۱۲ سال پیش بود. برای اولین بار میرفتم ایران. بعد از اینهمه سال نمیدونستم چه انتظاری داشته باشم. اونقدری هم وقت فکر نداشتم. یه نو جوون اومده بودم حالا یه مرد میون سال برمیگشتم. اگه بابام فوت نکرده بود شاید هیچوقت برنمیگشتم.
خبر اومد بابا دیگه نزدیکه روزای آخرشه. پاسپورت ایرونی نداشتم. از وقتی پاسپورت زمان شاه که تاریخ اعتبارش هم تموم شده بود دیگه دنبالش نرفتم. ننگم میومد پاسپورت اسلامی بگیرم و خیال رفتن هم نداشتم. بابا خدا بیامرز هم بهم اجازه نمیداد. میگفت تا روزی که این مادر ق%$#ها نرفتن لازم نیست بیای. حتا تو بستر مرگش این حرفو تکرار کرد. دفتر حفاظت خراب شده تو واشنگتن اونقدر منو دووند و حروم زاده بازی در آورد که تا پاسپورت بگیرم و به ایران برسم یه هفته به چلهٔ بابا مونده بود. تو فرودگاه مهرآباد یه امنیتی به اشارهای دست منو از جمعیت کشید بیرون. یه مشت سوال بی سر و ته کرد و بعد با یه نگاه مخصوص مزدورها و یه لحن مرموز گفت "به ایران خوش اومدید". منم یه نگاه بلندی بهش کردم و راهمو کشیدم رفتم.
تا چله بابا رو رو به راه کنیم، سنگ قبرش رو سفارش بدیم و کاغذ بازی تو چند روز به اندازه یه سال پیر شدم. نمیدونم وقت چجوری گذشت. از یه طرف سیل خاطرات ولم نمیکرد، از طرف دیگه داشتم حنّاق میگرفتم. از تمام اونی که فکر میکردم بدتر بود. نشد تو خیابون بچههای کوچک نبینم که یا آدامس بفروشه یا کلینکس یا دستشون به گدایی دراز نباشه. یکی از دوستام گفت خیلی حالت گرفته بیا بریم بیرون بگردیم یه کم هوا بخور. منو برد نزدیکای شمرون ولی راستش تهرون برام دیگه اشنا نبود. بعد منو برد یه جایی که میز بیلیارد داشت. یه جوونی اومد گفت چیزی لازم دارین؟ دوستم گفت لطفا دو تا ودکا با یخ با یه سیگاری خوب. من مونده بودم. ازش پرسیدم به همین سادگی ودکا و سیگاری. یه لبخندی زد و گفت کجاشو دیدی، اینکه چیزی نیست.
با خواهرم رفتیم سنگ ساز که ببینیم چکار کرده. سنگ آماده بود ولی موقع پول دادن قیمت دوبل شد. سر خاک، فقر و بیچارگی از سر و روی اون کارگری که بیل میزد میریخت. رفتم یه پولی بهش دادم و دیدم بهم نگاه بدی میکنه. خواهرم اومد و از اسکناسهای تو دستم یه چیزی بهش داد و اونهم یه دعایی کرد و رفت. خواهرم گفت بهش ۲۰۰ تومانی داده بودم که مثل هیچی میمونه. حواسم سر جاش نبود و به این پول بی ارزش با صورت این نکبتهای اسلامی و چندین صفر عادت نداشتم.
کاش نمیذاشتم بابا برگرده ایران. یه اتاق مخصوص هم براش درس کرده بودم که حال کنه. رو به کوههای خونه و دریاچه. قرار بود بره و بعد از یه مدت برگرده ولی مریضی انداختش. قسمت نبود. نه واسه اون نه واسه من. تا روزی که رفت فکر میکرد این مزدورهای اسلامی دیگه روزهای آخرشه.
با یکی از بچههای فامیل که تو دبیرستان با هم خیلی رفیق بودیم رفتیم ناهار. وضع کار و پولش توپه. تازه نشسته بودیم که گفت: کاش مثل تو از ایران رفته بودم. معلوم بود این حرف خیلی تو دلش مونده بود. ازش نپرسیدم تو که همه کارت درسته دیگه چرا. میدونستم چرا این حرفو میزنه. با برج میلاد و گلکاری و چی و چی تهرون رو خوب بزکش کردن. یه عده هم خوب پول در میارن و بد هم نمیگذره. فقط باید رو زانو راه رفتن رو عادت کنن. زندون شیک هنوز زندونه.
زندون شیک هنوز زندونه Exactly
من هم سالها پیش دقیقاَ همین تجربه را داشتم. پس از سالها برای اولین بار به ایران بازگشتم و از دست مامور گذرنامه که راحت شدم هنوز چند قدم وارد خاک مملکت گل و بلبل نشده بودم که یک جوان ریشوئی که کنار ایستاده بود سلام کرد و بعد هم از من خواست تا همراه او به اتقی بروم. چند تا سوالهایی که خودش جوابشان را میدانست مانند چند تا خواهر و برادر داری و ننه بابات کی هستند پرسید و بعد هم گفت خوش آمدی. احترام را نگاه داشت و ما هم احترامش را نگه داشتیم. فقط فرمالیته بود.