کم کم داشتم به زندگی جدیدم عادت میکردم – بهتر است بگویم، خودم را عادت می دادم. هر شب حوالی ساعت هشت از دفتر کارم پیاده براه می افتادم. فاصله چندانی نبود. اگر مستقیم میرفتم - ازمسیر همیشگی - ۱۵ دقیقه در راه بودم. اما من در سر راه سری به دِلیِ تونی میزدم، برای شام – معمولاً اسپاگتی – یک گیلاس شراب – سان جیووزی – و موزیک نوستالژیک ایتالیائی. وقتم را باین ترتیب پر میکردم، تا ساعت ده خودم را به آپارتمانم برسانم، قبل از شروع پخش اخبار. همین. بدون استثنا. هر شب بعد از کار. زندگی یکنواخت شخصی که رابطهاش را، حتی با نزدیکترین نزدیکانش قطع کرده بود، برای رد گم کردن، برای انکار ارتباط؛ زندگی یک جغد، تنها، بیدار و نگران.
بیش از شش ماه از دستگیری دو نفر از همکارانم می گذشت. شایع شده بود که در حال تکمیل پرونده همدستان آن دو هستند، و دستگیریهای بیشتری در پیش است. من یکی از کسانی بودم که برایش شمارش معکوس شروع شده بود. جرم ما محرز بود: سوء استفاده از اطلاعات محرمانه در معاملات سهام. تصمیم داشتم به همه تخلفاتم اعتراف کنم. آماده بودم هر آنچه را که در این سالها ذخیره کرده بودم به دولت واگذار کنم. حاضر بودم به زندان بروم، برای بقیه عمرم. فقط اگر میشد که اسم من فاش نشود، و کسی به ملیت من پی نبرد.
برای بحداقل رساندن صدمه ای که دستگیری من به خانواده ام وارد میکرد از زنم جدا شده بودم. از او خواسته بودم که اسم من را از روی خود بردارد. نام خانوادگی خودش را روی بچهها بگذارد، و بهمه آشنایان بگوید که من به ایران برگشته ام. خود را بدفتر نیویورکمان منتقل کرده بودم تا هر چه بیشتر از کسانی که مرا می شناختند دور باشم. هر کاری به فکرم میرسید کرده بودم تا نامرئی باشم، تا ناشناخته بمانم. چطور میشود از کسی که همه عمر آموخته بود از نردبان ترقی بالا برود، بهتر و بیشتر باشد، انتظار داشت که داوطلبانه خود را پایین بیاورد، کمتر و کوچکتر بشود، تا وقتی که ناپدید شد آب از آب هیچکس و هیچ چیز تکان نخورد، انگار نه انگار که هرگز چنین کسی کسی بوده؟ من نفس آن انتظار بودم.
یک شب، وقتی که خودم را در دنج ترین گوشه دلی روی صندلی همیشگی انداختم، مارتا – همسر تونی – که پشت یخچال ویترینی مشغول کار بود، پرسید، «مثل همیشه؟» سرم را از گریبان بیرون آوردم، نگاهی به او انداختم، و بدون درنگ گفتم، «بله، مثل همشه.» قبل از اینکه به امنیت انزوای خودم پناه ببرم، نگاهم روی صورت مردی که، رو به من، دو میز آنطرفتر تنها نشسته بود، سُر خورد. برای یک هزارم ثانیه – شاید هم کمتر - نگاهمان با هم تلاقی کرد. همین کافی بود تا سلولی در اعماق مغزم فریاد بزند، «نگاهش آشناست.» اما هر چه در بایگانی حافظهام گشتم کسی را با این چهره بیاد نمی اوردم. از خود پرسیدم، «مرا شناخته است؟ مرا تعقیب می کند؟ چرا اینجا؟ چرا زودتر بسراغم نیامده اند؟»
در کنج دلی تونی ناگهان با کسی روبرو شده بودم که مرا می شناخت، ولی من او را بجا نمی آوردم – نمی توانستم بجا بیاورم. مارتا شامم را جلویم گذاشت و قبل از اینکه منتظر تشکر من شود رو گرداند و بسر میز مرد نا آشنایِ آشنا با من رفت. وقتی که برای انتخاب غذا با مارتا مشورت میکرد صدایش – بیشتر لهجه اش – او را برایم آشنا کرد. ایرانی بود، و میدانست – تردیدی نیست – که من هم ایرانیم. ما ایرانیها از صد متری هم همدیگر را میشناسیم – از نوع حرکت دستها و بدنمان در حین صحبت (زبانِ بدن؟). لازم نیست صدای هم را بشنویم. و او در چند قدمی من نشسته بود، و میتوانست کوچکترین حرکات من را زیر نظر داشته باشد. اگر مامور نبود، ولی مرا میشناخت، چرا لبخندی نمیزند برای ابراز آشنائی؟ چرا سر میز من نمیآمد تا خود را معرفی کند؟ انتظار داشت من که او را نمی شناختم پیشقدم شوم؟ آنهم منی که از همه فرار میکردم؟ و اگر او هم مرا نمیشناخت، آن نگاه آشنا برای چه بود؟ غریبه ای بود در این شهر که ناگهان به یک آشنای ناشناس – یک هموطن، یک همزبان – برخورد کرده؟ احتیاج به کمک داشت؟ چه نوع کمکی؟ از من چه می خواست؟ اینجا چه می کرد، در این شهر، در این دلی، در این زمان؟ بدنبال گمگشته ای بود؟
بفکرم رسید که از جا بلند شوم – شام نخورده – و هر چه زودتر خودم را از او – و از آن دلی – دور کنم، قبل از آنکه به خودش اجازه دهد که سر صحبت را با من باز کند؛ قبل از اینکه فرصت آن را داشته باشد تا تمام نقشه های من را برای دوری از آشنایان و گریز از آشنائی بر آب کند. ولی از جایم تکان نخوردم. وحشت عجیبی من را فلج کرده بود. برای فرار باید از کنار میزش رد می شدم. ممکن بود از جایش بلند شود و خودش را به من معرفی کند. نه کافی بود اسم مرا بزبان بیاورد. آنوقت چه؟ چه باید می کردم؟ در آن صورت، نمیشد او را نادیده گرفت. باید می ایستادم و میپرسیدم من را از کجا می شناسد. و این سئوال میتوانست من را بسرازیریی بیاندازد - از گذشته، از خاطرات مشترک - که امیدی به بازگشت از آن را نمیتوانستم داشته باشم.
پشت میزم باقی ماندم. سرم را با غذایم گرم کردم. ماکارونی را دور چنگالم می پیچیدم، و بجای آنکه آن را به دهان ببرم، با لبه بشقاب از چنگال جدایش می کردم، و دوباره از سر. اشتهایم را از دسته داده بودم. شراب هم دیگر کارساز نبود – مستیم درد منو دیگه … راه فرار نداشتم. باید سر جایم میماندم تا او غذایش را تمام کند. شاید میرفت بدون اینکه حرفی با من زده باشد. شاید او هم رغبتی برای آشنائی با من نداشت. شاید او هم نمیخواست من از مشکلاتش سر دربیاورم. شاید شخص محجوبی بود و به خود اجازه نمیداد در مورد من کنجکاوی نشان دهد.
راستی، اگر قبل از اینکه فرصت می کردیم انسانیتمان را با هم شریک شویم می رفت، من از آن شب چه بیاد می آوردم، در آپارتمان تنهائیم، در زندان انفرادیم، در خلوت وجدانم؟ وحشتم از شناخته شدن را؟ نومیدی و میل به تسلیم در مقابل سرنوشت محتوم را؟ یا سردی و بی تفاوتیم را نسبت به یک هموطن؟ از جا بلند شدم، بشقاب غذا و گیلاس شرابم را بدست گرفتم، و خود را به میز او دعوت کردم، «سلام!»
اضطراب بی حد... اکسلنت!
ول ویشر عزیز، این نوشته مرا به یاد شعر به یاد ماندنی زمستان انداخت. این یکی از ضعف های ریشه دار ما ایرانی هاست. در حالی که ایمان داریم همدیگر را می شناسیم ولی گاهی تا حد مرگ برای اثبات غریبگی خود با خود و دیگران اصرار می ورزیم. از چیزی می ترسیم ولی نمی دانیم از چه!؟ دوستدار شما برباد رفته