دوره دبیرستان، چند سالی که تهران نشین بودیم؛ نزدیک محل مان خیابان بن بستی بود، معروف به "سرازیری". خیابان پهن و دو بانده بود، اما ضلع جنوبیاش منتهی میشد به یک جوب بزرگ و یک پل کوچیک. بنابراین بجز ماشین ساکنین محل، ترافیک عبوری نداشتیم.
هر بعد از ظهر، پس از اتمام ظاهری یا باطنی درس و مشق؛ تو "سرازیری" جمع میشدیم و گل کوچیک میزدیم. توپمان البته مناسب فوتبال رسمی نبود، بلکه پلاستیکی بود و سبک … با یک ضربه، بی هدف و بی کنترل به هر سمتی میرفت. ولی بچهها به مرور اختراع و ابداع کردند و بهتر شد.
هر توپ نو و پر باد را با یک سنجاق ته گرد، به دقت سوراخ میکردیم. سنجاق را در نوک پستانک توپ، که بعدا فهمیدم محل تزریق پلاستیک به قالب بود، میزدیم و با حوصله مقداری از باد اضافی خارج میشد. سپس، سنجاق را تا آخر فرو میکردیم، تا داخل سوراخ بماند و آنرا باد بندی کند.
توپهای قدیمی و معیوب را هم دور نمیانداختیم، بلکه از وسط نیم شیاری میدادیم و توپ جدید نیم باد را داخل آن پوسته قدیمی جا میکردیم. اینگونه، هم فشار توپ میزون میشد و هم وزنش به قاعده.
دروازه مروازه هم یوخدی! چهار تا آجر بهمنی کارمون رو راه میانداخت. معمولا با توجه به تعداد بازیکنان، ۵ تا ۱۰ پا (پاشنه تا نوک انگشت) بین دو آجر، فاصله دروازه میشد. اول عصر که دو سه تا از بچهها آفتابی میشدن، "شوت یه ضرب" میزدیم تا بقیه هم برسند. یعنی، یک به یک یا دو به دو بازی میکردیم، ولی هر طرف فقط حق یک ضربه به توپ داشت.
آخر غروب معمولا جماعت به ۲۰ یا ۳۰ نفر میرسیدند، اما در دو یا سه "زمین" جداگونه. جوانترها، با همون گل کوچیک خوش بودند. بزرگ ترها دروازه را عریض تر میگرفتیم، و بازیمون جدی تر میشد.
هر کس هم برای خودش عاشق یک تیم بود و یک بازیکن نامی. سر اسامی معروف، رقابت فشرده بود، و قاعدتاً باید با توجه به ارائه بازی خوب و از طرف هم تیمیها اعطا میشد. منهم که قد بلند تر بودم و عشق کله زنی، بعد از چندین و چند ماه چک و چونه، به لقب "بابی چارلتن" مفتخر شدم!
به ياد تابستانهايى كه صبح و عصر اگر فوتبال نبود خمار خمار مى شديم، خورگى و بازى موقع ظهر يا بعد از ظهر كه از آسمان آتش ميباريد هم همانا و خون دماغ همانا و لعن شدن از پدر و مادرى كه خسته از كار ميرسيدند.
خاطرات خوب را زنده کردی شازده جان. ما هم توپ را درون یک و یا دو توپ پاره دیگر قرار می دادیم و به آن می گفتیم "سه پوسته". گاهی اوقات هم تیغی بر سر نوشابه و ساندویچ و بستنی و این چیزها می زدیم که هم کیف و هیجانش بیشتر می شد و هم جر زنی های ما.
ما آنقدر شیطان بچّه بودیم که در پنج سالگی تار در دستانمان گذاشته و به زور روانهٔ خانهٔ اُستاد علی اکبر خان (شادروان) میکردند، هر وقت خواستیم مشقِ اُستاد کنیم گفتند مجلسِ روضه است پدر سوخته ..! هر وقت خواستیم رِنگ بگیریم گفتند ایکبیرْ بیگیری بچّه؛ مگه نمیدونی از ردیفِ پنج به بالا بگیری کُلهُّمِ خانواده شبِ نشینِ جهّنم میشوند!؟
سالها گذشت، سالی چند بار لباس سیاه عوض میکردیم و به یکبار قدمان بلندتر از همه شد، گفتند پسرِ لَندهور چقدر شبیه حضرتِ خاقان شده؛ دیگه نیایی مجلسِ زنها!
رفتیم دنبالِ فوتبال، یکبار به همین توپا شوت زدیم، توپ رفت توی حیاط سالار خانِ بِیک، عجب کشیدهای شازده زد در گوشِ ما! ...
دبیرستان که رفتیم توپ چرمی اومد، گفتند نیکزاد (شادروان، از مربیانِ تیمِ نوجوان و جوانان باشگاه تاج تهران) اومده، مربی ما رو پسندید، گفتیم بریم خطِّ حمله گفت تو غلط میکنی، باهاس بری خط دفاع... تا اومدیم عادت کنیم،... سالِ ۵۷ شد و دیگه پا به توپ نشدیم!ای بابا.
با سپاس از شازده.
دیوانه جان: در همان بازیهای فوتبال کوچه ای، با اولین دوست بهائی آشنا شدم. جوان خوش اخلاق و مهربانی بود. قد بلند داشت و به خوبی دروازه بانی میکرد. به یاد دروازبان تیم روس که به تازگی به تهران آمده بود، لقبش شد "یاشین".
شازده جان:البته شما درست میفرمائید که، در بچگی مدام حرفشان به ما "نگو، نکن، نرو، نخور ..." بود. آن روال کار مرا یاد این آهنگ "کت استیونز" میاندازد:
https://www.youtube.com/watch?v=vdMPuMeTxzY
سپاس