هیچوقت اون روز رو یادم نمیره. تازه اسباب کشی کرده بودیم اومده بودیم محله جدید.  قبلش  خونه امون قیطریه  بود.  بعد دیگه بابا اینا ما رو بردند یک خونه تویک کوچه  بن بست  نشونمون دادند گفتند: این خونه جدید شماست.

 خوب ما هم گفتیم : باشه

بعدها فهمیدیم به اونجا میگن: "چهار راه حسابی".  اسم کوچه امون هم بن بست شیرین بود.    

 خوب محله غریب بود. چند تا بچه هم سن و سال تو کوچه بودند ولی همه یک  جورهایی غریب بودند.  معلوم بود که کلاس محله از دایره تخیلات ما هم بالاتره.

اوایل انقلاب بود.  سال ۵۹.  جو سنگینی همه جا حکمفرما بود. همه با شک و تردید همدیگر رو نگاه میکردند. شایع بود که حکومت طرح ریخته که توی هر محله یک حزب اللهی رو مستقر کنه تا کنترل کامل داشته باشه رو همه چیز (من نمیدونم مردم اون موقع چی میزدند که از این فکر ها میکردند).  ما خودمون تو اون کوچه زیر نظر بودیم و به دیده شک و تردید به ما نگاه میکردند. تازه وارد بودیم و معلوم نبود که کدوم طرفی هستیم. شکها قوی تر شد وقتی من یک سوتی بزرگ دادم روز اول ورود.  اسکیت بوردم رو برداشتم میخواستم برم تو کوچه ولی مضطرب بودم. برای اینکه خودم رو خونسرد نشون بدم شروع کردم به نواختن سرود "ایران  ایران ایران رگبار مسلسل ها"  با سوت.   

نگاه سنگین بچه های کوچه رو احساس میکردم. اونروز زیاد خوب پیش نرفت. دور زدم برگشتم خونه.

حالا نمیدونم چرا میون پیغمبر ها جرحیس رو انتخاب کردم. حالا چرا ترانه  "مستی" هایده  یا   "مرا ببوس" ویگن رو انتخاب نکردم؟.  به خدا حتی ترانه  "زائر" عباس قادری شرف داشت به اون سرود تو اون شرائط با اون وضعیت. من خیلی اشتباه کردم تو زندگیم این هم یکی از اونهاست.

تا اینکه همسایه دیوار به دیوار ما نقل مکان کرد و جاش یک حاج آقایی با خانواده محجبه وارد محل شد.  دیگه توجه ها بیشتر معطوف اونها بود تا ما. من هم دیگه برای احتیاط اصلا سوت نمیزدم دیگه.  

همه از این ماشین خارجی های آنچنانی داشتند. آقای احمدیه  که دستی بر قلم و ترجمه داشت و مدیر کل یک شرکتی بود. "لانچیا" داشت.  من تا آنروز اصلا نمیدونستم یک همچین چیزی وجود داره. اصلا اگر تو محفلی اسم لانچیا رو میشنیدم میگفتم:  خوردم. خیلی خوشمزه است.

منظره بی بدیلی بود اون لانچیا ی آبی متالیک پارک شده میان دو درخت کاج بلند کنار کوچه .

آقا و خانم امامی که هر دو مترجم و ادیب و هنرمند بودند شورلت ایران آبی رنگ داشتند.  یک ابهتی بود برای خودش. وقتی از سر کوچه می پیچیدند احساس میکردم که الان یک چیز خارق العاده ای در حال وقوع است.  لانچیا هم  گاهی از این ابهت خجل میشد و خودش رو جمع میکرد میرفت کنار دیوار قایم میشد.

رقابت نزدیکی بود در ذهن من میان زیبایی این دو ماشین. وقتی شورلت برنده میشد و پیشی میگرفت غم رو تو چشمهای لانچیا میخوندم.  

سر کوچه یک آقای پیری بود به نام آقای زرگنده که واقعا خیلی پیر بود. من باورم نمیشد که یک نفرمیتونه انقدر پیر باشه.

خیلی سالها پیش جایی در مورد آقای زرگنده نوشته بودم: "آقاي زرگنده، عصاي آلبالوئي و صندلي لهستاني را کنار در مي گذاشت، بند طلاي ساعت جيبي را به دست مي گرفت و گذشت زمان را مي سترد."

واقعا هم همینطور بود همیشه خیره به ساعتش بود و  از چشمانش تحسین و شاید هم نمیدونم حسرت میبارید.

همش مترصد یک موقعیت بودم که سلام کنم و با یکی دوست بشم.

(من نمیدونم چرا بچه بودم انقدر عشق سلام کردن داشتم. اگر یک آشنا میدیدم داره با ماشینش میره دنبالش میدویدم و تا سلام نمیکردم ول نمیکردم. یک آقای تهرانی بود.  وسط مقصودبیک یخچال سازی داشت. بسیار نیک و مودب و مهربان بود. از دوستان پدرم بود. یک بار دیدمش داره با ماشین میره. دنبال ماشینش کردم. رسیدم به صندوق عقب و محکم زدم روش تا بایستد. بنده خدا نزدیک بود تصادف کنه. وقتی ایستاد گفت : بله؟ نیما جان چیزی شده؟

من هم خیلی سریع گفتم: سلام.

اون هم هاج و واج گفت: سلام.

بعد هم او را با سئوالاتش بی پاسخ رها کردم و به راهم ادامه دادم.  دهانش به طرز حیرت انگیزی باز مونده بود  و من رو مبهوت نگاه میکرد. باورش نمیشد یکی میتونه انقدر خر باشه.)  

کمی پایینتر از خانه آقای زرگنده خانه آقای احمدیه بود و بعد هم خانه مهین خانم.  عصرها بوهایی از آن خانه به بیرون میطراوید که روایت بود بوی برگ سوخته است. آنها تنها کسانی بودند که مثل ما فولکس داشتند. من خیلی ذوق زده بودم. پیش خودم میگفتم خوب بالاخره شانس هم نوع پیدا کردن در این محله هست. مهین خانم دو تا سگ داشت: "ژانتی" و "پونتی".  کوچه قلمروی این دو توله سگ بود بعد ازظهر ها.

به قول دفتر خاطراتم: "دم دماي غروب، بوي خوش عجيبي در فضاي کوچه مي پيچيد و بعد از اندی مهين خانم، زن خوش آرايش کوچه، درب خانه را مي گشود.  سگهايش را ميان هياهوي کوچه رها مي کرد، سيگار وينستون را آتش مي زد، گونه برجسته آتشین  را به درب سرد آهني تکيه مي داد و با چشم هاي درشت و خمور، پهناي کوچه را نشئه عصر مست خويش مي کرد."

پدرم حس کرده بود که من و هومن کز کردیم. یک روز عصر گفت: بیاین  بریم تو کوچه قدم بزنیم.

مادر و پدرم داستانهای عاشقانه افسانه واری برای ما گفته بودند. هشت سال دوست دختر پسری و بعد هم با مکافات و با اصرار.  مادر پدرهاشون رو راضی کرده بودند که با ازدواجشان موافقت کنند. آن دودر عنفوان جوانی و آنچه افتد ودانی با هم  پیمان کرده بودند که اسم  برای همدیگر  انتخاب کنند. مادرم در شناسنامه فاطمه بود که پدر اسم " فری"  را بر او نهاد و پدر "عباس" بود که "کیومرث" لقب گرفت. همه او را کیو صدا میکردند.  

من میفهمیدم که بابا با قدم زدن در کوچه  میخواست یخ ما را با همسایه ها بشکند و در ضمن به ما ثابت کند که: ما با همسایه ها فرقی نداریم. ترس نداره.  خجالت نداره. مند بالا و پایین دیگه  چیه؟

حرکات و نگاهش خیلی حرفها داشت میزد. مثل صحنه های سینمایی. به قول سینماگر های امروزی "زیر پوستی" بازی میکرد.

راه که افتادیم  احساس کردم که بابا داره حرکت آهسته راه میره. مثل آخر این  فیلمهای کابویی. بعد از اینکه آرتیسته پیروزی مطلق رو نصیب خودش کرده.  چشمها رو تنگ کرده و خونسرد و مسلط  و آهسته  میره سمت افق.

سه نفری از در خونه زدیم بیرون. راه که میرفتیم مثل این فیلمها اینجوری زلفهامون  تکون تکون میخورد و بالا پایین میشد. خیلی تکون میخورد. یعنی موهای  بابا و هومن تکون میخورد ولی من هر چی سعی  میکردم نمیشد. فر ریز بود تو مایه های پشم بز. منتها سفت و شکست ناپذیر. مثل سنگ وایساده بود جم  نمیخورد بد مصب.  

همینجوری که موهای اونها تکون میخورد و من سعی خودم رو میکردم و راه میرفتیم رسیدیم دم ۲ درخت کاج وسط کوچه. یک آن احساس کردم بابا داره با حرکت رفت و برگشت متناوب چشم همه چی رو  شناسایی میکنه. حواشس جمع بود.  

میدونستم که الان دیگه همه چی درست میشه. ما همینطور سلانه و خرامان نزدیک شدیم بابا دست ما را کشید سمت بچه های کوچه که کمی آنطرفتر جمع شده بودند. "آرسیس" پسر آقا احمدیه به بابا سلام کرد . بابا همچین که دهن باز کرد سلام رو جواب بده. یکهویی از اونطرفتر صدا اومد که: عباس آقا. عباس آقا. عباس آقا.  

بابا سرش رو بلند کرد و با صدای نیم خفه ای گفت: بله.

فکر نمیکنم اصلا هیچکس صداش رو شنید.

نگاه انداختیم دیدیم یک دختر همسن و سال ما  دلا شده رو زمین دستش رو گرفته جلو. انگشتهاش رو هی تکون میده و میگه: پیش پیش پیش عباس آقا عباس آقا. عباس آقا.

ما هنوز نمی فهمیدیم چرا این دختر بابا رو اینجوری صدا میکنه و چرا زیر ماشینها رو نگاه میکنه؟

همینطور که ما هاج و واج بودیم یک گربه خودش رو مالید به پای ما و رفت طرف آن دختر.

اون هم گرفت و بردش دم در خونه  انداختش تو و گفت : عباس آقا نبینم بیرون بیای ها.

بابا نا باوری تو چشمهاش موج میزد.

من از حولم پریدم رفتم جلو به "آرسیس" سلام کردم.  دست دادم.

بابا هم یک خورده وایساد و رفت سمت خونه.

من و برادرم با بچه ها دوست شدیم  و یخمان واقعا شکست.  بسیار ازشان یاد گرفتیم. بهترین هم بازیهای عمرمان شدند تمامی اهالی آن کوچه.

آنروز اما  حتما پدر میاندیشید که: "ما  تو چه محله ای اومدیم؟ به گربه اشون میگن عباس آقا."

نیما شیخی
۱۲ ام ژانویه سال ۲۰۱۴