خفقان

 

هوا آتش گرفته

 زیر خورشید

دلم خفقان گرفته

 بی دلیل

 

گناه  از زمین است

داد نمیزند

نفس نمیکشد

فرار نمیکند

آهسته میپذیرد

این خفقان بیرحم را

 

سهم من

همیشه یک گناه

فرار من

همیشه این سرنوشت

ضعف من

سکوت احساس

 

وقتی تاریکی میاید

با شب سیاه

میروم

فرار میکنم

به شهر سکوت

 

باز یک فرار

و باز

این خفقان که میگیرد گریبانم

 

اورنگ