ساقی به نور باده برافروز جام ما/ مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله
عکس رخ یار دیدهایم/ ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق/ ثبت است بر جریده عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان/ کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری/ زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
گو نام ما ز یاد به عمدا چه میبری/ خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما...
ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست/ نان حلال شیخ ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانه اشکی همیفشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما... :
حافظ
*
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو/ هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو/ مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید/پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید/ یعنی همه جا
عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم من که روم خانه به خانه
عاقل به قوانین خرد راه تو پوید/ دیوانه برون از همه آیین تو جوید
تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید/ هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه... :
شیخ بهایی
*
چون در همه جا
عکس رخ یار توان دید/ دیوانه نیم من، که روم خانه به خانه
افسون دل افسانه عشقست وگر نی/ باقی به جمالت که فسونست و فسانه
تقصیر هلالی به امید کرم تست
یعنی که گنه را به ازین نیست بهانه:
هلالی استرآبادی (مشهور به جغتایی)
*
سرد است اين زمانه واوضاع مكدراست/ احوال عاشقان وطن سخت مضطراست
با سنگ هاي بسته و سگ ها ي باز شهر/ بنگر چگونه عهد و زمان با ستمگراست
دوران پا يكوبي و بزم و نشاط رفت/ هرجا كه رو نهي ، همه رفتار ديگراست
ديگر نه عاشقي ، كه بخواند سرود عشق/ د يگر نه دلبري كه د لش برتو باوراست
ديگر نشان ز کلبه ی آن میفروش نیست/ ديگر نه داد و نعره ی مستان، به معبر است
ديگرنه شور و جوش در اين قوم پرخروش/ ديگر نه فكر كشور و ﺁينده درسراست
دراين فضاي وحشت و تاريك و پرهراس / بلبل سكوت كرده و گل غنچه پرپراست
خورشید پرفروغ نه د يگر منور است/ سرد است اين زمانه و اوضاع مكدر است
دریای پرخروش، خموشست و بی نهیب/ وان خوشه های باغ، چه بی بار وبی براست
آن کوه استوار ، چه ریزش نموده است/ وان رود و جویبار، چه خشکیده بستراست
دیگر شمیم عشق، به گل ها نمانده است/الماس_ سبز عا طفه، نایاب گوهراست
تا در پیاله
عکس رخ یار شد پدید/ خشمی به پا، زساغر و رخسار_ دلبراست
ديگر نه آن نوای_ طربناک_ جانفزا/ آهنگ_ عاشقانه در این ملک، منکر است
از صبح ، تا به شام ، نوا ها چه دلخراش/ بس وعظ حزن و درد که بالای منبر است
ماتم گرفته عشق و به هرکوی این دیار/ آن پرچم_ سیاه_ عزا، بر سر_ در است
ابر است آسمان و فضا بغض کرده است/ انبوه_ بار_ غم به بسا جا ن و پیکراست
احوال عاشقان وطن سخت مضطراست
خورشید پرفروغ نه ديگر منور است
دکتر منوچهر سعادت نوری
سروده خودتان چه نابست و دلنشین, استاد؛ و چه شاهد ظریفی آورده اید... "منور" برای "نوری"... آفرین...
An excellent romantic, patriotic, spiritual, and political Chain of Poems
Thank you
Thank you for sharing this beautiful collection