رفتن به مزرعه پدرم رو خیلی دوست داشتم. اون به کارهاش میرسید، من هم خودمو مشغول میکردم. کنار بیشهٔ نزدیک خونه ده دراز میکشیدم و کتاب میخوندم، تموم که میشد میرفتم به بچههای آبادی فوتبال یاد میدادم که بیشتر به علت تعداد زیاد بازیکنا خر تو خر میشد مثل یه چیزی بین دو و کشتی فرنگی و رقص. بعضی وقتا با یکی دو تا بچه های فامیل که میومدن میموندن پیشمون، میرفتیم اسب سواری بین ابادیا. هر جا هم که وای میستادیم خستگی در کنیم، یا شناس یا ناشناس، از چای شیرینی تا ناهار کامل ازمون مهمان نوازی میکردن. تو صحبت سر سفره بالاخره یکی هم از دور یا نزدیک شناس از آب در میومد. آخرش خسته میرسیدیم خونه و میشستیم ورق یا تخته بازی. با پدرم بعضی روزا میرفتم کار مزرعه و راجع به بذر و فصل و آب بهم یاد میداد. همینجوری بود که خاک و مردم و وطن ریشه دووندن.
وقتی بر میگشتیم شهر مامان یه ۲-۳ ساعتی وقت میذاشت که شپش هارو با نخ دووندن توی شونه و شونه کردن سرم در بیاره. دو سه سری هم با شامپو شستن و من آمادهٔ زندگی شهری بودم. از بچهها فقط من با بابام مزرعه میرفتم. خوششون نمیومد و یه کمی هم افت داشت.
دو سه روز طول میکشید تا به شلوغی و حال شهر عادت کنم ولی میدونستم چند ماه بعد دوباره میرم.
بابام داشت یکی از مدرنترین مزارع ایران رو پایه میریخت. همش با زحمت و طرح و پول خودش و یکی از دوستای قدیمیش. منو فرستاد آمریکا درس بخونم. تو نامه هاش از پیشرفت کار برام مینوشت و نصیحتم میکرد. تو آخرین مرحله بود و چند ماهی بیشتر نمونده بود که زحمت یک دهه نتیجه بده. خمینی و بقیهٔ لعنتیها اومدن. همه چی خوابید. بابام فوت کرد. بیشتر زمینها غصب شدن. خبر دارم منطقه تولید کشاورزیش نصف ۴۰ سال پیش هم نیست. ساختمون زیاد شده ولی برکتی نمونده.
حیف از اون زمین، اون مردم، اون خاک.
نظرات