با «امیلی» از همه ی مرگ هایی حرف زدم که در زندگی ام دیده‌ام.
 برایش گفتم که آن‌قدر میرایی و نامیرایی دیده‌ام که ‌انگار هنوز به دنیا نیامده‌ام.
هنوز در جنین مادرم ـ چشم هایم را بسته ام و گوش هایم را گرفته ام تا وقتی به دنیا می آیم با حماقت تمام دوباره آن چه را که تاکنون تجربه کرده ام تکرار کنم.
 
در «جاده قرمز» در حاشیه ی «گلاسکو» در حالی که کف خیس دستش را گرفته بودم از رویاهای ترسناک و شیرین حرف زدیم .
«امیلی» حتی از دخترش که مرده بود برای اولین بار حرف زد. از کمد لباس  و دگمه های نارنجی اش برایم گفت. ما مجبور شدیم به نوش‌گاه «با من هم در هم بیامیز» برویم . بطری بزرگ «ودکا» سفارش دادیم و تا دخلش را در نیاوریم از نوش‌گاه بیرون نیامدیم.
 ساعت یازده شب شده بود و هوای شمال جزیره  ـ ما دو نفر را مجبور کرد که هم دیگر را بغل کنیم. صورت داغ و بدن «امیلی» حالم را خوش کرده بود. همه ی خاطرات بد از یادم رفته بود و فقط دلم می خواست به خانه ی پدری او برگردیم تا در اتاق پذیرایی کنار شومینه ی پر از هیزم بنشینیم تا حتی ، حتی ، حتی ـ همین امروز را هم فراموش کنم.
در تاریکی پر از ستاره به دنبال تکه ابر سرگردانی می گشتم که آب باران خودش را گم کرده بود. ما دو نفر همین طور شیفته وار عاشق این ابر «اسکاتلندی»  شدیم و از نردبانی که در کنار حیاط خلوت بود بالا رفتیم.
 
ما تصمیم نگرفتیم که با هم عشق بازی کنیم. ما کنار هم دراز کشیدیم و من شروع به شانه کردن موهای بلندش با انگشت های بلندم کردم. روی پلک هایش دست کشیدم و دور لب هایش را نوازش.
 ما همین طور خونسرد با هم حرف زدیم. البته باید بگویم که این انگشت و پوست صورت بودند که با هم مبادله ی حرف می کردند.
 به عکس های دیوار هم نگاه کردیم. چند کپی از کارهای «فریدا»  به دیوار آویزان شده بود. بدن نیمه لخت «امیلی» که از گرما ـ  لباس هایش را درآورده بود در تاریک روشن هوا که با شعله های هیزم در حال سوخته شدن بودند، حالم را عوض می کرد. ولی دلم نمی خواست از او بخواهم که تمام لباس هایش را بکند.
شاید چند دقیقه که می گذشت خودش این کار را می کرد. پس از نردبان رویایی خودمان پایین آمدیم تا همه چیز به روال خودش بگردد و ما مست گرمای «ودکا» و هیزم داخل شومینه بشویم.
 
 
http://www.youtube.com/watch?v=9nxtDAhGoPI