وقتی در ترمینال دِلتا منتظر پرواز ۹۶۶ بودم، فکر کردم کسانی که airport را «فرودگاه» ترجمه کردند هرگز امیدی به پرواز نداشته اند. چرا «فرود»، و نه «صعود»؟ و یا «پرش» (مثل آلمانیها و عربها )؟ و چرا «گاه»؟ «گاه» که یعنی زمان. چرا «جا» و یا «بندر» (مثل غربیها ) نه؟ «بندر هوا » چه عیبی داشت؟ «فرودگاه» یعنی چه؟ این متولیان زبان فارسی – فرهنگسرائیان – منتظر نزول چه کسی بودند که چنین اسمی را برای محل پرواز سر هم کردند؟
خودم را با این افکار پوچ – و چه بسا غلط - مشغول کرده بودم، تا آنچه را که اتفاق افتاده بود از ذهنم خارج کنم: مادر آنروز در خانه سالمندان فرود آمده بود. آنروز فرودگاه مادر بود. نه! این درست نیست. فرود مادر زمانی شروع شد که پدر از این دنیا رفت: روزی که مادر مرکز ثقل زندگیش را از دست داد. از آن به بعد مادر سرگردان شد – مثل هلندی پرنده. وقتی که چند روز پس از تصادف با یک اتومبیل بهوش آمدم، بالای سرم بود، و پیشم ماند تا به سر کار برگشتم؛ از وقتی که فهیمه حامله شد در کنارش بود تا دوقلوهایش براه افتادند؛ و در تمام مدتی که فریده برای امتحان بُرد درس میخواند، مادر تر و خشکش میکرد.
برای خود جائی نداشت، نمیتوانست داشته باشد، نمی توانستیم داشته باشد. همیشه، آن جائی بود که به وجودش نیاز بود، و یا حضورش تحمل می شد. به هم پاسش می دادیم، تا زمانی که دیگر نمیدانست کجاست، یا با کیست، و دیگر کاری از او بر نمیامد – الزایمر. ماهها درباره اش بحث می کردیم، گاهی در حضورش – بیخبر از آنچه در اطرافش می گذشت، لبخند میزد – و گاهی در غیابش. چه باید میکردیم برایش، چه می توانستیم بکنیم؟ خواستن توانستن نبود. هیچیک از ما فرزندانش نمی توانست از او نگهداری کند. از پس هزینه استخدام پرستار هم بر نمیامدیم. خانه سالمندان تنها راه چاره بود – اگر نه برای او، برای ما.
دلمان نمی آمد تنهایش بگذاریم – رهایش کنیم – حتی در خانه سالمندان. باید جائی می بود که هر روز – وگر نه، هروقت لازم بود - ما را میدید – حتی اگر بجایمان نمی آورد. ولی کجا؟ ما که هر یک در ایالتی از این مملکت بودیم، چطور می توانستیم در دسترس – یا فریادرس – مادر باشیم؟ باید انتخاب می کردیم. مثلث غیر هندسی مرکز ندارد، باید نزدیک یکی از فرزندانش می بود. فهیمه داوطلب شد: در نزدیکی منزل او مرکز مناسبی برای نگاهداری از سالمندان بود؛ میتوانست روزی دو بار به مادر سر بزند – یکبار قبل از رفتن به دفتر کارش، و بار دیگر در راه بازگشت. فریده گفت، هر دو هفته یک بار از شهر فرشتگان (Los Angeles) بدیدار مادر خواهد آمد، و من تعهد کردم حداقل ماهی یک بار از شهرِ عشقِ برادرانه (Philadelphia) خود را به آنها برسانم.
در آن بعد ازظهر داغ، در آن «بندر هوا»ی شهر ققنوس (Phoenix)، باید هر چه زودتر تعلقات گذشته را پشت سر میگذاشم تا صبح روز بعد در جلسه هیئت مدیره شرکتی که در آن کار می کردم، شایستگی خود را برای عضویت به همگان بقبولانم. آینده من باید در آن لحظات – و با پرواز - شروع می شد. اما حس میکردم در فرودگاه خاکستری چهره مادرم منجمد شده ام.
تصویر: پوستر اجرای اُپرای هلندی پرنده در بوستون.
❊ برای ع.ک.
بسیار زیبا نوشتید. هیچ وقت فکر نمیکردیم والدین مان به ما محتاج شوند چون ما همیشه محتاج آنها بودیم. اینطور نیست؟ ولی خوب با گذشت زمان نوبت ما هم رسید.
من یکی دوسال پیش از نویسندگان ایرانیان دات کام سابق دعوت کردم که یک نوشتهای در این باره بنویسند. تعدادی تقاضای دعوت را پذیرفتند و نوشتاری نوشتند. در لینک پایین لینکهای مربوط به تمام آن نوشتهها ثبت شده:
http://legacy.iranian.com/main/blog/esfand-aashena/elderly-care-invitation-write
آشنای عزیز،
با نکاتی که (چه در اینجا، و چه در مقاله مورد اشاره تان در سایت ایرانیان دات کام) عنوان کرده اید کاملاً موافقم. این نوشته من میتواند برخوردی محدود باشد با یکی از جنبه های نسبتاً کوچک مشکل اساسی نگاهداری از سالمندان. برخوردی محدود است از این نظر که فقط احساس (گناه) یکی از چهار شخصیت داستان را بیان میکند؛ جنبه نسبتاً کوچکی از مشکلی کلی است برای اینکه فقط به محدود شدن اختیار فرد و توانایی انتخاب او در جوامع مدرن توجه دارد.
اگر به سایر داستانهای کوتاهی که در دو ماهه اخیر در این سایت منتشر کرده ام عنایت کرده باشید، ملاحظه میکنید که تم مشترک این نوشته ها برخورد مهاجرین جوامع سنتی با تجارب ناشی از زندگی در جوامع غربیست. موضوع کوچک شدن اندازه خانواده هسته ای یکی از این موارد است.
با تشکر.