wordpress.com:

درست یادم نیست کجا بود، توی کدوم فیلم یا سریال، بچه بودم و شاید اصلا نباید این صحنه رو می دیدم؛ شایدم برای همین توی ذهنم نشسته. یک صحنه ی نبرد قبیله ای بود با اسب و شمشیر که یکی زد کله ی یکی دیگه رو با شمشیر پروند. کله ی بدون تن پرت شد چندین متر اون طرف تر و  بدنِ بدون سر در حالی که خون از شریان کاروتیدش بیرون می جهید؛ چند قدمی رفت و وایساد، آئورتش چند تا پالس به روال معمول فش فش کرد، این بار با فشار کمتر البته؛ اون وقت طرف انگار فهمید که چه اتفاقی افتاده، برگشت و دور و برش رو نگاه کرد دید که دیگه سر به تنش نیست، اون وقت تالاپی افتاد و مرد.

 به اون چند قدم زیاد فکر می کنم. به اون فاصله ای که بین قطع شدن سر و افتادن تن هست. انگار یک تاخیری هست توی شعور؛ بین اصابت واقعیت و جاری شدن ادراک، مثل اون فاصله ای که از کابوس بیدار میشی و هنوز باور نکردی که همه چیز خواب بوده یا برعکس همه چیز تموم شده و تو شروع می کنی به خواب دیدن. این تاخیر بعضی وقتها خیلی طولانی تر از اونیه که فکر می کنیم. 

برو به آدرس