جثهٔ کوچکی دارد. سر سفره ای، در امام زده ای، در حمامی‌، در کنج خانه ای، طعمه میشود.

عفریته با هیبتی, مظلوم، آبستن میشود و با گردنِ کج شیر میدهد.

عفریته، شب‌ها در لا به لایه لالایی ‌اش بغض  را به رسمی‌ دیرینه‌، شیوا، ترسیم می‌کند. خوب بلد است

خوب می‌داند چه کار کند 

عفریته جثّه‌های کوچک را با خرواری از درد‌های بسته بندی شده تازیین می‌کند

 گیسوان جثۀ ماده * را با خنجری شانه میزند، و با دستمالی از شرم میپوشاند تاا مبادا بی‌ دغدغگی تار‌هایاش   را نوازش کند

عفریته، بی‌ چاره، اصلا نمی‌داند نوازش چیست.

عفریته خواهش خود را، برای نر می‌پزد، و به شیرینی‌ِ مربای هویج به خوردِ او میدهد. خواهش ‌اش انتقام است. آخ چه شیرین است لحظه‌‌ای که نرِ مربا خورده ‌اش از گیسوانِ بیگناهِ خنجر خورده دیگری انتقام او را می‌گیرد. عفریته به دنبالِ طعمه میگردد. دستمالی دست و پاا می‌کند و کل می‌کشد. لیلیلیلیلیلیلیلیلیلیلی