یک توضیح: بهتر است قبل از مطالعهٔ این نوشته به این دو مطلبِ قبلی در آرشیوِ ایرانیان مراجعه شود (۱). با سپاس.
اَوایلِ آوریلِ ۲۰۱۴ میلادی...
در بینِ تودهای اَنبوه از راهروهای تاریک و نَمدار گُم شده اَم، دربهای آهنین همه بسته و رنگِ تُندِ دیوارها استخوانهایم را میلرزاند، دلم خوشِ پنجره آخرِ راهرو میشود، یک نفس و شاید دو نفس با قدمهای بلند کافیست تا به نزدیکی تنها نورِ حاضر درآنجا برسم، پنجره بالاتر از قدِ من است و مُشّبک بوده و چیزی دیده نمیشود، روشنایی به زحمت از شیار و دَرزِ مربعهای ماتِ شیشهای عبور کرده و آرامم میکند. صدای قدمهای راهنما را میشنوم، دنبالم میگردد، هنوز طول میکشد تا به من برسد، چشمانم به دو دیوارِ چپ و راستِ راهرو میخورد، سایهها آزارم میدهند، صدای زمزمههای دیگر به گوشم میرسد؛ هیچی نمیفهمم، این زبانها را نمیشناسم، تنها اُمیدم روشنایی اندکی است که سایههای خاکستری از آن وحشت دارند، با گفتنِ نامِ خدا نور بر تیره رنگیهای اطرافم غلبه کرده و زمزمهها خاموش میشوند، راهنما مرا پیدا میکند، وزن نفسهایم سبکتر شده و از آن محلِ مَخوف دور میشوم، جراتِ نگاه کردن به پشت را ندارم، هر بار که به محوطهٔ آزاد نزدیکتر میشوم گرهٔ کورِ یک بغضِ قدیمی در گلویم از بینِ خروارْ دلتنگی و ماتم بیشتر نمایان میشود.
به روی سکوی سنگی نیمه کثیفی مینشینم، اَفشانهٔ کوچکِ اُکسیژن به فریادم میرسد، با اِستنشاقِ آن حالم بهتر میشود، خیلی سریع تمامِ دیدهها و حسهای دیگر را یادداشت میکنم، حتی محوطهٔ آنجا نیز آزاد نیست و چند متر بالاتر دیوارهای از سیمِ خاردار سقفِ آنجا را تشکیل میدهد، همه چیز دراینجا وحشتناک است، هیچ صدایی نمیشنوی، حتی زمان نیز به زیرِ تازیانههای گذشتهٔ آنجا جان داده و گذشتِ ثانیهها و دقایق متوقف شدند، از آنجا حسی همچو طبیعتِ مُردهٔ زمستانی دارم، هیچ حرفی برایم باقی نمی ماند، راهنما میرود، من نیز رفته ام.
***
کجا هستم؟ در کشورِ آلمان، در شهری بهنام اِرفورت (۲)؛ مرکز ایالت تورینگِن (۳)؛ یکی از شانزده اَیالت آلمان. اِرفورت در قرونِ وسطی بنا شده است و من دلباختهٔ معماری کلیساهای متعدّدِ آنجا هستم، یکی از مهمترین دیدنیهای این شهر، پُل کِرَمِر (۴) است که ۱۲۰ متر طول دارد. بَر روی این پل، ۳۲ بنا به سبکِ معماری قدیمی که دیرَکهای اسکلت چوبی ساختمان از بیرون پیداست، ساخته شده است. پل کرمر، در نوع خود، یکی از طولانیترین پلهای اروپاست. بهجز چهار واحد، سایر بناهای این مجموعه در مالکیت شهر اِرفورت قرار دارد. در حال حاضر در این واحدها، اشیا و اجناسِ عتیقه و هنری عرضه میشوند. دو کلیسای دُم اِرفورتِر (۵)، و کلیسای زِوِری (۶) که به سبک گوتیک (۷) و در کنار هم ساختهشدهاند، سمبلِ این شهر را به نمایش میگذارند.
درین شهر چه میکنم؟ چندی پیش خبر رسید که آرشیوِ دیگری از دورهٔ حکومتِ کمونیستی در برلین کشف شده است که بسیاری از آن مدارکِ به دست آمده مربوط به اِستاسی (به آلمانی اِشتاسی [۸]، مخففِ وزارت اَمنیت آلمان شرقی؛ سازمان اطلاعّاتی آلمان شرقی که در تاریخ ۸ فوریه ۱۹۵۰ میلادی تشکیل و در تاریخ ۴ اکتبر ۱۹۹۰ میلادی رسماً منحل شد) میباشد، با این خبر به من اطلاّع میدهند که شاید نشانه ای از شازده عموی بزرگم به دست آمده باشد، وقت تلف نمیکنم، در شهرداری زیبا و قدیمی اِرفورت اتاقی را به همین امر اختصاص دادند، درانجا منتظرم هستند، دلم قوّتی گرفته و اُمیدم برای پیدا کردنِ رَّدی در رابطه با عمویم اَفزون میشود.
***
روزِ اوّلِ اِقامتَم در ارفورت به بازدید از زندانِ مخوفِ استاسی درین شهر میگذارد، آنچه را که دیده و حس میکنم سخت به رویم تاثیر میگذارد، در طولِ بیش از ۲۵ سال از زندانها و بازداشتگاههای زیادی بازدید کرده بودم اما هیچ کدام به این شکل نبودند (مطمئنم که اِوین از همه بدتر است!)، بقیهٔ روز را به مطالعه و تحقیق در رابطه با پرونده عمویم در کتابخانه شهر میگذرانم، صبحِ روزِ دوّم به شهرداری میروم، افرادِ دیگری نیز در انتظارند، بیشتر آلمانی هستند و از نسلِ دوّم، چندی خارجی نیز همچو من درانجا حضور دارند، هر چند که تا حدودی زبانِ آلمانی را میشناسم اما تقاضای حضورِ مترجم میکنم، به اتاقِ اصلی فرا خوانده میشوم، مردی بالاتر ۵۵ سال و یا بیشتر در مامورِ اطلاّع رسانی در رابطه با پرونده عمویم است، مترجم خانمی جوان است که به زبان فرانسوی مسلّط است اما با لهجهٔ آلمانی!
اتاقْ ساختی قدیمیتر از نَما و داخلِ ساختمان را دارد، به غیر از رایانه و تلفن هیچ دستگاه و یا اَشیای جدیدی نمی بینم، اما حتماً اتاق پیچیده شده در پوستِ اطلاّعاتی و امنیتی است، یادگاری دیگر از مردانِ بارانی پوشِ استاسی. آن مرد مستقیماً و با اعتمادِ به نفس با من صحبت میکند، شکّی ندارم که او قبلاً کارمندِ اَرشدِ وزارتِ امنیت آلمان شرقی بوده و همچو بقیهٔ ۱۷ هزار نفر از کارکنان سابق اِستازی هماکنون در یکی از نَهادهای دولتی (پلیس، وزارتخانه های مختلف و..) این کشور مشغول به کار است.
از او نمیخواهم که خودش را معرفی کند، او نشان میدهد که دقیقاً مواردِ قید شده در پرونده را خوانده و حالا مرا میشناسد، او میداند که عمویم چه کسی بوده و تمامِ جزئیاتِ زندگی ایشان را بررسی کرده است، ادامه میدهد که تا چندی پیش از اینکه عمویم در آلمانِ شرقی بوده باشد مطمئن نبودند اما با کشفِ آرشیوِ دیگری حدس میزنند که عمویم واقعاً به این کشور آمده است (یا به زور ایشان را به آلمان شرقی منتقل کردند)، از طریقِ رایانه پاکتِ قدیمی نشانم میدهد، تا نگاهم به شیر و خورشیدِ پاکتِ زرد رنگ میخورد دلم به پائین میریزد، درونِ پاکت ۳ صفحه نامهٔ نگاشته شده به زبانِ آلمانی دیده میشود بلافاصله به پائینِ آخرین صفحهٔ نامه و امضای نویسندهٔ نامه نگاه میکنم، شکّی نیست خدای من که این شیر و خورشید از مُهرِ خانوادگی اَنگشترِ عمویم است (پدر بزرگم، برادرهای ایشان، عموهایم و پدرم نیز اَنگشترهای مشابه این یکی انگشتر را داشتند) ولی نامِ پائینِ مُهر دلواپسیم را شدّت میدهد، آن مرد میپرسد: آیا نام و نامِ خانوادگی کِلاوئُس هارتمان (۹) برایم آشنا است یا خیر، به او جواب میدهم که خیر و این چه معنایی میتواند داشته باشد، نمیدانم آیا این پاکت از ایران پست شده یا خیر، تاریخِ نامه نیز مشخص نیست، سخت داغ میشوم از این همه پرسش و در انتظارِ پاسخ، خانمِ مترجم برایم قهوه میآورد، اندکی به صندلی تکیه میدهم، نمیفهمم موضوع بر سرِ چیست، این نامِ آلمانی در زیرِ مُهرِ یک قجر زاده چه میکند؟ ارتباطش چه میتواند باشد؟...
***
فقط از سرِ تعارف و احترام فنجانِ قهوه را در دست میگیرم، حواسم جای دیگر است، فردِ مسئول سعی دارد یکی یکی جوابِ پرسشهای مرا بدهد،...
این شخص کیست؟
منظورم کلاوئس هارتمان است، داستانش چیست؟
آن مرد میگوید: به احتمالِ خیلی زیاد نامی است که پلیسِ امنیتی رایشِ سوّم (۱۰) به روی عموی شما گذاشته است تا هویتِ اصلی ایشان مخفی بماند، این مأمورین برای مخفی نگاه داشتنِ هویت؛ نام و نشانِ دانشمندان، محققین و دیگر کارشناسان مجبور بودن از اسامی افرادی استفاده کنند که قبلا وجودِ خارجی در ثبت احوالِ کشور آلمان نداشتند و سپس یک شماره ۸ رقمی نیز در کنارِ این اسامی انتخاب میشد تا در مراسلاتِ پستی، پیامهای مخفی و تلگراف از آن شماره استفاده شود. این شمارهها در لوحِ آلومینیومی حَکّ شده و آرشیو میشد و تنها افرادی که کُدهای اصلی را در اختیار داشتند میتوانستند این لوحها را خوانده و با نامِ اصلی صاحبِ پیام (یا نامه، تلگراف و..) ارتباط دهند، این سیستم در واقع شبیهِ یک نوع صندوقِ پستی امروزی کار میکرده مُضاف براینکه کنترل و سانسورِ زیادی را به همراه داشته است.
مرد ادامه میدهد: برین باوریم که استاسی توّسطِ ارتشِ سرخ از همان ابتدا به این آرشیو دسترسی پیدا کرده (حدس میزنم بینِ ۱۹۴۶ یا ۴۷ میلادی) و برای شناسایی این افراد (دانشمندان، محققین و دیگر کارشناسان) مجبور به شکستنِ این کدها شده و حتما بسیاری را به دام انداخته و به ک.گ.ب (مخففِ نام اداره اطلاّعات و امنیت اتحاد جماهیر شوروی سابق [۱۱] است) تحویل داده است، حالا دقیقاً اطلاع نداریم که چقدر از این افراد زندانی شدند و یا به قتل رسیدند، تعدادِ زندانهای مخفی استاسی زیاد بوده است، یک این چنین زندانی میتوانسته زیرزمینِ یک وزارت خانه باشد و یا یک آپارتمان در برلین شرقی، بیشترین این افرادِ زندانی آلمانی بودند اما خارجی نیز میان آنها دیده میشده است و این تنها دانستههای ما درین رابطه است، بیش از یک سومِ آرشیوِ اصلی استاسی به دستورِ اریش میلکه ( رئیس سازمانِ امنیت آلمان شرقی [۱۲]) از بین رفت (احتمالاً بینِ اکتبر ۸۹ میلادی که انقلاب مسالمت آمیز نام داشت و تا اکتبرِ ۱۹۹۰ میلادی که رسماً منحل شد) و برای تحقیق و بررسی آنچه که از استاسی باقی مانده هنوز در ابتدای راه هستیم.
***
آن مرد یک نفس این توضیحات را میدهد و تا حدودی متقاعد میشوم هر چند که احساس میکنم که کافی نیست، بیشترینِ بودجه تحقیق و تفحّص به قربانیانِ جنگ جهانی دوّم اختصاص میشود، بلافاصله بعد از پایان یافتنِ جنگ جهانی دوم اطلاعاتِ زیادی درین رابطه به مردم داده میشود، حتی تعدادِ دقیقِ کشته شدهها در جنگ و یا در اردوگاههای جنگی، چرا تحقیقاتِ بیشتری در رابطه با دوره کمونیست و استاسی صورت نمیگیرد؟ دراینجا چه کسانی نفع میبرند؟ چه اسراری درین رابطه وجود دارند که اجازه نمیدهند تا افرادی که عزیزانشان مفقود و یا کشته شدند اطلاعی از این اشخاص به دست آورند؟
مسلسل وار پرسشهای بیشتری را مطرح کرده و با عصبانیت به صحبتهایم ادامه میدهم، نمیدانم خانمِ مترجم چگونه و چقدر از حرفهایم را ترجمه میکند فقط میدانم که باید نشان دهم که از این شرایط راضی نبوده و تنها دانستنِ اینکه یک پاکتِ نامه از عمویم پیدا شده دردی از من و خانوادهام دَوا نمیکند.
آن مرد حرفهای خود را تکرار کرده و مطلبی جدید عنوان نمیکند، حرفهای اِشتفان هليزبِرگ (نماينده سوسيال دموكرات و مخالفِ سابق رژيم آلمان شرقي [۱۳]) برایم یادآوری میشود که گفت: نزديك به ۱۷هزار مامور سابق استاسی، پليس مخفي آلمان شرقي سابق، هنوز هم در ادارات منطقه اي اين بخش از آلمان فعاليت دارند، چيزي كه مسئله ساز است اين نيست كه اين افراد در ادارات دولتي كار مي كنند، بلكه آنچه كه غيرقابل قبول است، اين است كه بعضي از آنها در مقام هاي رده بالا خدمت مي كنند.
و اینکه چندی پیش پليس قضايي آلمان اعتراف كرد كه هنگام اتحّاد دو آلمان ۴۸ تن از مسئولانِ بلندپايه استاسی را استخدام كرده كه هنوز ۲۳ تن از آنها به كار مشغولند... و حتي يكي از آنها امنّيت آنگلا مِركل (۱۴)؛ صدراعظمِ آلمان را برعهده دارد.
***
خیلی گرمِ شِکوِه و ناله بودم، قهوه سرد شده بود، نمیدانم تا چه حدی آن مرد منظورِ مرا از طریقِ خانمِ مترجم میفهمید، دیگر تحمل نداشتم، سالهای سال بی خبری از عمویم و مسئولیتی که پدرم به من محوّل کرده همگی دست به دست هم دادند و هر چه توانستم داد زدم، اما خوب مردِ مسئول با سردی به حرفهایم توّجه میکرد، انگاری میخواست بگوید که دردِ من و خانوادهام به او مربوط نیست، دل سوختگی سالهای سالْ صبر و حوصله همیشیگیم را بی اَثر کرده بود.
متوجهٔ گذشتِ زمان نشدم، آن مرد گفت که صحبتهای مرا به اطلاّع دیگر مسئولان میرساند، چاره درین است که بردبار بوده و منتظرِ کسبِ اطلاّعاتِ جدیدی درین زمینه باشیم.
از روی احترام با خانمِ مترجم دست میدهم و با مردِ مسئول خداحافظی میکنم. زود از آن اتاق بیرون میآیم، تنفسَم سخت شده بود، هوا بوی سُرب و باروت میداد، مراقبم کسی گرهٔ برجستهٔ بغضم را در گلویَم نبیند، نفسی تازه با اَفشانهٔ کوچکِ اکسیژنْ تنها کاریست که در هنگام تَرکِ ساختمانِ شهرداری به بیرون میکنم.
***
نمی دانم تا چقدر پیاده رفتم تا به نزدیکی یک فضای سبز رسیدم، با شنیدنِ موسیقی مذهبی از درونِ یک کلیسا که روبروی آن فضائی سبز بود؛ متوّقف شده و به روی یک نیمکتِ چوبی قدیمی نشستم، آن قطعهٔ مذهبی زیبا که شاید دردِ دلِ مریم به پای صلیبِ عیسی (۱۵) بود؛ اندکی آرامش را به درونم بازگردانید، پس از مدتی توانستم افکارم را جمع و جور کرده و ایدههایم را در رابطه با آخرین اخباری که در رابطه با عمویم به من دادند مرّتب کنم، باید با دیگر قربانیانِ استاسی در تماسِ دائم باشم، به خصوص افرادی که از سرنوشتِ واقعی عزیزانشان خبری ندارند، باید ببینم که چگونه میتوانم به یک راهِ حلِ مشترک با این افراد در رابطه با ارشیوِ استاسی میرسم، همفکری و مشاورتِ دسته جمعی باید بهترین شیوه برای رسیدن به یک نتیجه صحیح باشد. هر چند که دیگر تفکرّات و تصورّاتْ آزارَم میدهند اما چارهای دیگر نیست، فکرِ اینکه عمویم را شاید به روسیه انتقال داده باشند سخت برایم وحشت انگیز است، از این سبک اتفاقّات برای ما ایرانیان افتاده است ولی هر کدام حکایتِ خودشان را دارند، در کلّ به ندرت کسی از روسیه بازگشته است، امیدوارم که تحقیق و تفحصِ بیشتری در رابطه با آرشیو استاسی صورت گیرد، اشکال درینجاست که آلمانیها در سیستمِ بوروکراسی لِنگه ندارند و مطمئن نیستم که به این زودیها موردِ جدیدی در رابطه با پرونده عمویم به من اِبلاغ شود.
مشکلِ دیگر این است که آن زمان هنگامی که هنوز در ایران بودیم عمویم هیچگاه از زندگی خود با کسی صحبت نکرده است، حتی همسرش، بچههایش (که همگان فوت کردند) و یا پدرم که همیشه به همدیگر نزدیک بودند، حتی بعید میدانم که حضرت والا پدربزرگم نیز چیزی از زندگی واقعی پسرِ بزرگش میدانسته است. بیشترین نقاطِ زندگی عمویم تاریک و نا مشخّص است، در ایران پدرم قدرت و نفوذی داشت و شاید به یک نتیجهای میرسیدیم اما حالا هیچ!
آن قطعه مذهبی به پایان میرسد، آشوبِ ندانستن از آنچه که در آینده رُخ خواهد داد در دلم گُر میگیرد، شاید اندکی استراحت حالم را به جا آورد، با بازدید از چند کلیسا و بنای تاریخی روز را به پایان میبرَم، به هتل باز میگردم.
***
صبح روزِ سوّم با سَردرد از جا بلند میشوم، تمامِ شب را در بینِ خواب و بیداری به سَر بُردم، رویاهای عجیب و بی معنی، آدمها با صورتَکهای کوبیسم و مناظرْ دادائیسم و در بسیاری از اُوقات سَر تا سَر نمای اصلی زندانِ اِستاسی در اِرفورت را به خواب میدیدم، خودشان بودند،.. همان سایههای همیشگی که در زندان با زمزمههایشان مرا وحشت زده از خودشان راندَند، آنها را در خواب نیز ملاقات کردم، تا به حال در خواب از یک صدای مور مور کنندهٔ رمز دار و پوشیده گُریخته ای؟! حتی جرأت نمیکنی به پشتِ سرَت نگاهی بی اَندازی، هر بار حجمِ نفسهای سُرب آلودش به مَشامَت میرسد و چشم بسته به جلو میشتابی و تو نیز کلمات را به زبانی دیگر تلفّظ میکنی، انگاری این سایهها مجموعهای از خاطرات و یادهایی میباشند که تصمیم گرفتهای آنها را در مَرغزاری زرد آلود پنهان کرده و گذشتِ عمرَت را همچو خوراک بر آنها حلال کنی.
صبحانه تکراری هتل را نخورده رد کرده و در صبحِ بارانی به انتظارِ خبرنگاری که از دوستانم است؛ در لابی به انتظارش مینشینم. یورگِن (۱۶) را از سالهای دور؛ از نسل کُشی رواندا (۱۷) در حوالی سالِ ۹۴ میلادی میشناسم، هر دو در نزدیکی خانهای در کنارهٔ فرودگاهِ کیگالی (۱۸) قایم شده بودیم، مأمورینِ سازمان لعنتی ملل با جیبهایی پُر از الماس و دیگر سنگهای قیمتی از آنجا گریخته بودند، خداوند عمری به بلژیکیها دهد... یورگن را فرانسوی جا زده از آنجا با هواپیمای نظامی به تانزانیا رفته و از آنجا به بروکسل پرواز کردیم.
یورگن موردِ اعتمادِ من است، تنها شخصی است که مرا کاملاً شناخته و از هویتِ اصلی من با خبر است، با هم در بسیاری از پروژههای خبری تلویزیونی، مقالات و گزارشهای نوشتاری و دیگر روز نوشتههای اجتماعی و جنگی کار کرده ایم، هر دو از قیل و قالِ معروفیت و خود بزرگ بینی فراری هستیم. او درین سالها به مانندِ برادری بزرگتر گوش به نالهها و شکایتهایم داده و تا توانسته کمکم کرده است.
آخر این ژِرمانوفیل (۱۹) بودنِ خود و خانوادهام در جایی به کمکم میآید، با گفتنِ این جمله یورگن لبخندی زده و با شوخی محافظه کاری سبکِ آلمانی مرا در رابطهٔ خودشان را به مزاح میگیرد.
***
آنچه را که درین دو روزِ اقامتم در اِرفورت رخ داده بود را برایش تعریف کردم، یورگن نیز با من هم عقیده بود..، تحقیقات و دیگر پژوهشها درین زمینه بسیار کُند پیش میرود و به نظر نمیآید که در آینده مسئولانِ دست اندر کارِ این جریان چندان رغبتی به عمیق کاری درین زمینه نشان دهند، فعلاً جریاناتِ سیاسی در آلمان توسطِ دموکرات مسیحیونِ (۲۰) مدرنگرا اداره میشود، خودِ مرکل از جنایاتِ دولتهای پیشینِ برلین شرقی نشینْ با خبر است. اما انگاری او نیز میلِ خاصّی برای پوششِ گناهانِ کمونیستها دارد. به هر حال هیچی امیدی به اینها نیست و باید از راههای دیگر به نتیجه رسید.
یورگن پیشنهاد میدهد که نوشتهای از بابِ این جریان آماده کنم تا او با نفوذی که دارد و با کمک دیگر روزنامه نگاران و خبرنگاران در چند مجله و روزنامه آلمانی، هلندی، بلژیکی آنرا به چاپ برساند. دیگر قربانیان و افرادی همچو وضعیتِ من نیز میتوانند مشابه این عمل را انجام دهند هر چند که قبلاً این چنین کاری انجام شده است ولی در سطحِ چندان بزرگی اِعمال نشده است. با آشنایی که از چند نمایندهٔ پارلمان اروپای مشترک داریم نیز میتوانیم حساب کنیم... به خصوص اسپانیولیها که بسیار پیگیرهستند و در چنین شرایطی همیشه از افرادی مانندِ ما حمایت کردند.
مشکلِ اصلی مَتنی است که باید نوشته شود، ابتدا به فارسی به رویَش فکر خواهم کرد و سپس به فرانسه مینویسم، یورگن میگوید:
ـ متن نباید طولانی و خبری باشد، بهتر است به مانندِ یک گزارشِ کوتاه و سوم شخص نوشته شود، کوتاه برای اینکه امروزه اروپاییها حوصله خواندنِ غم نِگاشته را ندارند، سوم شخص نویسی نیز اجازه میدهد که اصل و نسبِ نگارنده محفوظ باشد و اگر کسی خواستارِ کمک و همراهی شد؛ آن وقت با حساب و کتاب به این امر نیز پرداخته میشود.
با او کاملا موافق هستم هر چند که مشکلِ دیگر را به او گوشزد میشوم..، بسیاری از مطبوعات و دیگر ارتباطاتِ جمعی اروپایی تحتِ نظرِ سوسیالیستها و چپها است، تا به حال برخوردِ آنها با این موضوع چندان صحیح نبوده است، باید این مطلب را نیز با نمایندگان در زمانِ خودش مطرح کرد، باید عمق فاجعه را دوباره به همه یادآوری کرد، این راهِ معقولی برای همه است.
از یورگن خداحافظی کرده و او به سمتِ شهرش مونیخ میرود.
***
از نیم روزِ سوّمین روز تا عصر شامگاهی در کتابخانهٔ قدیمی اِرفورت اوقات را میگذرانم، نامِ کلائوس هارتمان همچنان ذهنم را مشغول کرده است، مقادیرِ زیادی اسناد و تصویرهای مختلف در رابطه با این نام پیدا میکنم اما فعلاً اجازه کپی برداری از آنها را ندارم، بیشترینِ تصاویر مربوط به سَنواتِ قبل از جنگِ جهانی دوم است و تا سالهای ابتدایی حکومتِ رایش سوم ادامه مییابد، پرسشهای زیادی همچنان از زمین و زمان برایم مطرح میشود، بیشترین اطلاّعات درین زمینه را پدرم دارد، به ایشان تلفن میکنم، حالش را میپرسم، حالم را میپرسد، بلافاصله تمامی اخبارِ این روزها را به او میدهم، صدایش میلرزد اما خان بابا خان بیدی نیست که از این بادها بلرزد، بنازَم به این سبک و به این ریشه؛ به این جنس و به این اَندیشه... نصایحِ پدرم را یاداشت میکنم، آرزوی خیر برایم میکند و آرزوی سلامتی برایش کرده و برای مادر جان نیز سلام میفرستم. چارهای نیست و از مسئولانِ کتابخانه تقاضای روبَرداری از مدارک و عکسها را میکنم، باید صبر کرد تا جوابم دهند.
شبِ سوم را با فکر و ذکر میگذرانم، چارهای نیست انگار، باید با این زمانه مثلِ همیشه کنار بیایم، در نومیدی بسی امید است ـ پایان شبِ سیاه سپید است.
***
صبحِ روزِ چهارم به یکی از قبرستانهای قُرونِ وسطی شهرِ ارفورت میروم، این رسم را از سالهای دور به جا میآورم، به هر شهری که میروم حتماً به گورستانِ آنجا نیز سَر زده و برای رفتگان طلبِ مغفرت میکنم، فضا و طبیعتِ آنجا، قبر ها، تصاویرِ درگذشتگان و تندیسها مرا دگرگون کرده و ذهنم را مشغول میکند، به یادِ آوِه ماریای فِرانتس شوبِرت (۲۱) میاُفتم، من نیز درخواستِ آمدنِ ملکهٔ فرشتگان را میکنم بلکه او نیز از من دلجویی کند:...اِی خدا بزرگ امروزه ؛ در سراسر گیتی انسان های بی کس فراوانند؛ که در این شب های تنهائی؛ قطراتِ بیشمارِ اشک از دیدگانشان جاری است؛ هرکس در دنیای خود در آرزوی تحقّقِ رویائی است؛ رویائی سرشار از گرمی و مِهر؛ گاه فقط چند کلمه به یک تنهائی پایان می بَخشد، وانسان های بیگانه را به دوستان یکدیگر بَدَل ساخته و از انبوهِ غم هایِشان می کاهَد. اِی خدا بزرگ..
چند ساعتِ بعد شهر را به وسیله قطار به سمتِ برلین ترک میکنم، در راه همگام با جنگلِ سیاه که از پشتِ پنجره هم سفرم است؛ چندی دیگر راز و نیاز میکنم، اندکی بعد چشمانم سنگینی کرده و به آغوشِ یک خوابِ سبز پناه میبرم، این بار خودم را چُرت زده از وحشت نمیبینم، در خواب آرام آرام قدم میزنم، هیچ اثری از آن سایههای زمزمه کُن نیست، اطرافم روشن است و رنگین، مثلِ دورانِ کودکی شاد و مثلِ سوناتِ مهتابِ بتهوون (۲۲) چه روان در جویباری از حروفِ الفبا در حالِ خُروش هستم...
خیلی طول نمیکشد که از آن خواب بلند میشوم، دفترِ یادداشتم را بر میدارم، آنچه حروف در آن جویبار دیدم را به دنبال همدیگر ردیف میکنم، عنوانِ مقالهای را که یورگن از من خواسته بود در ذهنم نَقش میبندد، اینگونه مینویسم: شازده در اسارتِ اِستاسی.
توضیحات:
red-wine-61.html albums-10.html
(۱) http://iranian.com/main/blog/
http://iranian.com/main/
(۲) Erfurt
(۳) Thüringen
(۴) Krämerbrücke
(۵) Erfurter Dom
(۶) St. Severikirche
(۷) Gothic architecture
[۸] Ministerium für Staatssicherheit, Stasi
(۹) Claus Hartmann
(۱۰) Deutsches Reich
[۱۱] Committee for State Security, KGB
[۱۲] Erich Mielke
[۱۳] Stefan Hilsburg
(۱۴) Angela Merkel
(۱۵) Stabat Mater
(۱۶) Jürgen
(۱۷) Rwandan Genocide
(۱۸) Kigali International Airport
(۱۹) Germanophile
(۲۰) Christian Democratic Union, CDU
(۲۱) Ave Maria, Schubert
(۲۲) Moonlight Sonata, Ludwig van Beethoven
خوب مینویسد....همه اش را خواندم...اما
آنجا را که به خانم مترجم آلمانی/فرانسه ایراد میگیرید که فرانسه را با لهجه آلمانی صحبت میکند
شاید درست باشد.....درست تر این است که ملت بزرگ (گران ناسیون) فرانسه اصلا بخودش زحمت حرف زدن به زبان دیگری را نمیدهد...که البته بسیار به صلاحشان است...اینان هر زبانی را با لهجه فرانسوی حرف میزنند تا جایی که قابل فهم نیست...بخصوص که اول واژه...حرف ...ه ...باشد...
نوادگان کوروش و داریوش هم نمیدانند که چرا در جواب تلفن به جای هلو...الو میگویند....از آن بد تر نواده های های مغول هستند...(یعنی ترک ها) که به هتل میگویند اوتل و چنین هم مینویسند...OTEL
با وجود تمام این چرت و پرت هایی که نوشتم....یک فرانسوی مورد علاقه هم دارم...جناب ولتر
همونی که گفت....در انتهای هر مشکلی همیشه یک آلمانی نشسته....
شاد باشید
چه توصیف خوبی از فضای شهر و زندان دادید. از ما بپرسی آن مامور اطلاع رسانی هم از همان شکنجه گرهای سابق استاسی بوده.
با سپاس از شما. سلامت باشید.