دراواخر ماه اکتبر ۲۰۱۷ ، سفری داشتم به تورنتوی کانادا برای دیدن دوستان عزیزی که دوستی امان از روی نیمکت های مدرسه ی ابتدایی آغازشده بود، یعنی حدود پنجاه سال پیش.
یکی ازین دوستان در طبقه ی هفده آپارتمانی ۳۲ طبقه که از یک طرف مشرف به منظره ی شهر تورنتو و از طرف دیگر از آب و فرودگاه بیلی بیشاپ که وسط آب است چشم انداز دارد، زندگی می کند. از منظره ی جالب وتماشایی آپارتمان او هرچه بگویم حق مطلب را ادا نکرده ام.
پس از یک شب اقامت در آن آپارتمان با منظره ی جادویی و دلربایش، برای دیدن دو دوست عزیز دیگر روانه ی یکی از حومه های پر زرق و برق تورنتو شدم. از آن جا به قسمت کانادایی نیاگارا رفتیم و پس از چند روز اقامت دلپذیر و فراموش نشدنی زمان بازگشت فرارسید.
درراه بازگشت به آمریکا، یک بار دیگر در آپارتمان آن دوست برج نشین که از پنجره ی اتاقش می شد فرودگاه را دید توقف دو سه ساعته ای کردم. سرانجام آن دوست و همسرش مرا به فرودگاه رساندند.
هنگام بازگشت به خانه در آمریکا، دوستم از طریق واتزآپ، عکس هواپیمایی را که من در آن بودم، در مراحل مختلف؛ سوارشدن، برخاستن، اوج گرفتن، و سرانجام عبور از ابرها وکوچک شدن در دل آسمان برایم فرستاد. با این پیام که "هنوزنرفته دلم برایت تنگ شده است."
این عکس ها مرا بیاد این غزل معروف شیخ اجل سعدی انداخت:
ای کاروان آهسته ران کارام جانم می رود / وان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود.
در رفتن جان ازبدن گویند هر نوعی سخن / من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
با دیدن این عکس ها در حالی که اشگ در چشمانم حلقه زده بود، به این فکر افتادم که گرچه وسایل سفر و مسافرت تغییر کرده و متحول شده است، آنچه که تغییرنکرده ، احساس و نحوه ی برخورد آدمی نسبت به جدایی و گسستن از دوستان جانی است که به همان صورت خودباقی مانده است نه تنها از زمان سعدی تا به امروز بلکه شاید از هزارها سال پیش از سعدی هم.
مهوش شاهق
۱۲ نوامبر ۲۰۱۷
Well said
باید قول بدهید که دفعه آینده که تشریف آوردید به تورنتو, کلبه ما را روشن و سرفراز کنید... خودم میبرمتان جا های دیدنی این محله را نشان میدهم... از حسینه های خانگی که شب های جمعه, جلسه دارند و دوستان هموطن از هر قماشی که فکرش را بکنید از دانشجو های بورسیه ای تا تاجر فرش فروش و خواربار فروش, از بانوان محجبه تا دوشیزگان مرسدس سوار مکش مرگ ما را میبینیم که دائما در رفت و آمد به آنجا هستند... یک همسایه ای هم داریم که ساکن گرانترین خانه این نواحی میباشد که چه رفت و آمد و بیا و برو مفصلی دارند که صدای موسیقی و بزن و بکوبشان از چند خیابان آنطرفتر هم شنیده میشود... فقط نمیدانم که چرا در طول ماه محرم و یا در ماه رمضان, بخصوص در روزهای ضربت خوردن و قتل طوری ساکت میشوند که انگار که نه انگار در آن خانه کسی زنده است... پس قولش را گرفتم... بار آینده, دیدار از تورنتو نه از بالای ابرها, بلکه از زیر پوست شهر... پوست کثیف و آلوده...