پرسه در مشروطه:
پدر مرحوم من میرزا محمدتقی مرا در هشت سالگی به مکتب گذاشت. یک سال متصل به مکتب رفتم، الفبا را خواندم، شروع کردم به خواندن بعض سورهها از جزو آخر قرآن مجید. اما یک حرف را نمیشناختم و هرچه در روز اول به واسطه حدت ذهن حفظ میکردم فردایش فراموش میشد. عاقبت به مرتبهای از خواندن نفرت به هم رسانیدم که به هر قسم شغل شاق راضی میبودم به شرطی که از خواندن خلاص شوم. لهذا از مکتب گریختم و یک سال آزاد گردیدم. بعد از آن پدرم مرا با مادرم فرستاد پیش مرحوم آخوند ملاعلی اصغر که عموی مادرم بود و بعد از سلیمخان شکویی در حمایت مصطفا خان شیروانی زندگی میکرد. مادرم باز مرا به خواندن مجبور کرد. اما نفرت من از حد زیاده بود. سه روز متصل میگریختم و در اطراف [اوبه] پنهان میشدم. عاقبت مرا گرفتند، شروع کردند به تعلیم. چون آخوند ملاعلیاصغر شخص فاضل و عاقل بود مرا زیاده نرنجانید. با کمال حلم و رافت حروف را به من نشان داد و سیاق هجه را آموخت، به طوری که در اندک مدت به خواندن هر سوره قرآن قادر شدم و در سه ماه قرآن را تمام کردم. نفرت خواندن بالکلیه از من زاید شد. بعد از آن به کتاب گلستان و طومار شروع نمودم. خدایا چه بگویم؟! خطی را و حروفی را مشاهده کردم که گویا هرگز نظیر آنها را سابق-ن ندیدهام.........
برو به آدرس
نظرات