الا زین سنگسار ابر ، فریاد/ کریما ، کردگارا ، جرم بخشا
تگرگی آمد از بالا که گفتی/ کشد رستم خدنگ از پشت رخشا
دژم شد گونهٔ نسرین روشن/ سیه شد چهرهٔ شب‌ بوی رخشا
نگه کن تا چه گوید رودکی انک/ به‌ هر بابش ز حکمت بود بخشا
نباشد زین زمانه بس شگفتی/ اگر بر ما ببارد آذرخشا: ملک‌ الشعرای بهار
*
در شگفتم من و تو که هستیم/ وز کدامین خم کهنه مستیم؟
ای بسا قید ها که شکستیم/ باز از قید وهمی نرستیم... : نیما یوشیج
*
فقیر کوری با گیتی آفرین می گفت/ که ای ز وصف تو الکن زبان تحسینم
به نعمتی که مرا داده ای هزاران شکر/ که من نه در خور لطف و عطای چندینم
خسی گرفت گریبان کور و با وی گفت/ که تا جواب نگویی ز پای ننشینم
من ار سپاس جهان آفرین کنم نه شگفت/ که تیز بین و قوی پنجه تر ز شاهینم
ولی تو کوری و نا تندرست و حاجتمند/ نه چون منی که خداوند جاه و تمکینم
چه نعمتی است ترا تا به شکر آن کوشی؟/ به حیرت اندر از کار چون تو مسکینم
بگفت کور کزین به چه نعمتی خواهی؟
که روی چون تو فرومایه ای نمی بینم: رهی معیری
*
شهپر شاه هوا ، اوج گرفت/ زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد/ راست با مهر فلک ، همسر شد
لحظه‎ ای چند بر این لوح کبود
نقطه ‎ای بود و سپس هیچ نبود: دکتر پرویز ناتل خانلری
*
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا/ بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی/ سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا...
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند/ در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین/ خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر/ این سفر راه قیامت میروی تنها چرا : شهریار
*
باغ قدیم کودکی، دور است/ شهر شگفت نوجوانی در افق، پنهان
اما قطار باد پیمایی که از اقطار نامعلوم می آید
آواره ای را از دیار آشنایی ها، با خویش می آرد به سوی این غریبستان
من، میهمان تازه را هشدار خواهم داد/ کز این سفر، آهنگ برگشتن نخواهد کرد
وان دل که با او هست، در اقلیم بیگانه/ تسکین نخواهد یافت، یا مسکین نخواهد کرد
او نیز چون من، در شب غربت تواند دید/ کان پرتو سوزان جادویی
کز خاوران بر سرزمین مادری می تافت/ از باختر آغاز تابیدن نخواهد کرد: نادر نادرپور
*
هر که تاب جرعه ای جام جنون بر دل نداشت/ وای بر حال دلش کز زندگی حاصل نداشت
همچو فرهاد از جنون زد تیشه ای بر فرق خویش/ این شهید عشق غیر ازخویشتن قاتل نداشت
دل فروشد همچو گردابی به کار خویشتن/ وز کسی چشم گشایش بهر این مشکل نداشت
شمع را این روشنی از سوز عشقی حاصلست/ گرمی عشق از نبودش جلوه در محفل نداشت
در شگفتم از دلم کاین قطره طوفان به دوش/ در ره عشق و جنون آسایش منزل نداشت
خضر راهم شد جنون تا دل به مقصد راه برد/ کی به جایی می رسید ار مرشدی کامل نداشت
در محیط پاکبازان فکر آسایش فناست
موج ما جز نیستی آرامش ساحل نداشت: دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی
*
آن بهار دلبری پاییز شد/ گلبن بی گل ملال انگیز شد
اینک اینک شد هما مرغ قفس/ هر چه می کوشد نمی آید نفس
در شگفتم کان نگاه تیر زن/ شد مبدل بر نگاه پیر زن
مرغک غمگین کجا شاهین کجا/ ای دریغا آن کجا و این کجا
راستی عمر جوانی ها کم است/ از توان تا ناتوانی یک دم است... : مهدی سهیلی
*
گلی جان در شگفتم از تو و این پاکی روشن
شگفتی نیست که نیلوفر چنین شاداب در مرداب می روید
از اینجا تا مصیبت راه دوری نیست/ از اینجا تا مصیبت سنگ سنگش
قصه تلخ جدایی هاست/ سر هر رهگذارش مرگ عشق و آشنایی هاست
از اینجا تا حدیث مهربانی راه دشواری ست
بیابان تا بیابانش پر از درد است/ مرا سنگ صبوری نیست... : حمید مصدق
*
خبر کوتاه بود ، اعدامشان کردند/ خروش دخترک برخاست ، لبش لرزید
دو چشم خسته اش از اشک پر شد ، گریه را سر داد
و من با کوششی پر درد ، اشکم را نهان کردم
چرا اعدامشان کردند؟ می پرسد ز من با چشم اشک آلود عزیزم ، دخترم
آنجا شگفت انگیز دنیایی ست/ دروغ و دشمنی فرمانروایی می کند آنجا
طلا ، این کیمیای خون انسان ها خدایی می کند آنجا... :  هوشنگ ابتهاج
*
چه بی‌ مقدمه در من شروع ِ تو پیدا ست/ و صادقانه بگویم که در دلم غوغا ست
چه دیر دیدمت اما چه زود دل بستم/ به لحن شرقی چشمت که این چنین گویا ست
هزار شعر نگفته به گوش من خواندی/ و شاعرانه شنیدم که لهجه ات شیداست
رسیده ای ز "ندانم کجا" ی کشور عشق/ که ماورای مدار کبود غربت ها ست
چه کودکانه ترا بیقرار می خواهم/ اگر چه گفتن ِ خواهش خلاف عادت ما ست
شگفت آوَرَدَ ت این صراحتم اما/ نمانده فرصت کتمان و شعر بی پروا ست
و بی مقدمه آن سان که خوب می دانی
ز واژه واژه ی سرخش، نهفته ها پیدا ست: ویدا فرهودی
*
با واژگان مه گرفته سخن گفتیم/ گفتیم و هیچ نگفتیم
چندان که عشق در حجاب ماند وُ روی آفتاب ندید
باری، چه جای شگفتی که بوی گل سرخ هم نتوانست
جان غمزده مان را شفا دهد: عسگر آهنین
*
چندانکه تو را می شناسم/ در شگفتم چگونه پرندگان ساحل «کارائیب»
چشم های تو را در آن ضیافت آبی ادامه ندادند
افسوس که نیستی اگر نه یک شاخه گل محمدی به تو می دادم
تا با عطر آن تمام دیکتاتورها را مسموم کنی: سلمان هراتی
*
دیدمش آمد و رخساره به من دوخته بود
آن نگاری که دلش، با من دلسوخته بود
هنر_  دلبری وعشوه و طنازی داشت
در شگفتم  هنرش را، ز که آموخته بود
دکتر منوچهر سعادت نوری