قسمت اول.   قسمت دوم. قسمت سوم قسمت چهارم  قسمت پنجم  قسمت ششم  قسمت هفتم  قسمت هشتم  قسمت نهم   قسمت دهم  قسمت یازدهم  قسمت دوازدهم  قسمت سیزدهم  قسمت چهاردهم  قسمت پانزدهم  قسمت شانزدهم

اول بگم چی شدکه همون فرداش Claire رو از دست دادم، بعد می رسیم به غر زدن سر Steve نا لوطی.
دو ساعت قبل از شروع اجرای دوم نمایش قرار بود همه  پشت صحنه رسیده باشیم که دیدیم Claire  پیداش نشده. بعد ازنیم ساعت اضطراب مدیر صحنه اومد گفت Claire تلفن کرده  گفته که راه افتاده و بزودی می رسه. پرسیدیم، نگفت چرا دیر کرده؟ گفت اتوبوس زده به ماشین Steve، بیمارستانه. از صندلیم پریدم بالا. " Claire هم تو ماشین بود!؟" گفت نه رفته بیمارستان بهش سر بزنه.

من هم به تصور تصادف اتوبوس های ایران پریشان شدم و فکر کردم Steve یا با چهل نفر دیگه تو سردخونه بیمارستانه یا تو اطاق عمل دارن دست و پایش رو دوباره وصل می کنن و معلوم نیست زنده بمونه. وقتی Claire رسید و گفت هیچکی هیچیش نشده و فقط برای observation نگه اشون داشتن، نمی دونی چقدر همگی خوشحال شدیم.

زیاد نمی شد پرس و جو کنیم چون پرده داشت بالا می رفت، ولی معلوم بود Claire حسابی گریه کرده. اومد کنارم ایستاد و با عصبانیت گفت، "I just don't know what to do" بعد گفت، "  I'm sorry". منظورش این بود که نمی خواست قبل از صحنه حواسم رو پرت کنه. پرسیدم، خودت خوبی؟ با  لبخند تلخی گفت، " The show must go on ".

راستش حواسش اصلاً سر جاش نبود و اجرای دوم رو طوطی واری بازی کرد. یکی دو دفعه هم خط یادش رفت و مجبور شدیم improvise کنیم. البته بعد از نمایش هیچکس به روی خودش نیاورد چون  نگرانش بودیم و فقط می خواستیم بدونیم که همه چیز به خیر گذشته. توضیح داد که خوشبختانه سرعت تصادف خیلی کم بود، و ما هم دست جمعی به انگلیسی پشت سر هم الحمدالله می گفتیم.

خلوت که شد دستاش رو انداخت دور کمرم، سرش رو گذاشت رو سینه ام و چشماش رو بست. یکی دو دقیقه همینطور ایستادنکی روی سینه من انگار که خوابید. بیدار که شد گفت، "خونه ات مشروب چی داری؟" گفتم، "سر راه هرچی خواستی می گیریم."

با یک بطر bourbon رسیدیم خونه من. دیدم داره می لرزه. نشوندمش، بخاری روشن کردم، و براش پتو آوردم. گرم و نرم که شد لیوان مشروب آوردم. گفتم " Say when "، گفت، "لیوان خودش می دونه." یعنی اینکه پرش کن. اولیش رو مثل آب خوردن کشید بالا و بعد شروع کرد دکمه های پیراهنم را باز کردن. منهم هیچی نگفتم تا پیراهنم رو در آورد و شروع کرد لباس های خودش رو در آوردن .آرام نفس نفس می زد. مشروب صورتش رو به عرق انداخته بود. گفتم می خوای بریم اطاق خواب؟ گفت نه، همینجا خوبه.خواستم کمر بندم رو باز کنم، دستم رو پس زد خودش باز کرد. هیچ نمی شد بپرسی چرا اینجوری می کنی . باید می ذاشتی هر کاری خواست بکنه تا شاید آروم بگیره.

هردو مون رو که لخت کرد، خودش رو فوری انداخت رو من و همینطور که انگشت هاش رو از میون لبهام رد  می کرد تا زیر گاز دندون هام بزاره، من روسخت فرو کرد تو خودش. جیغش طوری هوا رفت که گفتم الان همسایه ها می ریزن.ولی می دونستم که می خواست انگشتاش رو تو دندون هام یواش فشار بدم تا بتونه هرچی خواست جیغ بزنه.یهو گریه اش راه افتاد و همزمان بدنش شروع کرد محکم تکون خوردن که کم کم با یک لرزش خفیف و طولانی تموم شد . نفسش رو خلاص کرد، و مثل یک جسد عرق کرده از رو ام افتاد پایین و خوابش برد.

بلند شدم پتو انداختم روش و گذاشتم تا صبح بخوابه. جریان چی بود؟

سر صبحونه تو  کافه سر نبشی دانشگاه  managerحرومزاده داشتcoffee می آورد که Claire بهم گفت که دیگه نمی شه رابطه مون رو ادامه بدیم. گفتم، چرا، چی شده تو که دیشب آتش گرفته بودی.؟ گفت، " It's complicated". گفتم می فهمم چرا الان احساس گناه می کنه ولی Steve  که چیزیش نشده. گفت دفعه اولش نیست. تعجب کردم. پرسیدم یعنی می گی از قصد زده به اتوبوس! گفت آره.

"یعنی که چی؟"

"یعنی نمی تونیم با هم باشیم."

"عجب آدمیه!"

گفت، "دست خودش نیست."

گفتم، "این چه جور دست خودش نیست که از قصد زده؟ از  من می پرسی  Steve یک narcissistic manipulative son of a bitch   هست که -- فکر من و تو که هیچ -- فکر اونهمه آدم تو اتوبوس رو هم نکرده بود. نمی فهمم تو چطور به همچین آدمی اجازه میدی زندگی ات رو control کنه؟ "

گفت، اگر مرجان بود چی کار می کردی؟ گفتم مرجان هیچوقت چنین کاری نمی کرد.

فنجونش رو زد رو میز و پرخاش کرد  "! Lucky you"

منهم از خودم پرسیدم که اگر می ترسیدم مرجان بلایی سر خودش بیاره باز با Claire رو هم می ریختم؟ دیدم حوصله سوال خوب ندارم. اینجا مسئله ای که می خواستم بفهمم این بود که Claire اصلاً چه طوری به یک همچین مردی علاقمند شده بود. مرجان دختر است و زن ها somehow می تونن تا حدی از این خل بازی های احساسی در آرن بدون اینکه آدم حالش بهم بخوره. مثلاً اون موقعی که مرجان سه ساعت من رو از قصد نگران گذاشت عصبانی شدم ولی یک کم هم خوشم اومد. ولی  Steve "ماشالله" پسر است و مردها باید خشن و بی باک باشند. حالا یه ذره ریقو بودن اشکالی نداره ولی چه طور یک مرد حاظره اینطور غرورش رو زیر پا بذاره ؟ این فکر آخر از دهنم پرید بیرون.

و اینجا بود که Claire سوال اصلی اش رو از من کرد. سوالی که اگر درست جواب می دادم مطمئنم از دست نمی دادمش. پرسید:

"  ?Not even for love"

بنده هم مثل الاغ فوری جواب دادم، "Not for anything "

تموم شد! Steve خان بنده رو همونجا شاه مات نمودند.

حالا می گید چی کار می کردم؟ می گفتم اگر  ترکم کنی خودم رو از پنجره میندازم بیرون رو کله یکی از عابرین؟

درسته گفتن،

آنچه را عقل به يك عمر به دست آورده است
 دل به يك لحظه ي كوتاه ،بهم مي ريزد

به خدا برای Claire تا اینجاش حاظر بودم بیام ،و آمده بودم. نه؟ ولی گفتن عقل از دست دادن، مجنون شدن، آواره شدن، بدبخت شدن. نگفتن ناجوانمرد شدن! نگفتن از قصد با ماشینت  بزن به یک اتوبوس پر از آدم. حالا هرچه قدر هم یواش زده بود. نخیر آقا، این دست شطرنج شروع نشده باختنی بود.

به خود که آمدم دیدم کلی به Steve فحش دادم و بد جوری خراب کردم. Claire هم همینجوری بنده رو disappointed نگاه می کرد و رسم خشن و بی باک بودن این بود که شکست را با متانت بپذیرم. با اینحال فنجان Coffee رو که برداشتم sip کنم به خودم گفتم تفو بر تو.

اینهم شد پایان رابطه عاشقانه بنده و Claire خانم. البته اجرای نمایش ادامه یافت، extend هم شد و هنوز برای Claire می سوختم. حتی اینروز ها که هر چند سال یکبار رو صحنه می رم و می خوام با method acting خودم رو درد بیارم یاد  دختری می کنم که وقتی یه کم می خندوندیش  چشمهای درشت و آبی اش مثل نور افکن می درخشیدند و هر چی دیگه تو دنیا بود تو تاریکی می افتاد مگر اینکه او داشت بهش نیگا می کرد.

دیگه نپرسید بی وفا چرا یاد مرجان نمی کنی؟ چرا یاد اون موقعی نمی کنی که رو زمین خیس باران زانو زده بود و داشت از دست تو گریه می کرد؟ چرا یاد حزن صدایش نمی کنی وقتی پرسید "همین؟"
باشه، بهتون می گم چرا .چون اون درد بدرد روی صحنه نمی خوره. اون درد برای هنرنمایی نیست.

 اون درد شوخی نداره.

 

پایان!