23 تیر 1330
2
چوب پرچم
«اِورِل هریمن» نمایندۀ رئیس جمهوری «ترومن» از آمریکا آمده بود که میانه را بگیرد و بگوید که این «ملی کردن نفت» که نفت برآتش احساسات ضد انگلیسی یک ملت کهنسال پاشیده بود، بهتر است از راه مذاکره و مصالحه سر و سامانی بگیرد.
اما این آقای هریمن نمایندۀ عقاب آمریکا بود که تازه بال و پر گشوده و از راستی بال، منیها میکرد و حالا از بد حادثه به بد جایی آمده بود. اینجا دیگر کُره نبود که در آن سر دنیا باشد. اینجا حیاط خلوت خانۀ خرس بود.
جمعیت هواداران صلح، جمعیت مبارزه با استعمار، سازمان دانشجویان، سازمان دانشآموزان، اتحادیههای کارگران میخواستند تظاهرات کنند و به «گریدی» قصاب یونان و «هریمن» بفهمانند که اصلا قدم نهادن در حیاط خلوت خرس کار بیخردانهای است. به مصدق هم گفته شود که مذاکره با آمریکا معنی ندارد.
اما مصدقیها حرفشان این بود که بگذارید بیاید ببینیم چه میگوید؟
جمعیت از جلو «خانۀ صلح» که محل سابق کلوب حزب توده بود، راه افتاد و با عَلَم و کتل و شعار و بسیار منظم در صفهای هشت نفری. جز رهبران تظاهرات که در صف اول بودند و دیده نمیشدند، زنها و دخترها در حالی که زنجیری از دستهای رفقای کارگر چیت سازی و سیمان آنها را در میان گرفته بودند، حرکت میکردند و بعد تابلوهای سازمانها که پشت سر هر کدام عدهای، که به سر و رو و قیافهشان میآمد که به آن دسته تعلق داشته باشند. ما توی صف جمعیت دانشآموزان بودیم که حمید سردستۀ تودهایهای مدرسۀ «بدر» در آنجا بود با یک روبان روی سینهاش که روی آن نوشته شده بود «انتظامات» و او ماها را به خط میکرد و دیگران را نیز. خیلی گردنکلفت بود. والیبال شرطی را یک نفر به پنج نفر میزد و میبرد. برادرش کارگر چیت سازی بود، و خودش از همۀ ما بیشتر کتاب خوانده بود. پُزش این بود که در آن مدرسۀ سنتی پر از بچههای خانوادههای مذهبی، عدهای دنبالهرو داشت. بعضیها عضو سازمان جوانان بودند و بعضیها دوستدار او که خودش میگفت سمپاتیزان هستند و لابد ما هم جزء آنها بودیم که دنبالش راه میافتادیم و به حرفش گوش میدادیم. بودیم یا نبودیم، نمیدانیم. اما، هم حمید را خیلی دوست داشتیم و هم سرمان برای این که از خانه فرار کنیم و به خیابان بزنیم، درد میکرد. حمید دو سه سالی از ما بزرگتر بود، حسابی سبیل داشت، سبیلی برتافته، شکل سبیلهای پسرعمویمان رحمت الهی.
از اسلامبول که آمدیم و میدان مخبرالدوله را پشت سر گذاشتیم، سر جمعیت ظاهراً به میدان بهارستان رسیده بود و مأموران انتظامات لابد داشتند ترتیب ایستادن جمعیت را در میدان میدادند. کامیونی در جلو جمعیت حرکت میکرد و از بلندگوی آن شعارهای تندی به گوش میرسید. بهانۀ دمونستراسیون یادآوری قیام 23تیر کارگران صنعت نفت در آبادان بود پنج سال پیش از آن در 1325 که در آن هفده نفر کشته شده بودند و عدهای زخمی. و انگلیسها که شرکت نفت مال آنها بود عربها را تحریک کرده بودند و بعد هم نظامیها تیراندازی کرده بودند و حکومت نظامی همراه «نظم» برقرار شده بود و شرکت نفت ایران و انگلیس از دولت قوامالسلطنه تشکر کرده بود و ماه بعد از آن هم شاه به قوام لقب «جناب اشرف» داده بود. حالا شعارها بیشتر بهیاد شهدای خوزستان بود و تهدید و دشنام به «هریمن» که آمده بود وسط را بگیرد. چه وسطی؟ مگر حالا نفت مال خودمان نبود؟ مگر جمعیت مبارزه با استعمار نگفته بود نفت جنوب باید ملی شود و صحبت از نفت شمال نکنید؟ مصدق تازه سر کار آمده بود. اما باید میدانست که عقاب، نباید در حیاط خلوت خرس روی دکل نفت بنشیند.
از وسط شاهآباد آنها که جلو ما میرفتند ناگهان پرچمهای کوچکی بلند کردند با هورا و هوار و چون ما سر کوچۀ ظهیرالاسلام رسیدیم، از خیابانچۀ مقابل که خیابان «نو» نام داشت، از توی کامیونهایی پرچم پخش کردند. کامیونها درست مقابل کتابفروشی «کلالۀ خاور» بود، مال آقای رمضانی که ما مشتری رمانهای «لوکرس بورژیا» و «آرسن لوپن»ش بودیم و جزوههای کهنۀ افسانه را از او میخریدیم. پرچمی هم به دست ما داده شد. اما چوب پرچم که باید قاعدتاً نازک و بلند باشد شبیه چماق کوتاهی بود بهطول نیم متر، خیلی خوشتراش و خوشدست و حمید گفت:
ـ رفقا اگر حمله شد پرچمها را دربیاورید و با چوب پرچم دفاع کنید.
و حمله شد...
3
ایست! امپریالیست ایست!
از توی خیابان اکباتان بزنبهادرهای «حزب زحمتکشانِ» دکتر بقایی، میداندارها و بچه قپاندارهای میدان امینالسلطان، پان ایرانیستهای گردنکلفت، اما مو بریانتین زده، به جان دمونستراسیون افتادند. با پنجهبوکس و چماق و میلۀ آهنین و جمعیت درهم پیچید. صدای صلوات و «مرگ بر مصدق» و «مرده باد تودهای» با فحش خواهر و مادر توی هوا موج میزد. دستههای پرچمها هم درآمده بود. روی یک کامیون روباز نطق میکردند. ما هنوز به مدرسۀ «شاهدخت» نرسیده بودیم. حرفهای ناطقین را نمیشنیدیم اما زنده بادها را چرا.
ناگهان بوی تند غریبی در فضا پیچید. مثل آن که یک خروار پیاز خرد کرده باشند، و صداهایی میآمد شبیه ترقههای شب چهارشنبه سوری. دماغمان تیر کشید. آب از چشممان سرازیر شد. انتظاماتیها گفتند رفقا دستمال خیس جلو دماغتان بگیرید. گاز اشگآور ول کردهاند. سربازها از طرف ژاله دارند میآیند.
ما پیچیدیم توی خیابان صفیعلیشاه و دور شدیم. صدای گلوله بلند شد. ما دورتر شدیم، مادرمان اگر میفهمید که پسر یکییکدانهاش رفته دم تیر، دق میکرد و میمرد. چشممان میسوخت و به طرف خیابان «هدایت» میدویدیم. صف زنها هم درهم شکسته بود و همه در کوچه و خیابانهای اطراف پراکنده بودند.
سر پیچ «دروازه شمیران» دو سه تا از بچهها رسیدند و خبرهای بد آوردند. تیراندازی شدیدتر شده، چندتا تانک هم به میدان آمده. دختری جلو تانکی را گرفته و فرمان ایست داده. تانک امپریالیست بیاعتنا به فرمان ایست، از روی پاهای او رد شده و رفته است و دختره را خرد و خمیر بردهاند بیمارستان شفا توی خیابان ژاله. دستۀ بعدی که رسیدند گفتند که با گلوله زدهاند بلندگو را از کار انداختهاند. یکی رفته که قطعنامه را بخواند، تیر خورده. دنبال کسی میگشتهاند که صدای رسایی داشته باشد تا بتواند قطعنامه را طوری بخواند که به بلندگو احتیاجی نباشد؛ «حسن خاشع»، هنرپیشۀ معروف تئاتر سعدی را فرستادهاند بالا و او در حال خواندن قطعنامه تیری به رانش خورده اما کار را تمام کرده و پایین آمده است و بعد سربازها دنبال جمعیت کردهاند و تیراندازی ادامه یافته. صدای تیر میآمد و ما فکر میکردیم اگر «خاشع» تیر خورده باشد، در پیسهای «تئاتر سعدی» نقش آدم منفی را چه کسی بازی خواهد کرد؟ بههرحال خوشبختانه جوان اول «محمدعلی جعفری» تیر نخورده بود.
4
23 شاملو
اسم دختری که پایش زیر تانک رفته بود، «پروانۀ شیرینلو» بود. او یکشبه شد قهرمان همۀ روزنامهها و نشریات؛ و شعرها سروده شد. دو سه روز بعد یک قطعه درآمد بهاسم «23.». برای ما که غرق چهارپارههای عاشقانۀ توللی» بودیم و یا حد اکثر شعرهای شکستۀ «نیمایی» را در روزنامهها میخواندیم این اصلا شعر نبود. اما سرایندهاش ادعا داشت که شعر این است. اسمش احمد شاملو بود که «الف. صبح» امضا میکرد و شعرش گاهی قافیهای داشت و در این قطعۀ طولانی که عشق و خون و خیابان در آن بههم آمیخته بود، گفته بود:
اما دختری که پا نداشته باشد
بر خاک دندان کروکۀ دشمن
به زانو درنمیآید
و ادامه داده بود:
دلتان را بکنید که در سینۀ تاریخ ما
پروانۀ پاهای بی پیکر یک دختر
بهجای قلب همۀ شما خواهد زد پرپر
و تمام کرده بود با این سطور:
با شما که با خون عشقها
ایمانها
با خون شباهتهای بزرگ
با خون کلههای گچ در کلاههای خود
با خون چشمههای یک دریا
با خون چکنمهای یکدست
با خون آنها که انسانیت را میجویند
با خون آنها که انسانیت را میجوند
در میدان بزرگ امضا کردید
دیباچۀ تاریخمان را
خودمان را قاطی میکنیم
فردا در میلاد
تا جامی از شراب مرگ به دشمن بنوشانیم
بهسلامتی بلوغی که بال کشید از لمبرهای راه
برای انباشتن باور تاریک یک رَحِم
از ستارههای بزرگ قربانی
روز بیست و سه تیر
روز 23...
و ما لوچهای پیچ دادیم که این چه جور شعری است و حالا اصلا لوچه پیچ نمیدهیم که این معنایی داشت و حالا این نوع شعر که فراوان هم سروده میشود اصلا معنا ندارد.
23 تیر 1330
2
نظرات