ایرج را تنها یک بار ملاقات کردم. آمده بود مطب خانم دکتر میم، برای بردن زنش فاطمه.
آخر وقت بود و دکتر میم خسته و دمغ. در مسیر خیابان کردستان، درد دلش باز شد و برایم از فاطمه گفت.
پزشکان قرار نیست پرونده بیمار خود را برای یکدیگر باز کنند، ولی خوب ایران بود و دهه شصت و خر تو خر.
روانپزشکان اغلب وضع روحی درستی ندارند، بخصوص خانمها. تنها راه دوام آوردن و دیوانه نشدن، ایجاد یک دیوار حرفهای بین دکتر و بیمار است. متأسفانه، اغلب خانم دکترها، شاید بخاطر غریزه مادری و حس هم دردی، در ایجاد و حفاظت از چنین دیوارهأیی موفق نیستند.
هفته بعد، حتی دو سه نوار مصاحبه با فاطمه را به من داد که گوش دهم. شاید میخواست هم فکری کنم، و یا با بذل محبت و گوش شنوا، باری از گردهٔ عاطفی اش بردارم.
فاطمه ۲۰ ساله بود و چهار سال از ازدواجش با ایرج میگذشت. دختری سه ساله داشت و پنج ماهه نیز حامله بود. در حومه قزوین به دنیا آماده بود و خانوادهای سنتی مذهبی. نمازش را میخواند، ولی شلوار جین تنگ، آرایش غلیظ و نوار گوگوش هم داشت.
ایرج "کارمند سازمان زندان ها" بود؛ و آن روز، با پیراهنی خاکی روی شلوار سربازی و ته ریشی کریه. ده دقیقهای که در مطب بود، سلامی کرد و سپس بدون مقدمه بمن گفت؛ "این انگشتر طلای شما مساله دارد!"
نوار اول فاطی از ماه نخست ازدواجشان میگفت. ظاهراً دعواها سر نماز به وقت صبح شروع میشود. ایرج چند بار با مداد پشت دستش زده بود، ولی چون فاطی باز خواب میماند و طفره میرفت؛ کار تنبیه بالا گرفت.
نوار دوم صحبت از سوزاندن با سیگار میکرد، روی کتف و بالای ران، جاهایی که دیده نشود. فاطی معتقد بود که تقصیر خودش است، و با گریه میگفت: "اگه از اول حرفش رو گوش میکردم، مرد خوبی میشد."
نوار سوم از حبس داخل کمد، داغ کردن با اطو، تهدید به آزار کودک و حملههای جنسی حکایت داشت.
دلم به حال روان پزشکان میسوزد.
صد راز و رمز جامعۀ دیروز و امروز ایران در این نوشته بود که عاقلان دانند. دلم گرفت اما خوشحالم که مینویسی و میخوانم. ممنون.
مرسی شازده عزیز. هر بار که به برنامه دکتر هلاکویی و مشکلات روانی مردم گوش میکنم, احترامم برای افرادی که در این رشته فعالیت میکنند بیشتر میشود.
مرد حق بجانب ایرانی و تلاشهایش برای تربیت دیگران. متشکرم شازده جان.
Dear Nazy: it is so good to see you here again. I also look forward to reading your pieces.
Faramarz jan: being a doctor is a tough job, no one should go for it for money instead of passion.
Dear Divaneh: yes, we are often too fast trying to teach others, rather than learning first.