نامهٔ اول. 

"  به پندار..."

 

دخترم، 

نامه‌ای که مینویسم هرگز به دستِ تو  نخواهد رسید چرا که تو مجال نیافتی تا پا به این دنیا بگذاری.

دخترم، تو فقط یک اندیشه بودی، یک اندیشهٔ زیبا. من سالهای طولانی بود که دگر به تو نیندیشیده  بودم.

امروز شاید۱۳ یا ۱۴ ساله می‌بودی و من در حالِ دست و پنجه نرم کردن با بحرانِ نو جوانیِ تو و بی‌ تجربگیِ خودم. و به جای نامه نوشتن الان احتمالا داشتم سرت فریاد میزدم، که خسته شدممم بسّه!!! چون یک ریز دره گوشم میگفتی‌ که میخواهی‌ با دوستات بری مسافرت و من هم می‌گفتم، نه!

و الان هم در هر حال میگم، نه!

پس ببین، محتوای حرفم در این نامه یکی‌ِ فقط فرمش فرق می‌کنه. من برایت مینویسم، چون تو نیستی‌. می‌خواهم اسم برایت انتخاب کنم.

می‌خواهم که بتوانم از نبودت سؤ استفاده کنم و اسمت رو بلند صدا کنم، که دخترم، کجایی‌، بیا و ببین اینجا چه خبره. بیا و ببین چرا مادرت به جای تو تصمیم گرفت. شاید با هم آشتی‌ کنیم.

نامِ تو را "پندار" میگذارم.

پندارِ زیبا و دوست داشتنیِ من، سلام.

به یادِ من خوش آمدی.