که درد میکشد و فقط درد میکشد، خواب نعرههای وحشیانهی نومیدی، خواب مردانی که پسران خود را به مسلخ میکشند تا زودتر تمام شوند و زنهایی که رحمهای خود را میدریدند تا نطفهای در آن بسته نشود، و این تنها کارهایی بود که میتوانستند بکنند...
[محمود دولت آبادی، زوال کلنل]
آگهی کوتاه «مجلس یادبود سرهنگ پژمان ارژنگی»، در یک روزنامه محلی، مرا بیاد کاوه انداخت. کاوه، دوست و همکلاس من در دانشگاه تهران، یک روز زمستانی ناپدید شد. کنجکاوی من در باره سرنوشت کاوه پای من را به منزل سرهنگ ارژنگی باز کرد. به پدر و مادرش گفته بود که برای بازدید از تأسیسات پالایشگاه نفت، همراه همکلاسهایش، به آبادان میرود. همین. اما بازدیدی در کار نبود – من می دانستم. در آن رورها، خبر ناپدید شدن جوانانی مانند کاوه، بجائی گزارش نمی شد. بستگان و دوستان مفقود، در گوشی به یکدیگر خبر میدادند و می گرفتند. من هم هر آنچه را می شنیدم به منزل ارژنگی ها میبردم تا به زبان بیزبانی امیدوارشان کنم. در سکوت کم و بیش پذیرفته شده ما در مورد کاوه، نگاه هائی که با هم رد و بدل میکردیم حکایت از این داشت که او مخفی شده. چند ماهی گذشت تا اینکه سرهنگ و خانمش - از روی ناچاری - به این امکانِ دردناک و دلهرهِ کشندهِ همراهش تن دردادند. سربه نیست شدن کاوه اما برایشان غیر قابل تصور بود، ولی آن هم اتفاق افتاد. یک روز تابستانی، روزنامههای عصر پایتخت خبری رسمی را چاپ کردند، «تعدادی خرابکار در برخورد با ماموران انتظامی کشته شدند.» کاوه در میانشان بود.
بعد از مرگ کاوه، رفت وآمد من به منزل سرهنگ کم و کمتر شد. خجالت می کشیدم. احساس گناه می کردم. میترسیدم از اینکه دیدنم یادآور کاوه باشد، داغشان را تازه کند. با وجود اینکه هرگز برویم نیاورده بودند، وحشت داشم از اینکه من را مسئول مرگ کاوه بدانند. به هم خیلی نزدیک بودیم. من باید میدانستم سرش بدنبال کدام سوداست. ولی نمی دانستم، و در عین حال نمی خواستم باور کنم که به من آنقدر اعتماد نداشته تا من را در جریان فعالیتش بگذارد. اینکه چگونه و بر اساس چه تجربهای، و یا بدستور چه کسی، من را محرم خود ندانسته بود آزارم می داد. فکر اینکه در یک جلسه محرمانه افرادی تصمیم گرفتهاند که من قابل اعتماد نیستم، تنم را به لرزه می انداخت. و از اینکه ادامه زندگیم را مدیون رأی عدم اعتماد کاوه و همفکرانش بدانم احساس پوچی می کردم. دوری از خانواده کاوه میتوانست – و بایستی – من را از این برزخ روحی نجات دهد.
دو سال بعد، وقتی برای ادامه تحصیل قصد مسافرت بخارج را داشتم، برای خداحافظی به منزل ارژنگی ها رفتم. سرهنگ به اندازه ده سال پیر شده بود، و شکسته. خود را بازنشسته کرده بود و خانه نشین. بنظر میامد که از دیدن من خوشحال شده، ولی دل و دماغ صحبت با من را نداشت؛ بیش از یک احوالپرسی ساده چیزی بینمان رد و بدل نشد. روی میزی در کنار دیوار اتاق پذیرائیشان، و در میان چند عکس قاب شده از کاوه، شمعی بیادش می سوخت. خانم سرهنگ آلبوم عکسهایشان را نشانم داد. روی عکسی که من و کاوه جلوی دانشکده گرفته بودیم انگشت گذاشت و گفت، «همش مجسم میکنم که هنوز با هم همونجا ایستادین.» عکسی بود که من در روزهای بیخبری از کاوه برایشان برده بودم. در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود پرسید، «عکس تازه تری هم با کاوه داری؟» برای اینکه جواب منفی نداده باشم، خودم را از تک و تا نینداختم، «میگردم، اگر پیدا کردم براتون میارم.»
----
چند دقیقهای دیر به جلسه یادبود سرهنگ رسیدم، مراسم شروع شده بود. در میان چند گلدان و حلقهِ گلهای سفید مزین به روبانهای مشکی، تصاویر بزرگی از سرهنگ قرار داده شده بود. در یکی از این تصاویر، سرهنگ در لباس نظامی در کنار کاوه ایستاده بود. این عکس میتوانست در دوره دانشجوئی کاوه گرفته شده باشد، چه بسا درست قبل از ناپدید شدن او. ولی در صورت جدی و آرام کاوه هیچ نشانی از آنچه در شرف وقوع بود دیده نمیشد. جلوی گلها و عکسها، جوان برازنده ای ایستاده و مشغول صحبت بود. از شباهتش به کاوه حدس زدم که باید کیوان پسر دوم سرهنگ باشد، که من آخرین بار او را در پانزده – شانزده سالگیش دیده بودم. اما من چنان غرق عکس سرهنگ و کاوه بودم که هیچ توجهی به آنچه کیوان می گفت نداشتم. بعد از کیوان، نوبت خواهرش کتایون بود که بیاد آورد که وقتی برادرانش از زیر بار کمک به او شانه خالی کرده بودند، پدرش به او دوچرخه سواری، شنا و تاخت با اسب را شخصاً آموخته بود.
اما این سوگ خانم سرهنگ بود که آوار را بر سر من – و شاید دیگران – فرود آورد. سرهنگ به ایران رفته و برنگشته بود. مرگش طبیعی بود و نبود. با کاوه بود حالا و نبود. حالا مرجان خانم نه میتوانست با کاوه اش باشد، نه با پژمان. از میان هِق هِق – و گاهی شیون – مرجان خانم شنیده میشد که سرهنگ بههیچوجه راضی به ترک ایران، و دوری از کاوه، نبوده. اما نگرانی بیش از حد مرجان خانم، که از نقش سرهنگ در سرکوب اغتشاشات خرداد ۴۱ اطلاع داشته، و نگران فعالیتهای سیاسی – انقلابی کیوان هم بوده، سرانجام سرهنگ را ناگزیر به مهاجرت می کند. تا آن زمان، مرجان خانم از دست دادن کاوه را پذیرفته بوده، ولی به هیچوجه تاب از دست دادن شوهر و یا پسری دیگر را نمیتوانسته داشته باشد. زندگی در خارج آسایش خانواده را تأمین می کند: پژمان و مرجان – هر دو – کار میکنند؛ دوستان جدیدی پیدا میکنند – و بعضی دوستان قدیمی را هم. وقتی کتایون ازدواج می کند، و کیوان برای کار در شهری دیگر از پدر و مادر جدا می شود، پژمان به فکر بازگشت می افتد.
به مرجان گفته بوده که دلش میخواهد که در ایران بمیرد تا در کنار کاوه دفن شود؛ یا اگر در خارج مرد، وصیت میکند که جنازه اش را به ایران بفرستند. مرجان گفته بود، «تو نه به کاوه تعلق داری نه به ایران. زنده و مرده تو – و من – مال کتایون و کیوانه، و بچه هاشون، و بچههای بچه هاشون. اونا اینجان. ما هم اینجا خواهیم موند. حتی قبرمون رو هم نمی تونیم از اونا دریغ کنیم.» پژمان زیر بار نمی رفته. به یکی از دوستانش گفته بود که میخواهد برود برای خودش یک تکه زمین بخرد. اگر شد کنار کاوه؛ و گر نه، زمینی بزرگتر جائی دیگر، برای کاوه، خودش و مرجان. و بالاخره، رفته بوده. «رفت و بمجرد ورود گرفتنش. تا مدتها ازش خبری نداشتیم تا یه روز یه نفر تلفن زد و گفت که بهتره منتظرش نباشیم، برنمی گرده، مرده. همین.» امیدی نداشت که کاری بشود کرد، ولی حاضر بود به ایران برگردد، جنازه پژمان را تحویل بگیرد، و در کنار کاوه دفن کند، برای آرامش خاطر خودش، و برای آینده بچه ها، «اگه بذارن، میرم!»
تصویر: محمود دولت آبادی از تامبلر
Nice story. Thank you.
,Souri Khanom
.You're welcome. And, thanks for your feedback
درود برشما well wisher من از خاطره شما متاثر شدم ولی این ها را اسنادی می دانم که روزی راه گشای تاریخ ما خواهد بود. ارادتمند شما barbadrafteh
دوست عزیز، از لطف شما ممنونم.
(ضمنا، خدا پدر مارگرت میچل را هم بیامرزد.)
عالی. ممنون.