قربانیان بدون رنگ و کلاه در حاکمیت
ای زنان نیک اندیش بدانید که گروه سومی از ایرانیان هستند که مثل شما و تنها به دلیل دو بند انگشت در کوتاهی حجاب شان که همانا یک تی شرت یا پیراهن نیم آستین بوده است، اینک قربانی تنهایی و مرگ تدریجی هستند. ای مردان و زنانی که جان عزیز یا عزیزانی را بر سر دار و یا در زندان هدیه کرده اید، بدانید که اینک افرادی چنان در محرومیت از آزادی و حقوق مدنی خود خفه شده اند که به مرگ حسادت می ورزند. ما را در زخم های خود و خود را با زخم ها و تنهایی کشنده ما شریک بدانید.
نسل خاموش و سرکوب شده ای در ایران وجود دارد که در اوان انقلاب بین ده تا پانزده سال سن داشته است. اینان پس از ورود به عرصه اجتماع یا دانشگاه، تنها بعلت گفتن یک جمله ساده و یا پوشیدن لباسی که آستین آن یکی دو بند انگشت از استاندارد فقاهت کمتر بوده است، چنان به انزوا رانده شده اند که هیچ رنگی قادر و حتی مایل به حساب آوردن آنها در زمره شهروندان همتراز با دستگاه حاکمه نیست. در ایران کنونی سه لشگر ماجراجو و نشسته بر خوان ملت جولان می دهند. گروهی را اصول گرایان سیاه جامه، گروهی دیگر را اصلاح طلبان سبز جامه و گروه آخر را قربانیان رنگ و کلاه تشکیل می دهند. افراد گروه سوم غالبا هیچ پست یا مقامی در حاکمیت نداشته و ندارند ولی مورد سوء استفاده قرار گرفته اند. برای مثال جنگ ایران و عراق نمونه بارز آن است. من فکر نمی کنم کسانی که امروز القاب و عناوین پر طمطراق و نان و آب دار را یدک می کشند، همان کسانی باشند که در جنگ دلاوری کرده باشند و پشت به دشمن راه فرار را بر قرار ترجیح نداده باشند. من به چشم خود بزدلی را در جنگ دیده ام که امروز یکی از همان القاب را یدک می کشد. به همین انتخابات اخیر که ظاهرا رنگ کلاهشان نه سیاه است و نه سبز، اشاره می کنم. آیا فکر می کنید چند نفر از قربانیان بی رنگ و کلاه را برای آباد سازی این گشور ویرانه به دستگاه خود دعوت کرده اند؟ من باور نمی کنم که جز جابجایی از آخوری به آخور دیگر تغییری در افراد صورت گرفته باشد. البته کسانی هم هستند که هم از آخور تغذیه می کنند و هم از توبره و اینان پشت قباله ملت ایران به حساب می آیند.
من خود یکی از همان قربانیان بی رنگ و کلاهم و می خواهم خیلی خلاصه بغض فرو خورده خود را در این کوتاه نوشته با دیگر هم وطنانم شریک کنم. وقتی انقلاب شد، ده یا دوازده ساله بودم. هر کودک ده یا داوازده ساله ای که در اوان انقلاب و می زیسته و هر فردی در شرایط کنونی زندگی می کند، به خوبی از آثار زیانبار عدم اطلاع رسانی درست بر افکار مردم اطلاع دارد. در آن دوره هر کودکی برای خودش یک دنیای مطلوب داشت که آن را از ژنهایش، خانواده اش و رویداد های پاتوق زادگاهش دست چین می کرد. آنروز ها که تب انقلاب بالا گرفته بود، مادرم برای حفظ امنیت من و برادر بزرگترم می گفت: اگر پرسیدند که آقای خمینی خوب است یا شاه، فورا بگویید هر دو خوبند! برای مادر من بقای ما مهمتر از آقای خمینی و شاه بود و این موضوع را هر مادری درک می کند. بخصوص اینکه برای خانواده من که تنها از دست رنج خود می زیستند و برایشان شاه و خمینی به یک اندازه نا آشنا بودند، چه فرقی می کرد که روی کتاب مدرسه و دیوار خانه گلی شان عکس شاه باشد یا خمینی! براستی نصیحت مادرم هم وزن حرف سقراط حکیمانه بود. کمی منصف باشید و حرف هایم را سند اتهام، نادانی و یا بی تفاوتی قرار ندهید. بخشی از دنیای مطلوب من جیره غذایی بود که در مدرسه می گرفتم و با تقسیم آن بین خواهر و برادرانم احساس خوبی پیدا می کردم. بخش دیگری از دنیای مطلوب من از پاتوق که معمولا میدانی در مرکز هر قلعه است، تغذیه می شد. واژه کلیدی اسلام تنها سلاحی بود که مثل یک طوفان افسار گسیخته قدرت استدلال یک کودک رشد یافته در یک خانواده مذهبی و سنتی را به سهولت خلع سلاح می کرد. مقصود من داوری در مورد ارزش های مذهبی نیست، بلکه یادآوری واقعیات آنروز هاست. عاقبت برادرم عکس صفحه اول کتابش را پاره کرد، ولی من کتاب پاره نشده را ترجیح دادم. جالب اینجاست که برادرم از غنائم انقلاب هیچ سهمی نبرد. اصلا چاپلوسی و فرمانبرداری عابدانه در خون ما نبود. ضمن اینکه هر دو بعنوان نیروی داوطلب(بسیجی) در جنگ شرکت کردیم و هر دو دچار مجروحیت هم(جانباز) شدیم.
اجازه دهید کمی از آنچه در پاتوق زادگاه من می گذشت، حرف بزنم. در هیاهوی انقلاب مردم هر شب در پاتوق گرد هم می آمدند و به طرف داری از شاه یا آقای خمینی همدیگر را به باد تمسخر می گرفتند. در این میان کسی نبود که برای حرف هایش منطقی داشته باشد. آنها از این که انقلاب چماقی فراهم کرده بود تا به وسیله آن دشمنی های دیرینه خود را بر سر همدیگر بکوبند، احساس وجود می کردند. گروه اول با عنوان کلاه سبز ها با عمامه یا کلاه سبز و گروه دیگر کلاه سفید ها با عمامه یا کلاه سفید جولان می دادند. البته گروه سومی هم بودند که که صرفنظر از رنگ کلاهشان در این آشفته بازار وارد نمی شدند. پدرم یکی از همین افراد انگشت شمار بود. هر یک از دو گروه پشت خاکریز خود جبهه گرفته بود. جنگ سی ساله آنها از دعوای دو کودک، یکی سبز و دیگری سفید، شروع شده بود و تا انقلاب هنوز جریان داشت. اکنون هم در دل هایشان جریان دارد و گاهی لگدی به همدیگر پرتاپ می کنند. پدرم با اینکه یک کلاه سفید بود، ولی در خیر و شر هیچ کدامشان دخالت نداشت. آتش گلخن که گرما بخش و پاک کننده خباثت های هر دو گروه بود، او را از پیوستن به خاکریز هر یک از دو طرف بی نیاز ساخته بود. ضمن اینکه خودش هم از از سبز و سفید بیزاری می جست. فقط یکبار طرفداری خودش را از انقلاب به زبان آورده بود و بلافاصله یکی از کلاه سبز ها که در پاتوق دائما می گفت که انقلاب به برکت رنگ کلاه ما آمده، به او تَشَر زده بود که ای مرد سیاه! تا دیروه حمال بی مزد و مواجب گلخن ما بودی و امروز هم همان هستی! پدرم از آن روز به بعد علاقه خود را به همه رنگ ها از دست داد و کار خوبی هم کرد. یکبار به ما گفت: آنکه منجی باشد، خودش بی رنگ و بی کلاه می آید. البته بگذریم که کارمان از منجی گذشته است.
سال های 63 و 64 در جنگ شرکت کردم. جنگ هم برای خود ناگفته های بسیاری دارد. در اولین روز ورودم به دانشگاه در سال 1368 حرفی از روی دلسوزی و جوانی از دهانم بیرون پرید و بلافاصله متوجه شدم که مخاطب من رئیس انجمن اسلامی دانشکده است. آن بنده خدا مرا نصیحت کرد و برای پرهیز از درد سر زنگ خطر را برای یک اظهار نظر بی خطر به صدا در آورد. شاید هم برچسب ضد انقلاب هم ضمیمه پرونده ام شد ولی نمی دانم. در سال بعد بعلت پوشیدن یک تی شرت نیم آستین که فاقد هر گونه نوشته یا طرحی بود، به حراست احضار و پس از تماشای چشمان پر از عشق انقلابی بازجو و پاسخ به پرسش های حکیمانه اش محکوم به تذکر کتبی و درج در پرونده شدم. سال بعد بعلت گفتن یک درود بی رنگ و حاشیه به کوروش کبیر(در یک شب شعر دانشگاه) تهدید به دوخته شدن لبهایم توسط انجمن اسلامی شدم. چندین سال بعد برای شورای شهر مشهد کاندید شدم ولی در نهایت ناباوری به جرم اقدام عملی علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی رد صلاحیت گردیدم! در سال 1367 به جرم شرکت در یک اعتراض به فساد های موجود در حکومت بیش از دو ماه به زندان دعوت شدم. در وزارت اطلاعات باز جویی بود که در نهایت احترام بر خورد می کرد ولی وقتی پرسیدم جایگاه و سهم ما از انقلابی که حدود سه دهه گذشته، کجاست و به اتهام شورای نگهبان به رد صلاحیت خود اشاره کردم، این باز جوی محترم مرا به طلحه و زبیر تشبیه کرد. تا اکنون که این سطور را می نویسم در هیچ مقام یا پست حکومتی نبوده ام و حتی از اسختدام من بعنوان یک کارشناس ساده در معاونت غذا و دارو ممانعت کردند.
اکنون این پرسش باقی می ماند که در این دولت اعتدال و امید! که شعار هایش خاکستری است و رنگ کلاهش را از سیاه و سبزجدا کرده است، جایگاه قربانیان بی رنگ و کلاه کجاست؟ البته به این دولت خاکستری خاطر نشان می کنم که اگرچه حاکمیت گاهی در دستان شما و گاهی در دستان دیگری است، ولی آنچه با اطمینان می توانم ادعا کنم این است که خلاقیت و تدبیر در دست افرادی بدون رنگ و کلاه است و تعدادشان هم بسیار است. درست است که بسیاری از ما در تنهایی خواهیم مرد ولی فرزندانمان ما را باور خواهند داشت.
نظرات