در راه پیمایی بانوان در روز شنبه ٢٠ ژانویه ٢٠١٧ در شهرهای عمده ی آمریکا ، شعارهایی در دلسوزی و هم دردی با ملانیا ترامپ هم به چشم می خورد ، نظیر " ملانیا را آزاد کن." و شعار های همانند  دیگر. شوخی دیگری که در همین زمینه گفته می شود این است که در جعبه ی هدیه ی ملانیا به میشل اوباما نوشته شده بود، "کمک."

 

ازین شوخی ها گذشته، ملانیا و رفتار غیر محترمانه ای که شوهرش نسبت به او ابراز می دارد، آدمی را بیاد زنان پادشاهان قاجار نظیر ناصرالدّین شاه و مظفرالدّین شاه و همسران آنها نظیر تاج الدوله یا انیس السلطنه و امثالهم می اندازد. زنانی که در کاخ های طلایی، اتاق های زراندود، و لباس های زربفت می زیستند بدون این که کوچکترین نقشی نه تنها در اوضاع اجتماعی زمان خود بلکه در زندگی خارج از محدوده ی لذّت بری شوهران شان به عهده داشته باشند. عروسک های زیبایی بودند بازیچه ی دست و فقط اسباب لذّت بخشیدن به همسران و اربابان خود.

 

ملانیا ترامپ هم در ساختمان مجّلل و زراندودی که به کاخ های لوئی پانزدهم و شانزدهم فرانسه پهلو می زند ، زندگی می کند ولی ظاهرا هیچ نقشی جز لذّت بخشیدن و اطاعت کردن از خواسته های شوهر خود بعهده ندارد. رفتار شوهرش نسبت به او شبیه رفتاردو دوست، دوهم پایه، دوهم فکر نیست که زندگی مشترکی را با هم آغاز کرده اند و حالا به کاخ سفید رسیده اند. این همه را می توان از کنش و واکنش های آنها حدس زد. به عنوان مثال، دونالد منتظر نشد تا ملانیا به او به پیوندد و با هم از پلّه های کاخ سفید بالا بروند که اوباما ها منتظر گفتن خیر مقدم به آنها بودند. در مواردی دیگر، ندیده گرفتن و بی اعتنایی به ملانیا و هم چنین نخستین رقص سرد و بی احساسی که آن دو در مهمانی شام مراسم سوگند خوردن کردند و بسیاری موقعیّت های دیگرنمونه هایی است ازآنچه که گفته شد.

 

این رفتار را مقایسه کنید با رفتار و احترامی که پرزیدنت کارتر نسبت به رزالین، ریگان نسبت به نانسی، بوش به باربارا و سرانجام اوبا ما نسبت به میشل از خود نشان می دادند. 

 

شاید بی مورد نباشد بدانید که پرزیدنت کارتر شاعر خوبی هم هست و من یکی از شعرهای او را که در وصف " رزالین" سروده است برای تاکید گفته های خود در این جا می آورم. ترجمه به فارسی از من است.  

 

رُزالین

 

او لبخند میزد و پرنده ها احساس می کردند که

خواندنشان را دیگر حاجتی نیست،

و یا شاید این من بودم که نمی توانستم

آوازشان را بشنوم.

 

در میان جمع امید وار بودم که نگاهش بر من افتد

ولی می دانستم که خجالتی است و آرزو می کند

که دیگران تنهایش گذارند.

 

به سینما می رفتم که پشت سر او بنشینم، بی اعتنا به آنچه

بر پرده ، محو تماشای بازتاب سایه روشن تصاویر

بر موهای او.

 

به تب و تاب می افتادم وقتی که صدای نازکش روشن می کرد

افکار تیره ام را،  همچون آذرخشی که

آسمانی تیره و تار را.

 

 خلأ روح من بسبب نبودن با او

به تکاملی ابلهانه بدل شد، وقتی که او

به من پیوست.

 

با خاکستر برموها نشسته و خجالت از میان رفته

لبخندش هنوز هم پرندگان را از خواندن باز می دارد

و هم مرا از شنیدن آوای آنها.

 

 

آمریکا

 

٢٧ انویه ٢٠١٧