سیاوش که دلش از جنگ و خونریزی پر است و بدنبال زندگی آرامی می گردد، قصد عبور از رود جیحون را دارد و می خواهد تا افراسیاب به او اجازه ی عبور بدهد تا بتواند در کشوری دور مقیم شود - چیزی شبیه ویزای ترانزیت امروزی خودمان ...

سیاوش به یک روی زان شاد شد

به دیگر پر از درد و فریاد شد

که دشمن همی دوست بایست کرد

ز آتش کجا بردمد باد سرد

+++

همان شهر ایرانش آمد به یاد

همی برکشید از جگر سرد باد

ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت

به کردار آتش رخش برفروخت

+++

اگر من به ایران نخواهم رسید

نخواهم همی روی کاووس دید

+++

به ایران اگر دوستان داشتی

به یزدان سپردی و بگذاشتی

 

دنباله مطلب

http://sharp-pencils.blogspot.co.uk/2015/01/blog-post_19.html