برف شیرین
Cyrous Moradi
دوستان عزیز من هیچگاه قاره آمریکا نبودم چه برسه به خود ایالات متحده ؛ همه اینهائی که میخونید فقط خیالپردازی محضه. همه شخصیت ها ساختگی هستند
الان دقیقاً ساعت یک بامداد روز 22 دسامبر سال 2010 است و من در این هتل خراب شده که نزدیک پیست های اسکی شهر دنور ایالت کلرادوست (Winter Park Resort , Denver ) بعد از خوردن چند قرص آرامبخش ، سعی دارم با نوشیدن قهوه تلخ ، اندکی بر اعصابم مسلط شوم.
همسر ، فرزندان ، عروس ، داماد و نوه هایم خیر سرشان جشن تولد هفتاد و پنج سالگی مرا دیشب( بهتر است بگویم چند ساعت قبل) برگزار کردند. البته مبتکر اصلی این جشن ، همسرم بود. متولد 30 آذر سال 1314 مطابق با 21 دسامبر 1935 میلادی در شمیران هستم. به گفته همسرم ، برگزاری جشن تولد باعث تحکیم همبستگی خانوادگی و فرصتی برای معرفی برخی جنبه های فرهنگ ایرانی به ویژه شب یلدا برای عروس و داماد غیر ایرانی و به خصوص نوهایمان بود که به قول همسرم بدانند فرهنگ ایرانی چقدر باستانی و غنی است.
من از همان اول با این گونه گردهمایی های خنک و بی مزه موافق نبوده و نیستم. به نظرم فرزندانی که حتی سالی یک بار هم به والدین خود تلفن نمی کنند و مرده و زنده بودنشان برایشان توفیری ندارد همان بهتر که در منزل خود و یا هر قبرستانی که مایلند بتمرگند و از این جشن های مسخره و مزخرف تولد برگزار نکنند. پیشنهاد من به همسرم رفتن به مکزیک در اولین های روزهای سال جدید بود تا از آفتاب گرمش در این فصل سال بهره ببریم و یا حتی اندکی جنوب تر به شیلی ( که من خیلی دوست دارم) و یا حتی آرژانتین( که همسرم ترجیح میدهد) بود که با هزینه های کمی می توان ار تعطیلات سال نو لذت برد.
لابد خواهید پرسید که چرا در پایان برگزاری جشن تولدم اینقدر دمق و ناراحت و برزخیم. علتش همین به اصطلاح نحوه برگزاری و جریان جشن است. از همان اول همه چیز سرد و بی روح بود. در حالی که زنم با پخش برخی آهنگ های شاد روز ایرانی سعی میکرد برای لحظاتی با استفاده از زبان بین المللی موسیقی ، وحدت فکری در جمع ایجاد کند ولی هر کسی با موبایلش مشغول بود وکل مراسم بیشتر به اجتماع مسافران هوایی در فرودگاه به دنبال اعلام تاخیر در پرواز شبیه بود تا برگزاری جشن تولد. زنم بال بال میزد تا جو مجلس را گرم کند ولی انگار در داخل یخچال های چند هزار ساله قطبی حرکت می کنیم. هر کسی تو خودش بود. عین مراسم ختم، شرکت کنندگان یا به سقف نگاه میکردند و یا به ساعتشان که مراسم خسته کننده کی پایان می یابد. تنها منظره جالب مجلس ، کیک تولد بزرگی بود که دو رقم 7 و 5 به صورت شمع بر فرازش خودنمایی میکرد و چشمان زیبا و شیطانی نوه هایم که با بی صبری منتظر خوردنش بودند. زنم قبل از تهیه کیک ازم پرسیده بود که دوست دارم بر روی کیک چه نقشی باشد و من هم گفته بودم : چنار قدیمی امام زاده صالح تجریش. همسرم بعد از مدتها جستجو بالاخره تصویری از این درخت را که جهانگردان اروپایی در یکصد سال گذشته در سیاحتنامه هایشان آورده بودند، از اینترنت پیدا کرد. قناد ایرلندی تبار فکر کرده بود که ما هم تیره ای از سرخپوستان وایومینگ هستیم که درختان و ماهی ها و تمساح را می پرستند . زنم از این تعبیر خوشش نیامد و دست آخر به تصویری از قله پر برف دماوند رضایت دادم که عملاً قناد باشی آن را مثل قله فوجی یاما در آورده بود. بگذریم. دیگر اهمیتی نمیدهم که روی کیک تولدم چه نقشی می نشیند. بچه ها با کنجکاوی به کیک زل زده بودند و مترصد بودند تا بریده شود و آنها دلی از عزا در بیاورند. همسرم برای اینکه همه چیز به خیال خودش در محیطی شاد برگزار شود، کت و شلواری و پیراهنی کاملاً به رنگ شاد و داغ به من پوشانده بود که بیشتر شبیه فروشندگان دوره گرد فیلم های وسترن جان فورد شده بودم که داروهای ضد یبوست و کچلی می فروختند.
یعد از آنکه یک ساعتی از شروع مراسم گذشت حوصله همه کاملاً سر رفت و زنم تصمیم گرفت یک ساعت زود تر از برنامه پیشبینی شده کیک تولد را ببرد تا شاید خوردن شیرینی باعث شود اندکی یخ مجلس آب شود. خلاصه، دخترم در حالی که شلنگ تخته می انداخت، کارد را برایم آورد تا با آهنگ تولدت مبارک ، کیک را ببرم. وقتی کارد را روی کیک گذاشته و فشار دادم، نفسی به راحتی کشیدم که داریم به پایان این مراسم مسخره نزدیک می شویم. دامادم که همیشه از دیدن ریختش متنفر بودم،به خیال خودش ، پاچه خواری را به اوج رسانید و ضمن تقدیم هدیه اش که طبق معمول پیراهنی چهار خانه و از مد افتاده که در حراجی های Black Friday خریده بود خواست شیرین زبانی کند و به همین دلیل بارش برف زیاد را نشانه ای از طول عمر من دانست و اظهار امیدواری کرد که سالهای سال این گونه جشنها ادامه داشته باشند. بین بارش برف در کلرادو و طول عمر احتمالی من هیچگونه رابطه منطقی وجود نداشت. صبر کردم تا وقتی اوضاع آرام شد پاسخ دندان شکنی به این داماد پر روی مکزیکی که همیشه خود را از تبار اسپانیائی های اصیل دانسته و از ویلاهای نداشته اش در بارسلونا دم میزند،داده و باعث بشوم دیگران هم سرجایشان بنشنند و بدانند یک من ماست چقدر کره دارد.
وقتی گردو خاک خوابید و همه بر روی صندلی هایشان مستقرشدند و کادو های تکراری که یکی از آنها به طرز کاملاً ابلهانه بسته پوشک ایزی لایف ویژه پیرمردان بود، به بنده تقدیم شدند، از جا برخواستم تا حسن ختامی به این بالماسکه بدهم. طبق معمول با ارائه صحبتهای کلیشه ای در حالی که زنم داشت از مراسم فیلمبرداری کرده و چشم غره میرفت که حرف های شیک و پیک بزنم. ضمن اشاره به بارش برف ، توضیح دادم که دلم برای برف های شیرین شمیران تنگ شده است. پچ پچ ها شروع شد. همه حضار حتی همه فرزندانم با تعجب از خودشان می پرسیدند : sweet snow ? Nieve Dulce? La Neige Douce ?تعجب ها و تمجمج ها نهایتاً شکل تمسخر به خود گرفت. خواستم با خونسردی برایشان توضیح دهم که در زمستانهای سخت شمیران ، برف تازه باریده را با شیره انگور( ترجیحاً ملایر) مخلوط کرده و نوعی دسر خوشمزه تولید میکردیم. بحث به شیره انگور کشید. خیلی های آن را معادل Grape Juice و یا حتی Molasses می دانستند. مجبور شدم شرح بلند بالایی در باره نحوه تهیه شیره انگور ( دوشاب) بدهم که کسی به آن توجه نکرد. یواش یواش احساس کردم که اکثریت حاضر فکر می کنند برف شیرین به معنای آن است که اگر نمونه ای از آن را به آزمایشگاه بفرستیم درصد گلوکوز و لاکتوز و مالتوز و انواع قندهای موجود در آن دقیقاً مشخص خواهد شد و برف شیرین نوعی اعتقاد سرخپوستی است که خداوند فقط به بندگان برگزیده اش ارزانی میدارد و بس. الان دقیقاً یادم نیست که چی گفتم فقط میدانم که آخرین جمله ام این بود: اگر شما هم مثل من برف و شیره خورده بودید، هر گاه تو برف ها راه میرفتید، احساس میکردید که داخل رولت بزرگی قدم بر میدارید. توضیحاتم وضع را بدتر کرد. اغلب آنهایی که با فرهنگ ایرانی آشنا نیستند ، فکر می کنند ما هم همچون قبایل سرخپوستی مقیم سلسله جبال آند مظاهر طبیعت را می پرستیم. خاطرم هست که عروس خنگم زود نظریه ای در این مورد بافت و به دلیل آنکه ایران را سرزمین خشکی می دانست که پر از صحرا و کویر است این طور استدلال کرد که برف را ایرانیها با قاطی کردنش با شیره انگور نوعی تقدس به آن بخشیده و در حقیقت از خدای برف به خاطر ارسال محموله که حاوی آب است و زنده ماندن قبایل ایرانی را تا 12 ماه آینده و بارش برف دیگری تضمین میکند، جشن می گیرند . توضیحات من که شامل شرح مختصری از تمدن قدیمی ایران بود، درست مثل ریختن بنزین روی آتش نه تنها شعله تردید و سوء تفاتهم ها را کم نکرد بلکه بر شدتشان افزود. فقط یادم است که به زنم گفتم : حالم خوب نیست و میخواهم بروم لابی و قهوه بخورم و بعد با صدای بلندی گفتم : البته به تنهایی !
الان چند ساعتی از آن مراسم ابلهانه می گذرد و من در حالی که به ریزش مداوم برف از پشت شیشه نگاه میکنم، جرعه جرعه قهوه میخورم و دارم به این فکر میکنم : من کیم؟ اینجا کجاست ؟
در این ساعت شب لابی کاملاً خلوت است. زوج سیاه پوستی دارند لاو می ترکانند و چشم در چشم به آهنگ ملایمی که پخش می شود گوش می کنند. مشتری دیگری پیدا نیست. دانه های برف مثل اشباح دل تاریکی را می شکافند و طوری پائین می آیند که انگار عجله ای برای این کار ندارند. عین فیلم های هندی ذهنم فلاش بک میزند به گذشته.
انقلاب که شد تازه 45 سال داشتم. کبکم خروس می خواند. کودتای 28 مرداد که اتفاق افتاد من بیست ساله شده بودم. خانواده من ، پدر در پدر مداح بودیم. اصلاتاً اهل فشافویه( تلفظش اندکی گلو را درد می آورد) توی جاده تهران قم هستیم. اسم من در شناسنامه محمد حسین مداحیان فشافویه است. در سی سال گذشته خیلی از اهل فامیل به من فشار آوردند که مرا به اسم دیگری بنامند ولی من اصرار دارم همان هویتی را داشته باشم که سالها با آن شناخته می شدم. حاضر نیستم به اسامی شاهنامه ای ( که بین ایرانیان مقیم کالفرنیا مرسوم است) نظیر رامین ، پرویز ، اردلان و گرشاسب و اشکبوس و جهانگیر و جهانشاه و جاوید .... شناخته شوم. ما همگی مداح سلاطین بودیم. پدر بزرگم جزو مداحان محمد علی شاه بود که بعداً خیلی راحت تغییر جهت داد و شد مداح رضا شاه. از ایشان نقل می کنند که همیشه می گفت :" یا بیا با یزید بیعت کن یا برو کنگور زراعت کن ! " یعنی یا با صاحبان قدرت بساز و همیشه راحت و آسوده باش و یا اینکه دردسر و رنج و ناراحتی را به جان بخر. خاندان من راه ساده اول را در زندگی برگزیدند. رسم کار ما این بود که در پایان روضه ها و مداحی ها با بلندترین صدایی که داشتیم داد می زدیم " خدایا شاهنشاه اسلام پناه را از گزند روزگار به دور دار. خدایا خداوندا ! دشمنان شاهنشاه اسلام پناه را ذلیل و زبون و از صفحه روزگار محو فرما" و از این گونه پاچه خواری ها. سورساتمان برقرار بود. از سوی دربار و بعدها نظمیه مقرری خوبی دریافت میکردیم. حزب توده و نیروهای چپ در نوشته های خود اصطلاحاً به ما می گفتند وعاظ السلاطین . هر چی بود دنیا بر وفق مرادمان بود. پدر بزرگم املاک وسیعی در فشافویه و اغلب روستاهای جاده قم و حتی اصفهان و شیراز که بعضی اوقات بنا بر دعوت برای مداحی میرفت ، به دست آورده بود. زندگی راحتی داشتیم. در همه طول سال فشار کاری ده روز ماه محرم را داشتیم. بقیه 355 روز را به بطالت و یا حضور در مجالس برگزیده ای که شرکت در آنها را با وسواس می پذیرفتیم، میگذشت.
12 سال تاریخ مداحان دولتی ایران از 1320 تا 1332 تاریک ترین دوران محسوب می شود. فعالیت نیروهای چپ و در راس آنها حزب توده عرصه را بر ما تنگ کرد. دولتهای بر سر کار ، به جلب آرا و نظرات طبقه تحصیل کرده نیاز داشتند که این کار از طریق رسانه های چاپی و رادیو صورت میگرفت نه از طریق مداحان و در این مورد کاری از ما ساخته نبود. جوانانی که سرشان به تنشان می ارزید آینده خود را در فعالیتهاشان در جبهه نبروهای سیاسی چپ و ناسیونالیست می دیدند. اوضاع با روی کار آمدن دکتر مصدق در اوایل سال 1330 بدتر شد. شهربانی و رکن 2 ارتش همان مقرری اندکی را هم که به ما میدادند قطع کردند. ترور احمد کسروی که بین روشنفکران و تحصیل کردگان محبوبیتی داشت توسط عوامل و اعضاء نیروهای اسلامی موتلفه به رهبری نواب صفوی، مردم را از ما بیشتر دور کرد. دیگر از مراسم بزرگداشت مناسبت های مذهبی که به اسم دربار و دولت در مسجد عالی سپهسالار برگزار میشد، خبری نبود. پدر خدا بیامرزم در فاصله 25 تا 28 مرداد سال 1332 که شاه از ایران فرار کرد، کلی ترسیده بود. خدا اموات ودرگذشتگان شما را بیامرزد پدرم مرد روشن بینی بود. بعد از دیدن تصاویر شاه که از رم به تهران باز می گشت روزی همه ما را جمع کرد و گفت : همه حرکات و صحبتهای محمد رضا نشان میدهد که او دیگر خود را در ایران موقتی میداند. عین دزدی است که به باغی زده و مشغول غارت میوه هاست. می ترسد هر لحظه صاحب باغ برسد و وی را از باغ بیرون بیندازد. محمد رضا اصلاً احساس یک صاحبخانه را ندارد. به همه اطرافیانش بی اعتماد است. فکر میکند همه در حال طراحی توطئه ای بر ضدش هستند. به همین خاطر به صغیر و کبیر رحم نخواهد کرد. هنوز دو سال از بازگشت شاه نگذشته بود که زمزمه های اخراج سرلشگر زاهدی در تهران پیچید. پیشبینیهای پدرم به حقیقت می پیوست. کسی که با نزدیکترین و وفادارترین یارش ( سرلشگر زاهدی) که در برگشتنش به قدرت نقشی اساسی داشت اینقدر بی رحم باشد دیگران که جای خود دارند. پدرم اعتقاد داشت که مداحان دچار روزگاری سختی خواهند شد. بی اعتمادی مردم به آنها ادامه خواهد یافت.
آخرین و با اهمیت ترین تشخیص پدر، قدرت یافتن ایالات متحده آمریکا در همه امور جهانی به ویژه ایران بود. پدرم می خواست هر چه زودتر پایگاهی برای روز مبادا در آمریکا داشته باشیم. گمانم ژانویه 1959 و زمان ریاست جمهوری آیزنهاور بود که من در معیت یکی از دوستان خانوادگی که صاحب فرش فروشی بزرگی در هیوستونHouston تکزاس بود به آمریکا آمدم. آن موقع ایرانیهای اندکی در آمریکا بودند. دورترین جائی که آنها کشف کرده بودند تکزاس بود. دوستمان به ما پیشنهاد کرد که به کالیفرنیا برویم. جنوبش در لوس آنجلس آب و هوایی شبیه تهران دارد و آینده درخشانی در انتظار این ایالت است. اواسط 1959 بود که برای اولین بار به کالیفرنیا آمدم. ما از سال 1959 به فکر 1979 بودیم !
در ایران بعد از کودتای 28 مرداد، ظاهراً بر خلاف پیشبینی های پدر، اوضاع مداحان روز به روز بهتر شد. کارشناسان تبلیغاتی سازمان سیا که در آن زمان به ماموران رکن دوی ارتش در مبارزه عقیدتی با کمونیستها کمک میکردند، تبلیغات مذهبی را به عنوان ابزاری در مقابل جرثومه های بی دین و کمونیست توصیه میکردند. خاطرم است که مدرسان امور تبلیغاتی دوره ها و سمینارهایی را در همه سالهای دهه 1960 و حتی 1970 برای مداحان دولتی برگزار و پشتیبانی از نهاد سلطنت و تقویت به قول خودشان شعائر مذهبی را قویاً به ما آموزش میدادند. ما دیگر شورش را در آورده بودیم. شاه را سایه خدا بر روی زمین تبلیغ کرده و به سبک دوران ناصرالدین شاه وی را ظل الله می نامیدیم. دوباره مقرری های ما برقرار شد و آبی زیر پوستمان رفت. زندگی به ما لبخند میزد . روزگارمان شیرو عسل بود.
اکنون که سالها از آن دوران می گذرد، چند فیلم تبلیغاتی که با سخنرانی های شاه شروع می شد و در جلسات توجیهی به ما نشان میدادند خوب به خاطرم مانده است. شاه در صحبتهایش خود را کمر بسته امام زمان می نامید و ادعا میکرد که فرشتگان مقرب، مسئول حفظ وی هستند و به طور غیر مستقیم خود را بنده برگزیده ای که برای انجام ماموریتهای ویژه ای به دنیا آمده ، به ما معرفی میکرد. حتی همان موقع ما به این خزعبلات می خندیدیم. محمد رضا با الهام از این توصیه ها، کتابی هم تحت عنوان " ماموریت برای وطنم " نوشت که در الهای دهه 1960 عین کشورهای کمونیستی به عنوان یک ماده درسی در کلاسهای همه دبیرستانهای ایران تدریس می شد.
یک مورد استثنایی در این تبلیغات خاطرم است. همان موقع یکی از افسران رکن دوی ارتش به طور خصوصی به مداحان گفت که فیلد مارشال ایوب خان رئیس جمهور پاکستان که تحصیلات انگلیسی داشت، به شاه گفته بود که قلع و قمع کمونیستها به همان اندازه اشتباه است که میدان دادن به عناصر مذهبی. بهترین سیاست آن است که این دو مشغول هم باشند و شاه هم به سلطنتش برسد. در حقیقت شاه بذرهای انقلاب اسلامی سال 1357 را با سرکوب حزب توده و اعدام کادرهای سازمان نظامی آن در سال 1333 شروع کرد. به قول ایوب خان ، کمونیستهای وابسته به مسکو این مزیت را دارند که بدون دستور و اجازه اربابانشان هیچ اقدامی نمی کنند و راضی کرده پیرمردانی که بر مسکو حکومت میکردند و معامله با آنها همواره کار راحتی است. ایوب خان داستان روباه و خروس از جمله قصص Aesop را برای شاه تکرار میکرد که روباهی ، خروسی را شکار کرد ولی چون دید جثه خروس ضعیف است تصمیم گرفت مدتی خوراکی های مقوی به خروس بدهد تا چاق و چله شود که بهتر بتواند نوش جان کند. روباه نفهمید که تقویت خروس تا کجا باید ادامه یابد. خروس آنقدر قوی شد که روباه را خورد !! شاه هم آنقدر به مداحانی مثل من پول داد و احساسات دینی مردم را تقویت کرد که سرانجام در سال 1357 خوردنش !!به قول ایوب خان بگذار توده ایی ها با انتشار روزنامه و کتاب و شرح اغلب غلط تئوری های مارکس مشغول باشند و به جنگ مذهبیون بروند تا فرصت دهند شاه با خیال راحت سلطنت کند. حزب توده هیچ گاه رسماً مخالفت خود را با شاه و نظام سلطنتی ابراز نکرد و عملاً مهمترین متحد دربار بود. حزب توده یک هفته بعد از سرنگونی رژیم سلطنتی در ایران، شعار سرنگون باد سلطنت را سر داد !!! شما در هیچکدام از اسناد رسمی حزب توده بین سالهای 1320 تا 1357 کوچکترین نشانه ای از تمایل این حزب به سرنگونی رژیم سلطنتی نمی بینید. از نظر کمیته مرکزی، شعار سرنگونی سلطنت یک شعار سکتاریستی و نوعی چپ روی بیمار گونه بودکه با مارکسیسم لنینیسم ناب که این حزب خود را نماینده آن میدانست منافات داشت. البته اگر رهبران حزب توده در سال 1332 دست به کودتا میزدند ، میتوانستند مسکو را در مقابل کاری انجام شده قرار داده و دقیقاً مثل مورد افغانستان پیرمردان کرملین نشین را به حمایت از خود وادارند. حزبی که موسسش شاهزاده سلیمان میرزا اسکندری و وزرایش شاهزاده ایرج اسکندری و دکتر یزدی و دکتر کشاورز باشند ، صد سال سیاه در صدد سرنگونی سلطنت بر نمی آمد. بگذریم. توصیه های ایوب خان در آن زمان گوش شنوایی در تهران نیافت. کمک های شهربانی و بعدها ساواک به مداحان و هیئت های عزاداری در تهران روز به روز افزایش و همزمان سرکوب نیروهای چپ شدت یافت..
حادثه 15 خرداد را رژیم شاه هیچ گاه درک نکرد. بلافاصله ، کمک به مداحانی دولتی مثل ما افزایش یافت. من در سال 42 درست 30 ساله بودم. پدرم فوت شده بود. یواش یواش با زندگی راحتی که داشتم به پیش بینی های پدرم شک میکردم ولی احتیاط را از دست نداده و مقر خود در لوس آنجلس را تقویت میکردم. هنوز سال 1964 به پایان نریسده بود که برای خود و خانواده ام گرین کارت گرفتم. از آن سالها ، مزه بسیار عالی بستنی های لوس آنجلس به خاطرم مانده است. به قول زنم که برای اولین بار در سال1966 با من به آمریکا آمد : " زندگی در اینجا چقدر براق است. صورت مردان و کفشهایشان برق میزند وزنها خیلی خوشگل ولی بد لباس اند"
از اوایل سال 1350 کارها نظم بیشتری یافت. من و همکارانم در سراسر ایران شدیم کارمند رسمی ساواک. من از همان اول به ادامه تحصیلات کلاسیک علاقه داشتم. در سال 1348 با وجود آنکه خیلی دیر شروع کرده بودم در سن 36 سالگی از دانشگاه تهران فوق لیسانس زبان انگلیسی گرفتم که بعدها باعث شد با ادبیات معاصر آمریکا آشنا شوم. فکر میکنم یک از دلایل طول عمر من مطالعه مشتاقانه رمان های آمریکایی و به طور کلی تعقیب دنیای ادبیات انگلیسی است.
الان که خوب به گذشته ها نگاه میکنم، می بینم که بزرگترین شاهکار دوران سلطنت محمد رضا شاه تربیت متفکران و نظریه پردازان مسلمانی است که نظیرشان در جمهوری اسلامی پیدا نخواهند شد. دکتر علی شریعتی( که با بورس دولتی برای تحصیل به پاریس رفت) ، دکتر عبدالکریم سروش( دارای تحصیلاتی کاملاً انگلیسی که مهمترین کتابش را تحت عنوان تضاد دیالکتیکی قبل از انقلاب به چاپ رسانید !)، مرتضی مطهری ( استاد دانشکده الهیات دانشگاه تهران واز پدران فکری انقلاب اسلامی) سروش و دهها نفر دیگر. حسینیه ارشاد با اجازه دولت تاسیس شد تا مخالفان مقری برای تجمع و تبلیغات داشته باشند. همانگونه که گفتم رنگین کمان سیاسی ایران در قبل از انقلاب فقط رنگ سرخ نیروهای چپ را کم داشت که اگر بود شاید در حال حاضر ایران از نظر سیاسی پیشرفته ترین کشور خاورمیانه بود. بگذریم. خلاصه عرضم این است که من و همکارانم از قبل این سیاست نامتقارن رژیم پهلوی در کوبیدن نیروهای چپ و تقویت نیروهای مسلمان خیلی منتفع شدیم. آمارهای غیر رسمی تعداد مداحان سلطنتی را در شروع انقلاب بیش از 180 هزارنفر در سراسر کشور عنوان می کنند که اغراق آمیز به نظر میرسند.
از اواخر سال 1355 و اویال سال 1356 خیلی ها سقوط رژیم را پیش بینی میکردند. در ژانویه سال 1978 که مصادف با دیماه 1356 بود کارتر و بانو برای گذراندن تعطیلات و ملاقات با شاه به تهران آمدند. کل مراسم که فیلمهایش موجود است بیشتر نوعی مراسم خداحافظی است. غمی در همه چهره ها به چشم میخورد. ژانویه 1978 آغازی برای یک پایان و پایانی برای یک آغاز بود. نمایشی که در 19 آگوست سال 1953 با کودتا کلید خورد بود داشت پایان می یافت و انقلاب اسلامی آغاز می گردید. کشتی بان را سیاستی دگر آمد.
تازه به یاد پیش بینی های پدرم افتاده و زودتر از همه همکارانم همه دار و ندار خود را فروخته و 9 ماه قبل از انقلاب به آمریکا آمدیم. آمدیم که بمانیم. البته من در اینجا اشتباه بزرگی را مرتکب شدم. نمیدانستم که انقلابها نمی توانند سرشت و باورهای هیچ ملتی را تغییر دهند. مثلاً روسها بعد از انقلاب اکتبر چه تغییری کردند؟ عملاً هیچ. فرانسوی ها آیا همان مردم پر ریخت و پاش دوران سلطنت نیستند. آیا تشریفات و شکوه و جلال سارکوزی مثل یک پادشاه نیست؟ همکارانم که درایران ماندند بلافاصله اطلاع دادند که رژیم جدید اولین کاری که کرد تبدیل ساواک به یک وزارتخانه بود. مداحان همکار من الان امنیت شغلی بهتری دارند و حقوق های بالاتری می گیرند. البته خیلی هایشان سالهاست که با شرایطی واقعاً عالی بازنشسته شده اند و از ارج و قرب زیادی در ایران برخوردارند. تنها فرقی که کرده، مداحان ،به جای پادشاه اسلام پناه زمامداران جدید را دعا می کنند. پوتین و مدودف با استالین و لنین چه فرقی دارند؟ در عمل هیچ تفاوتی ندارند. اگر من هم در ایران میماندم امنیت شغلی و اجتماعی بهتری داشتم. بگذریم.
هنوز چند ماهی از استقرار من و خانواده ام در آمریکا نگذشته بود که یک روز تعطیل در منطقه ایرانی نشین لوس آنجلس و در یک رستوران خانمی مرا شناخت. گویا پای مداحی های من در تهران بوده و مرا خوب به خاطر داشت. خیلی سعی کردم که پیش زنم بگویم که دارد اشتباه میکند ولی با نشانی هایی که داد دیگر نتوانستم حاشا کنم. قرار شد بعداً در محیط مناسبی دیگری همدیگر را ببینیم. باورتان نمی شود وقتی از زبانش شنیدم که عاشق روضه های من است و وقتی گریه میکند احساس آرامش میکند از تعجب شاخ در آوردم. چطور می شود که کسانی که اداعای لائیک بودن دارند دنبال روضه حضرت علی اکبر و حضرت قاسم اند. قرار شد روضه خوانی در منزل ایشان و با شرکت تعداد انگشت شماری از خانم ها و آقایان دست چین شده تشکیل شود. در روز موعود ، همه با عینک های دودی وارد شدند انگار جلسه سالانه اعضای مافیاست. مجلس که خودمونی شد من هم که مدتها نخوانده بودم صدایم را در دستگاه شور رها کردم:
مشگ برداشت که سیراب کند دریا را ، رفت تا تشنگیش آب کند دریا را
آب روشن شد و عکس قمر افتاد در آب ، ماه می خواست که مهتاب کند دریا را
تشنه می خواست ببیند لب او را دریا ، پس ننوشید که سیراب کند دریا را
کوفه شد علقمه، شق القمری دیگر دید ، ماه افتاد که محراب کند دریا را
............................................... ، .......................................................
روی دست تو ندیده است کسی دریا دل ، چون خدا خواست که نایاب کند دریا را
مرد و زن نزدیک 45 دقیقه گریه کردند. بلافاصله به قول خودشان سبک شدند. پذیرایی مفصلی هم با قیمه بادمجان و دوغ صورت گرفت. همه خوردند و به سبک ایرانی ها آروغ عمیقی زدند و سبک بال و شاد به منارلشان رفتند تا دوباره در وب سایتهایشان در خصوص جدایی دین از سیاست قلم فرسایی کنند. شاید باورتان نشود دیگر نمیتوانم به همه تقاضاهایی که از سراسر آمریکا میرسد پاسخ دهم. آنها بلیط رفت و آمد و هزینه های اقامت و دستمزد های خوبی می دهند. به خودم میگویم: ایرانی جماعت همیشه ایرانی است. انقلاب ذات و خصلت هیچ ملتی را عوض نمی کند.
همین الان که با شما درد دل می کنم، چند مشکل بزرگ دارم. اولینش بالا رفتن سنم است که دیگر نمی توانم مثل سابق مداحی کرده و تقاضای روزافزون بازار را پاسخگو باشم. نکته بعدی کثرت شاگردان با استعداد برای یادگیری اصول مداحی است که البته برنامه هایی برای آن در نظر دارم که قبل از همه باید موافقت زنم را جلب کنم، چون برای تحقق این بخش حتماً باید به ایران سفر کنم که زنم سخت مخالف است. همسرم بیم آن دارد که در بازگشت به ایران به عنوان کارمند ساواک دستگیر و اعدام شوم. بارها به زنم اطمینان داده ام که همکارانم از کشورهای اروپائی و کانادا به ایران بازگشته اند و تنها به اتهام ترک خدمت بدون مجوز محاکمه اداری شده و به پرداخت مبلغ اندکی محکوم شده اند. همین و بس. همگام با تغییراتی که صورت گرفته شکل مداحی هم در ایران امروز عوض شده است. نسل نو دیگر به مداحی های سبک قدیم بی تفاوت است. دیگرحاج منصور ارضی و کوثری در پیش جوانان ارج و قربی نداشته و جواد مقدم و علیرضا هلالی و جوانانی شبیه آنها که به سبک خوانندگان پاپ غربی برنامه اجراء می کنند قاپ های نسل جدید را دزدیده اند. تنها چاره کار مسافرت به ایران و حضور در مداحی زنده این مداحان جوان است. با وجود آنکه اغلب این مداحان جوان سایت های شخصی دارند و مداحی هایشان قابل داونلود است ولی لازم است چند جلسه حتماً در مجالس آنها حضور یابم تا بتوانم مو را از ماست کشیده و فوت کوزه گری را یاد استعدادهای جوانی بدهم که هم اکنون در آمریکا قدم در این راه پر درآمد و کم زحمت گذاشته اند. مهمترین مشکل من زنم است که اگر بفهمد قصد سفر به ایران را دارم دمار از روزگارم درخواهد آورد دنبال راه حلی برای جلب رضایت همسرم هستم. خدا را چه دیدید شاید دو نفری رفتیم ایران. ببینم چه خواهد شد. وقت اجرای برنمه مداحان جوان ایرانی را می بینم به یاد Ricky Martin,Harry Belafonte,James Brown می افتم. احساس می کنم که مداحان جوان ایرانی نوعی امتزاج فرهنگی انجام داده و اجرای موسیقی غربی را وارد برنامه های مذهبی ایرانی کرده اند. هرچی است، نوآوری قشنگی که برای من هم جالب است. فکر میکنم فلاش بک طولانی من اینجا خاتمه یابد بهتر است. میخواهم قبل از خواب، نیمساعتی تو برف ها قدم بزنم. دلم برای حلواهایی که با شیره انگور در ایران درست می کنند تنگ شده است. حلوای بردسکن که با شیره انگور و کنجد درست می شود برای چنین هوایی ساخته شده است. الان سالهاست که دلم میخواهد شیره انگور را به سبک ایران در آمریکا تولید کرده و فرمولش را به اسم خودم ثبت کنم. وقتی برف می آید، سکوت سنگینی همه جا را فرا می گیرد، سطح برف از نظر آکوستیکی بهترین جاذب صداست. دنبال رد پای گربه و موش روی برفهام. باید بروم و بخوابم . کار زیادی برای جلب رضایت زنم در مورد سفر به تهران در پیش دارم. در سکوت شب اول آهنگ " گنجشکک اشی مشی " فرهاد را زیر لب زمزمه می کنم مخصوصاٌ آنجا که میگه " برف می آید گوله میشی ! می افتی تو حوض نقاشی ! احساس گنجشک گرسنه و سرما زده ای را دارم که تو آب یخ حوض افتاده. دیگر خاطره تلخ جشن تولد را فراموش کرده ام. اندکی حالم بهتر می شود. یاد آهنگ "I will always love you " می افتم که Whitney Houstonدر فیلم بادیگارد خوانده . خدا میداند که چقدر آن را از یوتیوب گوش کرده ام. دلم برای عزاداری های وسط بازار تجریش تنگ شده است. دوستانی که از ایران آمده اند ، تعریف می کنند که هنوز همان داربست های چوبی بر قرار هستند. در مواقع عادی میوه و سبزی فروشان بساط می کنند ولی در عزاداری ها به طرفه العینی کاسب ها بساطشان را جمع و کل میدان تبدیل می شود به صحرای کربلا و صحنه مبارزه شمر و ابن زیاد با سپاه قلیل ولی از جان گذشته ای که با رنگ سبز مشخص می شوند.شب پرماجرایی داشتم. باید بروم بخوابم. کارهای زیادی در پیش دارم.
"مأموریت برای وطنم" هرگز تدریس نشد... کتاب دیگر او "انقلاب سفید" را در سال پنجم ( کلاس یازده ) درس میدادند که همه جیم شدن ها و سینما و شهرنو گردی هایمان مال آن ساعت بود...
سیروس مرادی
مثل همیشه داستان بسیار دلچسب و زیبایی بود. ممنون.
فقط یک کم طولانی بود. بهتر نبود در ۲ قسمت متفاوت پست میشد؟
به هر حال طنز بسیار زیبا و لطیفی دارید.
موفق باشید.
الفابت
شما هم که مثل فِرد کم کم افتادی به شعارگویی روزانه، در هر پست و و هر مطلبی!
خیلی بیمورد و خسته کننده است!
ما برای بحث کردن آمدیم،
نی برای شعار دادن آمدیم!