زین همرهان سست عناصر دلم گرفت/ شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او/ آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول/ آن ‌های هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام/ مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر/ کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند که یافت می‌نشود گشته‌ایم ما/ گفت آنکه یافت می‌نشود آنم آرزوست...: مولوی
*
ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست/ مرد دانا، به جهان داشتن ارزانی نیست
خفتگان را چه خبر زمزمهٔ مرغ سحر/ حیوان را خبر از عالم انسانی نیست...
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی/ صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست
عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند/ مرد اگر هست به جز عارف ربانی نیست
ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند/ بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست...: سعدی
*
گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود/ تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود
رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است/ حیوانی که ننوشد می و انسان نشود
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض/ ور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود...
ذره را تا نبود همت عالی حافظ/ طالب چشمه خورشید درخشان نشود: حافظ
*
مکتوب من به خدمت جانان که می‌برد؟/ برگ خزان رسیده به بستان که می‌برد؟
اشک من و توقع گلگونهٔ اثر؟/ طفل یتیم را به گلستان که می‌برد؟
جز من که باغ خویشتن از خانه کرده‌ام/ در نوبهار سر به گریبان که می‌برد؟
هر مشکلی که هست، گرفتم گشود عقل/ ره در حقیقت دل انسان که می‌برد؟
سر باختن درین سفر دور، دولت است/ ورنه طریق عشق به پایان که می‌برد...: صائب
*
بیایید ای کبوترهای دلخواه/ بدن کافورگون، پاها چو شنگرف
بپرید از فراز بام و ناگاه/ به گرد من فرود آیید چون برف...
فرود آیید ای یاران از آن بام/ کف اندر کف‌زنان و رقص رقصان
نشینید از بر این سطح آرام/که اینجا نیست جز من هیچ انسان..: ملک ‌الشعرای بهار
*
گویند عارفان هنر و علم کیمیاست/ وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد/ همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست...
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی/ در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است/ خرم کسیکه درده امید روستاست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار/ تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست...: پروین اعتصامی
^
انسان وقتی دلش گرفت از پی تدبیر می رود
من هم رفتم/ رفتم تا میز/ تا مزه ی ماست تا طراوت سبزی
آنجا نان بود و استکان و تجرع+...: سهراب سپهری
+تجرع = فروخوردن خشم
*
من، از آن اوج که راه سفر مرغان بود/ تا حضیضی که تو در ظلمت آن می خُفتی
نظر افکندم و دیدم که تفاوت ز کجا تا به کجاست/ تو هم ای دوست درین فاصله، حیران بودی
قلمت را هوس بال زدن می جنباند/ تو، توانایی پرواز در اندیشه ی انسان بودی
تو، نسب از دو پدر می بردی/ در زمین،‌ از سهراب در زمان،‌ از سیمرغ...:  نادر نادرپور
*
ای نور مبهمی که نمی بینمت درست/ کی پرده می گشایی؟
امروز دست گیر که فردا/ از دست رفته است
انسان خسته ای که نجاتش به دست تست: فریدون مشیری
*
در بندها بس بندیان, انسان به انسان دیده ام/ از حُكمبر تا حكمران, حیوان به حیوان دیده ام
در مكر او در فكر این, در شُكر او در ذكر این/ از حاجیان تا ناجیان, شیطان به شیطان دیده ام
دیدى اگر بى خانمان, از هر تبارى صد جوان/ من پیرهاى ناتوان دربان به دربان دیده ام
اى روزگار دلشكن, هر دم مرا سنگى مزن/ من سنگها در لقمه نان, دندان به دندان دیده ام
از خود رجز خوانى مكن, تصویر گردانى مكن/  من گردن گردنكشان, رسمان به رسمان دیده ام
شرح ستم بس خوانده ام، آتش به آتش مانده ام/ من اشك چشم كودكان, دامان به دامان دیده ام
از این كله تا آن كله فرقى ندارد شیخ و شه/ من پاسدار و پاسبان ایران به ایران دیده ام
ماتم چه گویم زین وطن كز برگ برگ این چمن/ من خون چشم شاعران دیوان به دیوان دیده ام
چكش به فرق من مزن اى صبر فولادین من
من ضربت پتك زمان, سندان به سندان دیده ام : رحیم معینی کرمانشاهی
اجرا : داریوش اقبالی
*
بر تارک_ جبین_ خوش_ آن سرای سیب/ در آن بنا که خشم و غضب بوده بی نصیب
آنجا که اتحاد_ ملل آرزو کنند/ جایی که احترام_ ملل بوده بی رقیب
آنجا که جنگ و صلح_مردم دنیا دهد نظام/ وآنجا که بر حقوق ملل بوده عزتی
آنجا که بر کرانه ی اطلس نشسته است/ آنجا که غنچه بهر_ رهایی شکفته است
یکجا نشان ز شاعر_ ایران گرفته است/ سعدی بر آن بنا، سخنی نغز سفته است :
باشد خطا که به "انسان" شوی تو نام/ گر فارغ از مصائب_ آحاد_ ملتی
دکتر منوچهر سعادت نوری
همچنین نگاه کنید به
من یک انسانم که عمری خواب را گم کرده ام
مازیار و بابک و سهراب را گم کرده ام