زمان شاه، زندگی ارتشی چندین حسن و خوبی داشت، و یک دو تا بدی. بهترین خیر آن برای من، دیدن همه جای ایران بود، و هر چند سالی در جایی جدید مقیم شدن. هشت ساله بودم که برای اولین بار به اصفهان رفتیم - به خانهای نزدیک میدان فردوسی و نهر نیاصرم (مادی به گویش محلی) که از آن محل میگذشت.
از لهجه عجیب اصفهانی و خلق و خوی تنگ نظرانه و جهود مآبانه مردمش که بگذریم، شهری دلپذیر بود و اوقاتی پر خاطره. اوایل کار، فهمیدن حرف معلم و ناظم مشکلتر میبود، اما در عوض، خیلی آسان گیر تر و ملایم تر از مربیان ترک و تبریزی بودند.
دلم میخواست فروردینها در شیراز، اردیبهشت در اصفهان، خرداد در تبریز، تیر ماه در اردبیل، مرداد در کلاردشت، شهریور در نوشهر، مهر ماه در لاهیجان، آبان در مشهد، آذر در کرمان، دیماه در یزد، بهمن در اهواز، و اسفند را در آبادان میگذراندم. ایشالا در زندگی بعد!
همسایه ما، خانوادهای حاج بازاری و مذهبی بودند - با عکس بزرگی از "حضرت علی" جلوی پنجره راه پله شان، و پردههای ضمخت و همیشه کشیده. برغم این تفاصیل، هیچ وقت نفهمیدم که چرا آن مادر و دختر هر بعد از ظهر تابستان، با لنگهای لخت و به هوا رفته، رو به طرف پنجره باز طبقه سوم، دراز میشدند و استراحت میکردند.
اولین بار، دومین چهار شنبه پس از تعطیلی مدارس، آنها را دیدم. با برادر یازده سالهام سعی میکردیم که یواشکی از زیر خواب اجباری بعد از ظهر جیم شویم، و برای بازی فوتبال گل کوچیک به کنار مادی رویم - که دست و پا چلفتی کردم و گیر افتادیم. اخوی خود را به خواب زد، ولی متکای مرا زیر ملافه سفید انداخت و گفت؛ "حالا که اینطور شد، زود برو پشت بوم و وسایل بادبادک بازی رو آماده کن!"
سریش و نئ و کاغذ رنگی و قلم تراش و نخ قنادی خریده بودیم. باید کاغذ مقوأیی را به شکل لوزی میبریدم - نیها را با قلم تراش، از طول، چهار نیمه میکردم - سریش را به اندازه در آب ولرم حل مینمودم ... تا خان داداش بیاید و ترتیب چسباندن نی به کاغذ، وصل کردن دنباله ها، و مهار کردن نخ به نئ را بدهد.
اما با دیدن آن دو جفت پاچه سفید و عریان، همه چیز را فراموش کردم و مشغول تماشا شدم. راستی، دخترها و خانمها هم همان اندازه که ما از دید زدنشان لذت میبریم، از دیده شدن کیف میکنند؟
با پاهای کپل و سفید، کنار هم خوابیده بودند ... یکی درشت تر و دیگری ظریف تر. در آن بعد از ظهر گرم تابستان، زانوان هر دو به بالا خم شده بود، و دامن نازکشان تا زیر شکم ها تا خورده. منظره دو جفت ساق و ران و میان پای گوشتالود، که به شورت های سفید و گلمگلی ختم میشد؛ چشم را خیره میساخت.
Congratulations to Mr. Javid, for the new and improved website format. Better late than never!
حظ وافر بردم شازده جان. نفرمودید که آن سریشها چه شد؟
چه كساني انقدر بي لطف (ويا شايد جانماز آبكش)بودند كه توانستند به داستاهاي بد براي بچه هاي بد منفي بدهند
با سپاس از شما....
شازده عزیز, چطور بود که در ایران آنروزها همه از بدنهای سفید و گوشت آلود خوششان میآمد ولی اینروزها سلیقه ها فرق کرده و ما بیشتر بدنهای ورزشکار و آفتاب خورده را میپسندیم؟
سپاس شازده جان
با تشکر از دوستان!
دیوانه جان: من هیچوقت از سریش و سریش بازی خوشم نمیاومد. آبشو زیاد میگرفتی، نمیچسبید. کم آب میزدی، غلیظ میشد و نمیتونستی صاف و صوفش کنی ... خدا پدر شیمیستهای آلمانی رو بیامرزه که چسب "اوهو" رو اختراع کردند!
نازنین خانم، شما خیلی لطف دارید و منّت میگذارید. دست منفی کارها هم درد نکنه، که یه ذره به این دستانهای قدیمی، حال و هیجان میدند.
فرامرز جان: از قدیم و ندیم گفتن که، یه ذره دنبه یه دنیا مزه است!
ابی عزیز: قدم رنجه فرمودید و کوچیک نوازی میفرمائید.
سوژه خوبی است و با آنکه قدری کوتاه بود ولی بقول معروف تا اینجاش که خیلی خوش گذشت...منتظر بخش بعد...