آن بعد ازظهر داغ و خونین
1
به سوی دمونستراسیون
بچههای ما هنوز چشم به دنیا نگشوده بودند و ما خود بچههایی بودیم موی بر عارض نرُسته که میخواستیم آدمهای بزرگ، داخل آدم حسابمان کنند. بحث داغمان سیاست بود و سیاست در کف خیابان، روی پشت بامها، زیر سایۀ درختان فرتوت چنار و توی صفحات روزنامههای رنگارنگ به بیرنگی تمام جریان داشت. «تودهای» بودیم، «مصدقی» بودیم، «پان ایرانیست» بودیم، «سومکایی» بودیم و اگر ریشی تازه و کمپشت بر عارضمان رسته بود، «فدایی اسلام» بودیم. هرکدام روزنامه یا روزنامههای خودمان را میخواندیم و هنگام رویارویی، روزنامههای آن دیگران را پاره میکردیم. چپ چپ بههم نگاه میکردیم و راست و راست به هم متلک میگفتیم.
دو سه ماهی بود مصدق نخستوزیر شده و مادۀ اول برنامۀ دولتش را اجرای تمام و کمال قانون ملی شدن صنعت نفت اعلام کرده بود.
میتینگ پشت میتینگ، دمونستراسیون پشت دمونستراسیون راه میافتاد، در میدان بهارستان جلو مجلس که پشت میلههای آن فرشتۀ آزادی و دیو استبداد هر دو لب حوض آن در بند بودند؛ و در مسجد شاه که دست نمیزدند و هورا نمیکشیدند؛ فقط صلوات میفرستادند آنهم برای سلامتی سید ریزهاندامی که توی پامنار در کوچهای نصفه و نیمه مشمول قانون توسعۀ معابر، خانه داشت. قوامالسلطنه میخواست زهرچشم بگیرد، سید را میگرفتند. به شاه تیراندازی میشد، سید را میگرفتند. در انتخابات تقلب میشد، سید را میگرفتند. میگرفتند و ول میکردند. تبعیدش میکردند بی سر و صدا، سید برمیگشت با سلام و صلوات و غرق در دود عود و اسفند و کُندر. و ما از کوچههای پیچ در پیچ و باریکی که خیابان سیروس را به پامنار میپیوست رد میشدیم و میرفتیم حول و حوش خانۀ آقا سید ابوالقاسم کاشی که گاه در اتاقهای کوچک اما متعدد خانهاش قیمهپلو میدادند، یا قرمه سبزی که خورشت دلخواه ما جوانهایی بود که سرمان بوی قرمهسبزی میداد و سید به همۀ آنها که سرشان بوی قرمهسبزی میداد، میگفت: «بیسوات».
مدرسه تعطیل شده بود و ما بلای جان همسایهها بودیم که خواب خوش بعدازظهر تابستانشان را یک طناب بهعنوان تور والیبال در عرض کوچه، همراه با سر و صدا و گاهی فحش و فضیحت و جر زدنهای ما به هم میریخت. صدای خشک کوبِش دست بر توپ چرمی خواه برای «سرو» و خواه برای «آبشار» مثل صدای تکتیری در نیمهشب بود. توپ گاهی پنجرۀ شیشههای بالاخانهای رو به کوچه را میشکست و «قهرمانان» توپ به بغل در هشتی و جلو خان چند خانه آنورتر گم و گور میشدند تا چهرۀ غضبناک و از خوابجستۀ صاحب خانۀ شیشه شکسته را نبینند و دشنامهایی را که مثل فوارهای از آتش از دهانش سر میکشید، نبینند و نشنوند.
بازی را زود تمام کردیم و برگشتیم خانه که پر از خواب سنگین و خمارآلود بعداز ظهر بود، و شمد وال و بادبزن و کاسۀ فیروزهای رنگ همدانیِ آب یخ در زیرزمینها نشان از هیچ مبارزهای نمیداد.
هول هول و بی صدا توی حوض رفتیم و درآمدیم و حولهای به تن کشیدیم. یک کاسه سرکهشیرۀ یخمال برداشتیم، بی آن که نگران پرههای کاه و خسی که از یخها روی کاسه جمع شده بود باشیم. با فوتی آنها را پس زدیم و قورت قورت فرو دادیم و ته سرکهشیره را نخوردیم چون گل و شن ته کاسه فرو دادنی نبود و زدیم به کوچه. رفتیم به دمونستراسیون که حمید گفته بود بیایید. بیایید که قرار است دُم «هریمن» را قیچی کنیم و بفرستیم برود پیش «ترومن» و آن روز یکشنبهای بود به تاریخ:
23 تیر 1330
2
چوب پرچم
«اِورِل هریمن» نمایندۀ رئیس جمهوری «ترومن» از آمریکا آمده بود که میانه را بگیرد و بگوید که این «ملی کردن نفت» که نفت برآتش احساسات ضد انگلیسی یک ملت کهنسال پاشیده بود، بهتر است از راه مذاکره و مصالحه سر و سامانی بگیرد.
اما این آقای هریمن نمایندۀ عقاب آمریکا بود که تازه بال و پر گشوده و از راستی بال، منیها میکرد و حالا از بد حادثه به بد جایی آمده بود. اینجا دیگر کُره نبود که در آن سر دنیا باشد. اینجا حیاط خلوت خانۀ خرس بود.
جمعیت هواداران صلح، جمعیت مبارزه با استعمار، سازمان دانشجویان، سازمان دانشآموزان، اتحادیههای کارگران میخواستند تظاهرات کنند و به «گریدی» قصاب یونان و «هریمن» بفهمانند که اصلا قدم نهادن در حیاط خلوت خرس کار بیخردانهای است. به مصدق هم گفته شود که مذاکره با آمریکا معنی ندارد.
اما مصدقیها حرفشان این بود که بگذارید بیاید ببینیم چه میگوید؟
جمعیت از جلو «خانۀ صلح» که محل سابق کلوب حزب توده بود، راه افتاد و با عَلَم و کتل و شعار و بسیار منظم در صفهای هشت نفری. جز رهبران تظاهرات که در صف اول بودند و دیده نمیشدند، زنها و دخترها در حالی که زنجیری از دستهای رفقای کارگر چیت سازی و سیمان آنها را در میان گرفته بودند، حرکت میکردند و بعد تابلوهای سازمانها که پشت سر هر کدام عدهای، که به سر و رو و قیافهشان میآمد که به آن دسته تعلق داشته باشند. ما توی صف جمعیت دانشآموزان بودیم که حمید سردستۀ تودهایهای مدرسۀ «بدر» در آنجا بود با یک روبان روی سینهاش که روی آن نوشته شده بود «انتظامات» و او ماها را به خط میکرد و دیگران را نیز. خیلی گردنکلفت بود. والیبال شرطی را یک نفر به پنج نفر میزد و میبرد. برادرش کارگر چیت سازی بود، و خودش از همۀ ما بیشتر کتاب خوانده بود. پُزش این بود که در آن مدرسۀ سنتی پر از بچههای خانوادههای مذهبی، عدهای دنبالهرو داشت. بعضیها عضو سازمان جوانان بودند و بعضیها دوستدار او که خودش میگفت سمپاتیزان هستند و لابد ما هم جزء آنها بودیم که دنبالش راه میافتادیم و به حرفش گوش میدادیم. بودیم یا نبودیم، نمیدانیم. اما، هم حمید را خیلی دوست داشتیم و هم سرمان برای این که از خانه فرار کنیم و به خیابان بزنیم، درد میکرد. حمید دو سه سالی از ما بزرگتر بود، حسابی سبیل داشت، سبیلی برتافته، شکل سبیلهای پسرعمویمان رحمت الهی.
از اسلامبول که آمدیم و میدان مخبرالدوله را پشت سر گذاشتیم، سر جمعیت ظاهراً به میدان بهارستان رسیده بود و مأموران انتظامات لابد داشتند ترتیب ایستادن جمعیت را در میدان میدادند. کامیونی در جلو جمعیت حرکت میکرد و از بلندگوی آن شعارهای تندی به گوش میرسید. بهانۀ دمونستراسیون یادآوری قیام 23تیر کارگران صنعت نفت در آبادان بود پنج سال پیش از آن در 1325 که در آن هفده نفر کشته شده بودند و عدهای زخمی. و انگلیسها که شرکت نفت مال آنها بود عربها را تحریک کرده بودند و بعد هم نظامیها تیراندازی کرده بودند و حکومت نظامی همراه «نظم» برقرار شده بود و شرکت نفت ایران و انگلیس از دولت قوامالسلطنه تشکر کرده بود و ماه بعد از آن هم شاه به قوام لقب «جناب اشرف» داده بود. حالا شعارها بیشتر بهیاد شهدای خوزستان بود و تهدید و دشنام به «هریمن» که آمده بود وسط را بگیرد. چه وسطی؟ مگر حالا نفت مال خودمان نبود؟ مگر جمعیت مبارزه با استعمار نگفته بود نفت جنوب باید ملی شود و صحبت از نفت شمال نکنید؟ مصدق تازه سر کار آمده بود. اما باید میدانست که عقاب، نباید در حیاط خلوت خرس روی دکل نفت بنشیند.
از وسط شاهآباد آنها که جلو ما میرفتند ناگهان پرچمهای کوچکی بلند کردند با هورا و هوار و چون ما سر کوچۀ ظهیرالاسلام رسیدیم، از خیابانچۀ مقابل که خیابان «نو» نام داشت، از توی کامیونهایی پرچم پخش کردند. کامیونها درست مقابل کتابفروشی «کلالۀ خاور» بود، مال آقای رمضانی که ما مشتری رمانهای «لوکرس بورژیا» و «آرسن لوپن»ش بودیم و جزوههای کهنۀ افسانه را از او میخریدیم. پرچمی هم به دست ما داده شد. اما چوب پرچم که باید قاعدتاً نازک و بلند باشد شبیه چماق کوتاهی بود بهطول نیم متر، خیلی خوشتراش و خوشدست و حمید گفت:
ـ رفقا اگر حمله شد پرچمها را دربیاورید و با چوب پرچم دفاع کنید.
و حمله شد...
3
ایست! امپریالیست ایست!
از توی خیابان اکباتان بزنبهادرهای «حزب زحمتکشانِ» دکتر بقایی، میداندارها و بچه قپاندارهای میدان امینالسلطان، پان ایرانیستهای گردنکلفت، اما مو بریانتین زده، به جان دمونستراسیون افتادند. با پنجهبوکس و چماق و میلۀ آهنین و جمعیت درهم پیچید. صدای صلوات و «مرگ بر مصدق» و «مرده باد تودهای» با فحش خواهر و مادر توی هوا موج میزد. دستههای پرچمها هم درآمده بود. روی یک کامیون روباز نطق میکردند. ما هنوز به مدرسۀ «شاهدخت» نرسیده بودیم. حرفهای ناطقین را نمیشنیدیم اما زنده بادها را چرا.
ناگهان بوی تند غریبی در فضا پیچید. مثل آن که یک خروار پیاز خرد کرده باشند، و صداهایی میآمد شبیه ترقههای شب چهارشنبه سوری. دماغمان تیر کشید. آب از چشممان سرازیر شد. انتظاماتیها گفتند رفقا دستمال خیس جلو دماغتان بگیرید. گاز اشگآور ول کردهاند. سربازها از طرف ژاله دارند میآیند.
ما پیچیدیم توی خیابان صفیعلیشاه و دور شدیم. صدای گلوله بلند شد. ما دورتر شدیم، مادرمان اگر میفهمید که پسر یکییکدانهاش رفته دم تیر، دق میکرد و میمرد. چشممان میسوخت و به طرف خیابان «هدایت» میدویدیم. صف زنها هم درهم شکسته بود و همه در کوچه و خیابانهای اطراف پراکنده بودند.
سر پیچ «دروازه شمیران» دو سه تا از بچهها رسیدند و خبرهای بد آوردند. تیراندازی شدیدتر شده، چندتا تانک هم به میدان آمده. دختری جلو تانکی را گرفته و فرمان ایست داده. تانک امپریالیست بیاعتنا به فرمان ایست، از روی پاهای او رد شده و رفته است و دختره را خرد و خمیر بردهاند بیمارستان شفا توی خیابان ژاله. دستۀ بعدی که رسیدند گفتند که با گلوله زدهاند بلندگو را از کار انداختهاند. یکی رفته که قطعنامه را بخواند، تیر خورده. دنبال کسی میگشتهاند که صدای رسایی داشته باشد تا بتواند قطعنامه را طوری بخواند که به بلندگو احتیاجی نباشد؛ «حسن خاشع»، هنرپیشۀ معروف تئاتر سعدی را فرستادهاند بالا و او در حال خواندن قطعنامه تیری به رانش خورده اما کار را تمام کرده و پایین آمده است و بعد سربازها دنبال جمعیت کردهاند و تیراندازی ادامه یافته. صدای تیر میآمد و ما فکر میکردیم اگر «خاشع» تیر خورده باشد، در پیسهای «تئاتر سعدی» نقش آدم منفی را چه کسی بازی خواهد کرد؟ بههرحال خوشبختانه جوان اول «محمدعلی جعفری» تیر نخورده بود.
4
23 شاملو
اسم دختری که پایش زیر تانک رفته بود، «پروانۀ شیرینلو» بود. او یکشبه شد قهرمان همۀ روزنامهها و نشریات؛ و شعرها سروده شد. دو سه روز بعد یک قطعه درآمد بهاسم «23.». برای ما که غرق چهارپارههای عاشقانۀ توللی» بودیم و یا حد اکثر شعرهای شکستۀ «نیمایی» را در روزنامهها میخواندیم این اصلا شعر نبود. اما سرایندهاش ادعا داشت که شعر این است. اسمش احمد شاملو بود که «الف. صبح» امضا میکرد و شعرش گاهی قافیهای داشت و در این قطعۀ طولانی که عشق و خون و خیابان در آن بههم آمیخته بود، گفته بود:
اما دختری که پا نداشته باشد
بر خاک دندان کروکۀ دشمن
به زانو درنمیآید
و ادامه داده بود:
دلتان را بکنید که در سینۀ تاریخ ما
پروانۀ پاهای بی پیکر یک دختر
بهجای قلب همۀ شما خواهد زد پرپر
و تمام کرده بود با این سطور:
با شما که با خون عشقها
ایمانها
با خون شباهتهای بزرگ
با خون کلههای گچ در کلاههای خود
با خون چشمههای یک دریا
با خون چکنمهای یکدست
با خون آنها که انسانیت را میجویند
با خون آنها که انسانیت را میجوند
در میدان بزرگ امضا کردید
دیباچۀ تاریخمان را
خودمان را قاطی میکنیم
فردا در میلاد
تا جامی از شراب مرگ به دشمن بنوشانیم
بهسلامتی بلوغی که بال کشید از لمبرهای راه
برای انباشتن باور تاریک یک رَحِم
از ستارههای بزرگ قربانی
روز بیست و سه تیر
روز 23...
و ما لوچهای پیچ دادیم که این چه جور شعری است و حالا اصلا لوچه پیچ نمیدهیم که این معنایی داشت و حالا این نوع شعر که فراوان هم سروده میشود اصلا معنا ندارد.
5
23 افراشته
اما روزنامهها خبر دادند که دستور تیراندازی را سرلشکر بقایی رئیس شهربانی داده و شاه به او گفته بوده است که تیراندازی کند. فکر نکردیم شهربانی ابوابجمعی دولت و وزارت کشور است که «سرلشکر زاهدی» وزیر آن است و نه جزء ارتش که شاه بر آن فرماندهی دارد و به این جهت بزرگارتشتاران خوانده میشود، و باز یادمان رفته بود که تقریباً دو ماه پیش از آن سرلشکر حجازی تندخو بر اثر اختلاف با رئیس دولت بر سر نحوۀ نظم شهر استعفا داده بود و سرلشکر زاهدی وزیر کشور، شهربانی را سرپرستی میکرد و چهار روز پیش، یعنی 19تیرماه بر اثر تمایل نخستوزیری، سرلشکر بقایی به ریاست شهربانی منصوب و معرفی شده است و حالا میگویند که او از بالای سر زاهدی و مصدق پریده و از شاه دستور تیراندازی گرفته. و باز هم فکر نکردیم که این شاه که آن روزها تازه داشت شاه میشد ده یازده سال بعد روز 15 خرداد رفت توی اتاقش و در را بست تا امیر قائنات فرمان تیراندازیهای میدان ارک را بدهد و بعد هم وقتی صاحب پنجمین ارتش دنیا بود، سوار طیاره شد و رفت که بهقول خود خون ملتش را نریزد و این کار را بگذارد برای «آقا» که خون و خواب و خنجر برایش یکسان بود. از داخل کابینه خبر نداشتیم. لابد آن تو خبرهایی بوده است.
اما بقایی سه چهار روز بعد بهدستور رئیس دولت و بدون اطلاع زاهدی، وزیر کشور، عزل شد و تحت تعقیب قرار گرفت. سرتیپ بصیر دیوان سابق و سرلشکر زاهدی فعلی هم قهر کرد و استعفا داد؛ و بلافاصله هم شاه او را بهعنوان سناتور انتصابی به سنا فرستاد. اینها دعوای میان خود آنها بود. اما «افراشته» جان در یک شعر حساب «هریمن» و دکتر مصدق را رسید که طبق معمول در چلنگر چاپ شد و بر سر زبانها افتاد:
«هاریمن» حامل یکشنبۀ خون
برو از مملکت ما بیرون
برو و گور خودت را گم کن
حذر از کینۀ ما مردم کن
به ترومن بگو ایران زندهست
ره ملت بهسوی آیندهست
ببر این را که بتش ساختهاید
وسط معرکه انداختهاید
ببر این بوسهزن پایت را
ببر این نوکر آقایت را
برو همراه مصدق یکجا
ببر این مردکه را آمریکا
و لابد دست مصدق توی دست «هریمن» بوده است وگرنه افراشته جان اینقدرها هم بددهن و بیحساب نیست. بهعلاوه او در وصف آن دختر پا از دست داده خیلی خوب داد سخن داد:
سلام ما به تو ای روسفیدگر دختر
سلام ملت ایران به آن پدر مادر
به شیر مادرت این شیر شرزه، پروانه
قسم که در، روی این پاشنه نمیمانه
6
23 رنجدیدۀ قهرمان
تهران از قتل سنگین روز 23 تیر در بهت و حیرت بسر میبرد. شایعه این بود که خیلی از مجروحان و زخمیها را توی کامیونهای ارتشی ریخته و بردهاند توی بیابانهای مسگرآباد، توی یک چاله زندهزنده خاکشان کردهاند و این به اشارۀ همان سید کاشی بوده که گفته است این تودهایها کافرند و کفن و دفن شرعی ندارند. افراشتهجان هم گفته بود که سید این فتوای تلفنی را داده است:
تلفن زد که یههو لال کنید
زندهزنده همه را چال کنید
گفتۀ سید نورانی بود
اینچنین رسم مسلمانی بود
و باز هم گفته شد که رانندۀ تانکی که پروانه را زیر کرد، یک گروهبان مست آمریکایی بوده است. فاختۀ شایعه همیشه بر شاخۀ بلند زودباوریها آواز میخواند. اما یک شعری هم درآمد خیلی صاف و صوف و پر زرق و برق در فرم آن شعرها که آن روزها بازار داشت:
دشمن گمان نمود که آن تودۀ عظیم
میترسد از گلوله و تسلیم میشود
یا پایههای ظلم و ستبداد بعد از این
تحکیم میشود
اما بهخون خویش نوشتند کشتگان
روز فنای بندگی و مرگ خودسری است
این است درس مکتب خلاق کارگر
این درس زندگیست
این درس زندگیست که هر روز توده را
بیاعتنا به تیر جگرسوز میکند
ما را در این مبارزه بر دشمنان خلق
پیروز میکند
تهران رنجدیدۀ خونین سوگوار
شهر بهخون کشیدۀ پیروز استوار
نام تو بر جبین حوادث نوشته شد
با دست افتخار
این خیلی شعر ضربداری بود. کار شاعرهایی که میشناختیم، نبود. اسم مستعاری بالایش بود که الان یادم نیست. حتماً کار سیاوش کسرایی (کولی)، هوشنگ ابتهاج (هـ. ا. سایه)، محمد عاصمی (م. شرنگ)، احمد شاملو (ا. صبح) اسماعیل شاهرودی (ش. آینده) نبود. از کسرایی که دائم به ما نق میزد چرا شعر عاشقانه میگویی، پرسیدیم. گفت کار یک شاعر مقیم شیراز است. که اسمش «هاشم جاوید» است. این آقای هاشم جاوید را ما هیچوقت ندیدیم. اما بعدها از شیراز وکیل مجلس شد. چه عیبی دارد خیلی ها خط عوض کردند و توی خط آمدند، اسمشان را بخواهم ببرم، یک دور تسبیح کم میآید، جاوید هم یکی از آنها، چه باک؟
7
حمید کو؟
از پشت بام خانۀ عباس جوانمرد که هنوز کرال پشت شنا میکرد و روی صحنۀ تئاتر نرفته بود، پریدیم روی پشت بام خانۀ پدری که رختخوابها را تازه پهن کرده بودند. از بالای بام سرک کشیدیم در داخل حیاط. مادره دلواپس قدم میزد و پدر روی تخت چوبی لب حوض نشسته بود و انگشت میگزید و آدمهای خانه بلاتکلیف بودند. سرفهای کردیم؛ ما را دیدند. غشی شد و فحشی خوردیم و سر شام هیچکس با ما حرفی نزد.
صبح روز بعد دو سه تا از بچهها آمدند درِ خانه. حمیدگم شده بود. رفتیم در خانۀ آنها محشری برپا بود. مادر در حیاط غربالی اتاق اتاق اجارهنشینِ خانه، توی باغچه نشسته بود و اطلسیها را میکند و میریخت روی سرش و هرچند دقیقه یک بار جیغ میزد:
حمیدم کو؟ حمیدم کو؟
مجیدآقا و دو سه تا از رفقای چیتسازی قدم میزدند؛ بلاتکلیف. یکی آمد و گفت توی «سینا» نبود. مریضخانۀ سینا سر چهارراه حسنآباد، بیمارستان مخصوص حوادث بود. مجیدآقا آمد بیرون حیاط به یکی از بچهها گفت:
ـ ننمو ببرین تو اتاق، ما بریم پزشکی قانونی.
ما داشتیم میرفتیم که دخترها و زنهای چادر به سر، ریختند دور پیرزن که همچنان وسط باغچه نشسته بود. و ما تقریباً فاصلۀ سرچشمه تا بابهمایون و وزارت دادگستری را دویدیم. سوزن میانداختی پایین نمیرفت. همه دنبال گمشدهها بودند. با شنگ و شیون و شعار و نمیدانم چقدر طول کشید که رسیدیم به درِ سردخانه و رفتیم تو. کف زمین قطار قطار مرده چیده بودند و ما اولین و آخرین بار بود که مردۀ کشته میدیدیم. بوی خون مانده به دیوارها چسبیده بود و روی زمین چشمها نیمهباز و دهانها گشوده بود. پنداری گاز اشکآور و شعارها هنوز آنجا بودند. مجیدآقا چند قدم جلوتر رفت. ما به دنبال او. و حمید آنجا بود و روی سینۀ چپش زخمی دهانگشوده بود که روبان انتظامات و سفیدی پیراهن را میپوشاند. دهان زخم از یک کف دست گندهتر بود. مجید آقا دندان بههم فشرد و گفت:
ـ ننهسگها از پشت زدهاند، زخم از جلو دهن باز کرده.
8
بیداریهای هولناک
حالا بیش از نیم قرن از آن روز گذشته است. حمید اگر بود نتیجه هم داشت، ما که نوه داریم. پشیمانیها یکی دو تا نیست. اندیشههای غمگنانه، خوابهای آرام سالهای پیری را به بیداریهای هولناک بدل میکند. چه میشد اگر آنهمه اشتباه نمیکردیم تا امروز گورهای جمعی در کفرآباد نداشتیم؟ چه میشد اگر میگذاشتیم هرکس حرفش را بزند و با زبان مسلسل به زبان قلم و گفتار پاسخ نمیدادیم، تا امروز هر روز صبح، وطن دوردست و غبارگرفته به ما از دور نفرین نمیکرد و بچههای بچههای ما معصومانه به دنبال «پرندۀ آبی» آزادی در جنگل سرنیزهها گم نمیشدند و ما را خطاکاران تجربهنیاموختۀ تاریخ نمیخواندند.
برکلی، جولای 2000ـ تیر 1آن بعد ازظهر داغ و خونین
1
به سوی دمونستراسیون
بچههای ما هنوز چشم به دنیا نگشوده بودند و ما خود بچههایی بودیم موی بر عارض نرُسته که میخواستیم آدمهای بزرگ، داخل آدم حسابمان کنند. بحث داغمان سیاست بود و سیاست در کف خیابان، روی پشت بامها، زیر سایۀ درختان فرتوت چنار و توی صفحات روزنامههای رنگارنگ به بیرنگی تمام جریان داشت. «تودهای» بودیم، «مصدقی» بودیم، «پان ایرانیست» بودیم، «سومکایی» بودیم و اگر ریشی تازه و کمپشت بر عارضمان رسته بود، «فدایی اسلام» بودیم. هرکدام روزنامه یا روزنامههای خودمان را میخواندیم و هنگام رویارویی، روزنامههای آن دیگران را پاره میکردیم. چپ چپ بههم نگاه میکردیم و راست و راست به هم متلک میگفتیم.
دو سه ماهی بود مصدق نخستوزیر شده و مادۀ اول برنامۀ دولتش را اجرای تمام و کمال قانون ملی شدن صنعت نفت اعلام کرده بود.
میتینگ پشت میتینگ، دمونستراسیون پشت دمونستراسیون راه میافتاد، در میدان بهارستان جلو مجلس که پشت میلههای آن فرشتۀ آزادی و دیو استبداد هر دو لب حوض آن در بند بودند؛ و در مسجد شاه که دست نمیزدند و هورا نمیکشیدند؛ فقط صلوات میفرستادند آنهم برای سلامتی سید ریزهاندامی که توی پامنار در کوچهای نصفه و نیمه مشمول قانون توسعۀ معابر، خانه داشت. قوامالسلطنه میخواست زهرچشم بگیرد، سید را میگرفتند. به شاه تیراندازی میشد، سید را میگرفتند. در انتخابات تقلب میشد، سید را میگرفتند. میگرفتند و ول میکردند. تبعیدش میکردند بی سر و صدا، سید برمیگشت با سلام و صلوات و غرق در دود عود و اسفند و کُندر. و ما از کوچههای پیچ در پیچ و باریکی که خیابان سیروس را به پامنار میپیوست رد میشدیم و میرفتیم حول و حوش خانۀ آقا سید ابوالقاسم کاشی که گاه در اتاقهای کوچک اما متعدد خانهاش قیمهپلو میدادند، یا قرمه سبزی که خورشت دلخواه ما جوانهایی بود که سرمان بوی قرمهسبزی میداد و سید به همۀ آنها که سرشان بوی قرمهسبزی میداد، میگفت: «بیسوات».
مدرسه تعطیل شده بود و ما بلای جان همسایهها بودیم که خواب خوش بعدازظهر تابستانشان را یک طناب بهعنوان تور والیبال در عرض کوچه، همراه با سر و صدا و گاهی فحش و فضیحت و جر زدنهای ما به هم میریخت. صدای خشک کوبِش دست بر توپ چرمی خواه برای «سرو» و خواه برای «آبشار» مثل صدای تکتیری در نیمهشب بود. توپ گاهی پنجرۀ شیشههای بالاخانهای رو به کوچه را میشکست و «قهرمانان» توپ به بغل در هشتی و جلو خان چند خانه آنورتر گم و گور میشدند تا چهرۀ غضبناک و از خوابجستۀ صاحب خانۀ شیشه شکسته را نبینند و دشنامهایی را که مثل فوارهای از آتش از دهانش سر میکشید، نبینند و نشنوند.
بازی را زود تمام کردیم و برگشتیم خانه که پر از خواب سنگین و خمارآلود بعداز ظهر بود، و شمد وال و بادبزن و کاسۀ فیروزهای رنگ همدانیِ آب یخ در زیرزمینها نشان از هیچ مبارزهای نمیداد.
هول هول و بی صدا توی حوض رفتیم و درآمدیم و حولهای به تن کشیدیم. یک کاسه سرکهشیرۀ یخمال برداشتیم، بی آن که نگران پرههای کاه و خسی که از یخها روی کاسه جمع شده بود باشیم. با فوتی آنها را پس زدیم و قورت قورت فرو دادیم و ته سرکهشیره را نخوردیم چون گل و شن ته کاسه فرو دادنی نبود و زدیم به کوچه. رفتیم به دمونستراسیون که حمید گفته بود بیایید. بیایید که قرار است دُم «هریمن» را قیچی کنیم و بفرستیم برود پیش «ترومن» و آن روز یکشنبهای بود به تاریخ:
23 تیر 1330
نظرات