چند ماهی بیشتر از شروع جنگ با عراق نگذشته بود. فکر می کنم آخرای پاییز ۱۳۵۹ بود. بعد از چهار سال دبیرستان تو آمریکا و آلمان دیپلم به دست به ایران برگشته بودم. با هزار امید و به عشق به انقلاب. بیکار برای خودم می گشتم و با دوربین Pentax که مادرم روز تولد ۱۸ سالگی برام گرفته بود از تظاهرات و تجمعات و در و دیوار عکس می گرفتم.

یه روز تو میدون هفت تیر دیدم روی جدول وسط خیابون یه دختر مجاهد با یه پلاکارد ایستاده. روش نوشته بود «زندانی سیاسی آزاد باید گردد». اون زمان حکومت به بهانه جنگ و مبارزه با «ضد انقلاب» داخلی، خیلی از اعضا و هودارای مجاهدین و گروه های دیگه رو گرفته بود. از دختره عکس گرفتم و براهم ادامه دادم.

چند قدم که رفتم دو نفر دستمو گرفتن و کشیدن داخل یه پارکینگ کنار ساختمون بانک ملی، نزدیک مسجد سجاد. گفتن کمیته ای هستن و ازم کارت شناسایی خواستن. گفتم برای خودم عکاسی می کنم و کارت ندارم. گفتن چرا از اون دختره عکس گرفتم؟ منافقم؟ ترس ورم داشت. گفتم نه بابا جان! همینجوری دوست دارم از موضوعای جالب عکس بگیرم. دوربینمو گرفتن و گفتن فرداش برم کمیته ی نزدیک اونجا پس بگیرم. روز بعد رفتم کمیته از هر کی سؤال کردم جواب سر بالا داد. 

***

چند روز پیش برای انتخابات ریاست جمهوری فکر کردم برم جلوی سفارت ایران تو بیروت و با رای دهنده ها صحبت کنم و گزارش تهیه کنم. بدون داشتن کارت خبرنگاری.

روز دومم بود تو بیروت و حالیم نبود. تاکسی گرفتم و منو تو خیابون اصلی تو منطقه تحت نفوذ حزب الله پیاده کرد. گفت سفارت تو کوچه ست. از یکی پرسیدم گفت دو تا کوچه اون ورتره. رسیدم دیدم یه در آهنی بزرگ داشت با یه اتاق نگهبانی کنارش. یکی با لباس نظامی زیتونی کلاش بدست نشسته بود و دو سه نفر دیگه هم کنارش بودن به عربی حرف می زدن. یه پارچه عرض کوچه آویزون بود برای بزرگداشت یکی از مسؤلای سپاه پاسداران که دو سه ماه پیش تو سوریه کشته شده بود.

تک و توک مردم می رفتن تو. از ظاهر بعضی از زنها معلوم بود که سفارتی نیستن و فقط اومده بودن رای بدن. من پاسپورت آمریکایی همراهم بود و نمی خواستم برم تو. از همون روبروی در ورودی یه عکس گرفتم که برای گزارشم استفاده کنم.

یکی که ظاهرن محافظ لباس شخصی بود آمد طرفم. با انگلیسی شکسته پرسید کی هستم و چکار می کنم. اسمم رو گفتم، گفتم خبرنگار ایرانوایر هستم و آمدم در مورد انتخابات گزارش تهیه کنم. گفت کارت شناسایی؟ گفتم ندارم. گفت پاسپورت؟ پاسپورت آمریکایی رو بهش دادم. نگاه کرده دید متولد ایرانم. گفت چرا پاسپورت ایرانی نداری. خندیدم و گفتم خب ندارم.

تا اینجا همه چی راحت و مؤدبانه پیش رفت. بعد گفت پاسپورتم رو می بره و پنج دقیقه دیگه برمی گرده. نگران شدم. پاسورتمو به زور از دستش کشیدم و گفتم حق نداری ببری. عصبانی شد و تفنگ کلتش رو درآورد و گفت حرف نزن همین جا بایست. اوضاع به هم ریخت و شش هفت نفری که بیرون ایستاده بودن به جنب و جوش افتادن.

یه محافظ لبنانی دیگه اومد و منو برد کنار و گفت چکار دارم می کنم. دوباره توضیح دادم که خبرنگارم و اومدم گزارش تهیه کنم و کاری به کسی ندارم فقط اون آقا اجازه نداشت پاسپورتمو ببره. ساک دستی با لپ تاپ و دوربین و کیف پول و پاسپورتمو گرفت و گفت بشینم. رفت داخل سفارت.

خیلی ترسیده بودم. با سابقه ای که بعنوان سردبیر iranian.com دارم و مقاله تندی که شب قبل در مورد رای ندادن در انتخابات برای ایرانوایر نوشته بودم فکر کردم تو دردسر بزرگی افتادم. چند روز قبل یکی جلوی سفارت کشته شده بود و هیچکس نفهمید کار کی بوده. چند بار به سرم زد که فرار کنم به طرف خیابون اصلی ولی می دونستم فایده ای نداره و وضعیتم بدتر می شه.

بالاخره بعد از نیم ساعت آمدن و گفتن برم تو محوطه سفارت. با اکراه رفتم چون داخل سفارت یعنی داخل جمهوری اسلامی. از در آهنی کوچه که وارد می شی محوطه بزرگ پارکینگ هست و بعد ساختمان سفارت. گفتن کنار دیوار در چند متری در آهنی بیاستم. داشتم هر لحظه نگرانتر می شدم. 

یکی از داخل سفارت آمد. از قیافش معلوم بود اطلاعاتیه. Ray Ban زده بود و فکر می کنم خودشو «طاهری» معرفی کرد. مؤدب و ملایم بود. پرسید کی ام و چکاره ام و دوباره همه چی رو توضیح دادم که برای ایرانوایر خبرگاری می کنم و قبلن هم برای تهیه گزارش قاهره و تونس بودم. حس کردم کار خودمو خرابتر کردم. حالا لابد فکر می کردن جاسوسم.

«طاهری» گفت اینجا بیروتِ و حساسیت زیادی هست و من هم بدون کارت خبرنگاری عکس گرفتم. گفتم درک می کنم ولی من کاری نداشتم و فقط نمی خواستم پاسپورتمو ببرن. پرسید آخرین بار کی ایران رفتم. گفتم ۱۸ ساله نرفتم. گفت چطور می شه این همه سال به مملکتم سر نزدم؟ گفتم خب دیگه فرصت نشد. توضیح ندادم که سایتم فیلتر شده بود و می ترسم برم. پرسید به سفارت آمریکا تو بیروت رفتم؟‌ گفتم نه، با سفارت آمریکا چه کار دارم؟ (خدا رو شکر سفارت آمریکا نرفته بودم وگرنه راستشو می گفتم و دیگه بیا درستش کن.)

یکی آمد و به «طاهری» گفت توی ساکم لپ تاپ دارم.  «طاهری» برگشت گفت چرا نگفتم لپ تاپ دارم. گفتم خبرنگارم و طبیعتن لپ تاپ دارم. گفت همونجا صبر کنم و رفت داخل سفارت. لپ تاپم رمز عبور داشت ولی ازم نخواستن. 

حدود یه ساعت منتظر شدم. نگران بودم که نکنه روی اینترنت بگردن سابقه ام رو پیدا کنن و پدرمو در بیارن. چند بار خواستم با خبرنگارای خارجی که برای پوشش انتخابات آمده بودن صحبت کنم و بگم منو گرفتن و به بیرون اطلاع بدن. ولی ترسیدم سفارتی ها بیشتر بهم شک کنن. صبر کردم. یکی از محافظای بد اخلاق برام آب آورد. پرسید اگه چیزه دیگه ای لازم داشتم بگم. خوش اخلاق شده بود.  

بالاخره «طاهری» با ساک و وسایلم برگشت. از پاسپورتم فتوکپی گرفته بود. گفت امضا بدم و شماره تلفن و ایمیلم رو بنویسم. گفت می تونم برم. قبل از رفتن گفتم ترجیح می دم به جای نوشتن در مورد این ماجرا با یکی از دیپلماتای ایرانی در مورد انتخابات مصاحبه کنم. امکانش هست؟ گفت چه ماجرایی؟ گفتم چه ماجرایی؟ همین ماجرای بازداشت بنده. گفت چون کارت خبرنگاری ندارم نمی شه. گفتم باشه فقط توصیه می کنم به محافظاتون بگین الکی رو آدما هفت تیر نکشن. باز گفت اینجا حساسیت زیاده و ... 

قبل از رفتن با محافظی که باهاش دعوام شده بود دست دادم. ولی هنوز اخم کرده بود و اصلن نمی خواست آشتی کنه. من هم اصرار نکردم و رفتم بیرون و نفس راحتی کشیدم.

***

وسایلم رو چک کردم دیدم کارت حافظه ۶۴ مگابایتی رو که تقریبن پر بود پاک کرده بودن. حتمن قبل از پاک کردن همشو دان لود کرده بودن. ولی چیزی که به دردشون بخوره توش نبود. بیشترش عکسا و ویدیوهای سفرم به مصر و تونس و واشنگتن توش بود.

حافظه دوربینمو هم پاک کرده بودن. بجز یه دونه ویدیو. ویدیو از یه گربه. 

روز قبل از این ماجرا رفته بودم نزدیک هتلم نگاهی به دانشگاه آمریکایی بیروت بندازم. ضمن عکاسی از محوطه ی زیبای دانشگاه از یکی از گربه ها فیلم گرفته بودم. دوست دارم فکر کنم سفارتی ها اینو دیدن و دلشون نرم شد و به خودشون گفتن این یارو رو ول کنیم بره. خطری نیست.

این پدرسوخته نجاتم داد :)

این بلاگ قبلن تو ایرانوایر پست شد.