ماه من و یاد آشفته

پس از یک عشق ورزی دلپذیر، روی تختخواب دراز کشیده بودم و به سقف اتاق نگاه می‌کردم. ماه من، غزلیات حافظ را برداشته بود و آن‌طور که دوست داشت و آنجا که خوش داشت، گلهای یاس سفیدی را که تازه از باغچه کنده بود، لای اوراق کتاب می‌گذاشت. بی‌ مقدمه و بی‌ انتظار پرسید: "چند ساله بودی که اولین بار بفکر خودکشی افتادی؟"

از پس ۳۰ سال، هنوز گاه به گاه، گلهای یاس ماهم را خفته در آغوش کتاب‌های شعرم پیدا می‌کنم، و میاندیشم که: "از کجا می‌دانست ... آیا او هم؟"

جوابش را ندادم و هرگز برایش تعریف نکردم از آن‌ روز آفتابی تابستان که ۳ سالم بود و به هر زحمت خود را به پشت بام خانه رساندم، با خواهشی که در درونم می‌جوشید و میخواست بداند، میخواست بدانم که "کجا بودم". هنوز آن دلهره را حس می‌کنم. هنوز آن احساس سرگیجه و سرخوردگی و افسردگی و ناباوری در جانم زنده است. پس از دیدن منظره شهر، انگار بین زمین و آسمان مچاله شده بودم و طپش قلبم توی کله کوچکم می‌‌کوفت و فریاد می‌کشید: "باورم نمی‌شود که اینجا هستم ... باورم نمی‌شود که اینجا هستم ... باورم نمی‌شود که اینجا هستم!"

ساعتی‌ که مثل سالی‌ کش آمده بود گذشت و شوک اضطرابی باورنکردنی گذشت، و زمان به تک‌ تک‌ افتاد و من از عالم بیخودی و کما بدر آمدم و بهوش شدم. بالا رفتن از آن‌ پله ها، منظره آن‌ پشت بام و خانه‌های شهر زیر آفتاب، اولین خاطره‌ای است که هنوز بخاطر دارم. انگار تازه "بدنیا آمده بودم". انگار برای اولین بار "خودم" را دیدم و "جهانم" را کشف کردم. خودی را که هنوز و هر روز میبینم و میشناسم، که همان بود که در ۳ سالگی بود. جهانی‌ را که هنوز با بیزاری نظاره گرم.

باورم نمی‌شد که اینجا هستم، ولی‌ شوک اولیه که گذشت، قبول کردم. قبول کردم که اینجا هستم و به فکر چاره افتادم. تراس ده متری بالای حیاط بود، و تصمیم گرفتم تا خود را پرتاب کنم و خودکشی‌. ولی‌ ترسیدم، نه از مردن، بلکه از فلج شدن و عمری را معلول و زمین گیر بودن.

هنوز که هنوز است، معنی‌ این خاطره آشفته را نمی‌‌دانم. در ۳ سالگی از چه چیز آن‌ منظره شهر تهران میترسیدم؟ در ۳ سالگی از مرگ و خودکشی‌ چه می‌دانستم؟ در ۳ سالگی از فلج شدن و زمین گیر شدن چه خبر داشتم؟

آنقدر لب تراس نشستم تا غروب شد و مادرم از مدرسه آمد. وحشت زده در پشت بام را باز کرد و به من نگاه انداخت. می‌دانستم که ترسیده بود ولی‌ خودداری میکرد. حضورش را حس می‌کردم ولی‌ نگاهم به حیاط زیرپا خیره مانده بود. آرام آرام نزدیک شد و گفت: "ببین برایت کتاب نقاشی گرفته ام". پیش خودم فکر کردم و به خیال خودم حساب و کتاب کردم، و به خود گفتم: "باشه، بذار بریم ببینیم چی‌ میشه".