روزگار سیاهی بعد از خودکشی  ملی و رفرندام کذایی و کابوسی که به حقیقت پیوست. انقلابیون احمقی که ناگهان به خود آمده دیگر «آقا آقا» کردنشان در گلو خفه شد.  اما چه فایده؟‌ با کابوسی نوین برای آینده ای سیاه دل به درس و دانشگاه نمیرفت. یک ترم دانشگاه نرفته خود را درخانه حبس کرده بودم. عاجز از اینکه چاره چیست و چطور میتوان با این ارتجاع سیاه جنگید.  گروهکهای ایرانی هم همه بی آبرو که خاطره «آقا آقا» کردنشان هنوز فراموش نشده بود.  گروهک سلطنت طلب ها هم یک عده بازمانده های شارلاتان های ساواکی دون پایه که توانسته بودند خانواده پهلوی را تیغ بزنند.    

اما رفرندام کذایی برای نخستین و آخرین بار ایرانیان لندن را دور هم آورد و مثل اینکه ایرانی حالیش شد که آنچه را که از دست داشت میرفت یعنی قانون اساسی ۱۹۰۶  تنها راه نجات از این سیاهی میبود.  تظاهرات با شرکت چندین هزار ایرانیان مقیم انگلستان در لندن برگزار شد. راه پیمایی از هایدپارک آغاز شد و بعد از سفارت ایران تمام شد.

خبر این موفقیت کوچک به خانواده پهلوی که شصتش از افعی های پولدوست خبردار شده بود رسید و قرار شد گروهی از فعالان جدید به دیدن رضا پهلوی در پاریس بروند. یکی از دوستان واقعا پرکار که وقت و زندگی خود را صرف این کار کرده بود از اعضای این گروه بود.

دوستان رفتند و سرخورده بازگشتند. رضا پهلوی در دیدار از ایشان پس از قدردانی برای زحمات ایشان از فعالیت مستقیم و رهبری یک نهضت مشروطه عذر خواست آب پاکی روی دست ایشان ریخته و توضیح داد ترجیح میداد که وارد کار آزاد بشود. دوست سنگ روی یخ شده در بیرون هتل بدون توجه به سرمای سوزناک پاریس در زمستان منتظر بقیه گروه بوده که دربان هتل سرحرف را با او باز میکند. دربان که متوجه رفت و آمد آنها شده بود از او پرس وجو می کند. پس از گوش کردن کامل به دوستم تبسم تلخی زده به میگوید اگر اشکالی ندارد او هم شرحی از زندگی خود بدهد.

شنیدن شرح زندگی آن دربان باعث میشود پس از مراجعت از پاریس دوستم و من مسیر زندگی خود را کامل تغییر دهیم. دربان هتل به دوستم میگوید این هتل را که می بینی روزگاری پدر بزرگم که ژنرال روس سفید بود پس از فرار از روسیه در این هتل مقررشد و در آن زمان بالاتری طبقه را دربست اجاره کرد. ژنرال پیر با دوستانش مرتب ملاقات کرده روزنامه چاپ میکردند و نقشه میکشیدند چگونه رژیم بلشویک را سرنگون کنند. بعد از مدتی به خاطر اتلاف ثروت به یک طبقه به یک «سویت» و بعد از مدتی به یک اتاق نزول میکند و بالاخره به دربانی مشغول میشود. دربان میگوید پدرش و او هم این شغل را به ارث می برند. دربان درخاتمه میگوید «در صورتیکه اگر پیرمرد حقیقت را قبول کرده بود و اندکی خرج تحصیل ما کرده بود به این روز نمی افتادیم».

برخورد رضا پهلوی و این داستان راست یا مبالغه شده برای دوستم و من مثل اینکه ما را از خوابی بیدار کرد. من به دانشگاه مراجعت کردم.  بعدا با مشکلات زیادی برخورد کردم ولی همان مدرک کذایی چندین بار به کمکم رسیده. 

دوست قدیمی هم هم دروه اش را تمام کرد به آمریکا مهاجرت کرده  و در رشته خود بسیار موفق است.

رویای «بیزینس» رضا پهلوی هم مثل اینکه به دست خویش پرنخوتش مسعود انصاری در نطفه خفه شد.  کی تصمیم گرفت «بیزینس» نمی ارزد و میتوان شهروند منتخب شد از عجایب است.

از دربان خبر ندارم.