به زندان فرستاد لختی خورش/ بلرزید زان کار دل در برش
همی‌گفت کاکنون شود آگهی/ بدین ناجوانمرد بی‌فرهی
که موبد به زندان فرستاد چیز/ نیرزد تن ما برش یک پشیز
گزند آیدم زین جهاندار مرد
کند برمن از خشم رخساره زرد... : حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی
*
مفلس است این و ندارد هیچ چیز/ قرض تا ندهد کس او را یک پشیز
ظاهر و باطن ندارد حبه ‌ای/ مفلسی قلبی دغایی دبه ‌ای
هان و هان با او حریفی کم کنید/ چونک گاو آرد گره محکم کنید... : مولوی
*
چنان روزگارش به کنجی نشاند/ که بر یک پشیزش تصرف نماند
چو نومید ماند از همه چیز و کس/ امیدش به فضل خدا ماند و بس... : سعدی
*
نه ز تاریکی ره نومید شو/ نه ز نورش هم بر خورشید شو
تا تو بر پندار خویشی ای عزیز/ خواندن و راندن نه ارزد یک پشیز
چون برون آیی ز پندار وجود/ بر تو گردد دور پرگار وجود
ور ترا پندار هستی هست هیچ
نبودت از نیستی در دست هیچ...: عطّار نِیشابوری
*
دو جهان پیش من پشیزی نیست/ هیچ چیزم به چشم چیزی نیست
عار از صحبت جهان دارم/ فخر از این خاک آستان دارم...: وحشی بافقی
*
در عشق داستانم و بر تو به نیم جو/ بازیچهٔ جهانم و بر تو به نیم جو...
سوزی چنان که دانی جان مرا و من/ سازم چنان که دانم و بر تو به نیم جو
خاقانی ار نماند با تو به یک پشیز/ من نیز اگر نمانم بر تو به نیم جو: خاقانی
*
راضیم گر مرا به هر دینار/ بدهد روزگار نیم پشیز...
آنچه یابی به شکر باش به شکر/ وانچه داری عزیز دار عزیز
کانچه کم شد چنان نیابی بیش
وانچه گم شد چنان نیابی نیز: مسعود سعد سلمان
*
چون ما بکفر زلف تو اقرار کرده‌ایم/ تسبیح و خرقه در سر زنار کرده‌ایم
خلوت نشین کوی خرابات گشته‌ایم/ تا خرقه رهن خانه خمار کرده‌ایم
شوریدگان حلقهٔ زنجیر عشق را/ انکار چون کنیم چو این کار کرده‌ایم
ما را اگر چه کس به پشیزی نمی‌خرد/ نقد روان فدای خریدار کرده‌ایم
از ما مپرس نکتهٔ معقول از آنکه ما
پیوسته درس عشق تو تکرار کرده‌ایم...: خواجوی کرمانی
*
آسمان را و زمین را شود از پرتو تو/ ذره‌ها جمله چو خورشید و کواکب اقمار
من ز مهرت چو درم مهر گرفتم که به قدر
خوب رویان چو پشیزند و تویی چون دینار...: سیف فرغانی
*
نه یک شعیر به شعرش کسی فشانده صله/ نه یک پشیز به نثرش کسی نموده نثار
به ‌هفت‌ خط جهان ‌رفته صیت هفت خطش
ولی زهفت خطش‌ نیست حظّ یک دینار..: قاآنی
*
حدیث عهد و وفا شد فسانه درکشور/ زکس درستی عهد و وفا مجوی دگر..
بهای خدمت و سعی خود ار بخواستمی/ به کوه زربن بایستمی نمود گذر
جهان و نعمت او پیش چشم همت من
چنان بود که پشیزی به چشم ملیون ز‌ر...: ملک‌الشعرای بهار
*
خوابگه آنرا که سمور و خز است/ کی غم سرمای زمستان ماست
هر که پشیزی بگدائی دهد/ در طلب و نیت عمری دعاست
تیره‌دلان را چه غم از تیرگی ست
بی خبران را، چه خبر از خداست: پروین اعتصامی
*
دو گامی نه پیموده در ازدحام که راه مرا سائلی پیر بست
کهن جامه ای از پلاسش به بر/ تهی شیشه ای از شرابش به دست
پشیزی ز من خواست ، بخشیدمش/ نگاهی به من کرد : دور از سپاس
در اندیشه ماندم که با چشم خویش
چه می گوید آن سائل ناشناس ... : نادر نادرپور
*
گر منتقدی، باش، ولیکن به جهنم/ اشک تو چکیدست به دامن؟ به جهنم 
دلواپس فردای وطن گشت برادر؟ / زخم است به جان وی و بر تن؟ به جهنم
صلحی که نمودیم، نیرزد به پشیزی/ کوبیدن آب است به هاون؟ به جهنم 
ما پسته خورانیم، شما غصه خورانید
در شهر گرانی شده؟ اصلا به جهنم... : سراینده ی گمنام
*
مرا ندیده بکیرید و بگذرید از من / که جز ملال نصیبی نمیبرید از من
زمین سوخته ام نا امید و بی برکت / که جز مراتع نفرت نمی چرید از من
عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز / در انتظار نفس های دیگرید از من
خزان به قیمت جان جار می زنید اما / بهار را به پشیزی نمی خرید از من...
برایتان چه بگویم زیاده بانوی من
شما که با غم من آشناترید از من: حسین منزوی
^
اگر ز خویش گسستی ، فرای مرتبه ‌است
ردای_  وادی هستی ، برای تجربه ‌است
حیات_ ما به پشیزی ، چرا  نه  می ارزد
بخاطر آر که دنیا ، سرای یک شبه ‌است
دکتر منوچهر سعادت نوری
مجموعه‌ ی گٔل غنچه‌های پندار
http://saadatnoury.blogspot.ca/2017/03/blog-post_8.html