قسمت اول. قسمت دوم. قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنجم قسمت ششم قسمت هفتم قسمت هشتم قسمت نهم قسمت دهم قسمت یازدهم
صبح با Claire رفتیم همون کافه سر نبشی دانشگاه coffee بگیریم. موهام شونه نکرده، لباسام چروکیده، صورتم ریش نتراشیده و در عوض Claire خیلی ترگل ورگل. خوب معلوم بود شبِ اول کی تو خونه کی خوابیده بود. خوب شد رفیق های شطرنج صبح ها پیداشون نمی شد، وگرنه اصول الدین. به Claire گفتم امشب تو بیا خونه من. گفت زیادی دارم تند می رم. گفتم مگر خودت نمی خوای بیای. گفت چرا. گفتم پس تند و یواش نداره. گفت چرا داره. من هم دیگه نپرسیدم و به حساب اون چیزهایی گذاشتم که سرم نمی شد. Coffee رو که شکر می ریختیم manager از اون پشت گفت، کلاه دوست دخترت رو پس دادی؟ ای احمق! شاید زیادم احمق نبود چون manager زن بود، که در این صورت ای حرومزاده!
Claire پرسید قضیه کلاه چیه؟ گفتم هیچی، اینجوری شد و رسم آشنایی اینه که خودم به مرجان پس بدم. CLaire چیزی نگفت ولی تَک لحضه ای تو صورتش خوندم که داره تو دلش به مرجان میگه، "ای حرومزاده!" من هم که این چیز ها سرنمی شه. مرجان از کجا بدونه که من قراره دو دقیقه دیگه برسم به اون coffee shop خاص تا کلاه منگوله دار اش رو جا بذاره، مگر من نسیم باد هستم که با حرکت برگ درخت ها بتونی پیش بینی کنی؟ تازه اگر مرجان می خواست سر صحبت باز کنه جواب تلفن می داد. یک ماه تمام هر روز نازش روکشیدم تا بالاخره give up کردم.
دیدم Claire سر coffee می خواد راجع به مرجان بدونه. حقش هم بود، چون موقع خونه تکونی شده بود. پرسید از چیه مرجان بیشتر از همه چیز خوشت میاد. حال کردم که نگفت "خوشت می اومد." دیدم Claire خانم خیلی classy تر از اونی هستن که حتی تصور می کردم.
خوب از خیلی چیز های مرجان خوشم می اومد. طبع شوخش، مهربانی اش،تیز هوشی اش، مامانش، کو کو سبزی اش، قیافه و اندامش رو که نگو. ولی Claire پرسیده بود بیشتر از چی خوشم میاد. مشکل بود! حس می کردم می دونم ولی به فکرم نمی رسه. همین رو هم به Claire گفتم. " "می دونم، ولی به فکرم نمی رسه." گفت عجله نداره، همینطور بشین به اطرافت توجه کن و جوابش رو می گیری. گفتم باشه ولی شاید جوابش تو این اطراف نباشه . گفت امکان نداره، همیشه جلو چشمت هست، نمی بینی. فکر کردم شاید سرخپوست ها یادش داده بودن. رفته بود مذهب بابا مامانش رو تبلیغ کنه، عوضش فلسفه آدم های خالی از دغدغه شهر نشینی رو pick up کرده بود، همینطور که زبونشون رو یاد گرفته بود. ولی اینجا وسط coffee shop که خرس و کلاغ نبود که بخوام از طبیعت الهام بگیرم!
فنجون coffee رو از رو میز برداشتم یه sip بزنم و بازهم فکر کنم. روی همه میز های چوبی طرح خونه شطرنج منبت کاری شده بود. یادم اومد که چقدر رجز خونی مرجان موقع تخته بازی من رو کفری می کرد. اصلاً هم نمی تونستی جوابش رو بدی، چون بیت شعری نبود که نمی تونست فی البداعه خنجر کنه:
شبی می خواست دلبر تا گریزد از کنار من
سر راهش اگر ششدر نمی کردم چه می کردم
همیشه ام که مهره آخرش رو بر می داشت می گفت:
زانکه وفا نیست درین تخته نرد
نقش مراد از در وصلش مجوی
نمی دونستی بلند شی گازش بگیری یا ماچش کنی.
Claire دید تو فکرم. پرسید جوابت اومد؟ گفتم آره. گفت چی بود؟
هرچی فکر کردم چه طوری رجز خوندن رو توضیح بدم که به نظر عجیب غریب نیاد، یا نیم ساعت احتیاج به توضیح نداشته باشه راهی به عقلم نرسید..
آخر سر گفتم، " سادیسم اش."
"?I beg your pardon"
"Never mind"
قسمت سیزدهم
love it
عالی!!
آری جان، این داستان واقعه ایه یا Never mind؟
سپاس جناب حاجمیناتور،
به قول رایج based on true events
به غیر از این نمیتونست باشه ! شما خیلی گیرنده و با هیجان حالتهای بین عشق، دوستی و ضربه عشق را به تحریر در آوردید. دست مریزاد