پرده اول
یلدا دارِ یونانی
قسمت هفتم: پایان پرده اول
آن شب دختر افسانه ای احساس می کرد که تنها تر از هر زمان دیگری شده است. او هیچ گاه تا این اندازه خود را ناتوان و نیازمندِ کمک از سوی پهلوان و مجمع یلدا داران ندیده بود. او در حالی که میزبان رسمیِ نمایندگان و چهره های سرشناس کشور های دعوت شده به یلدا بود، ولی مثل سایر مردم نگرانی در تمام وجودش موج می زد. اتهامات وارده از طرف نمایندگان یونان و سپس مصر رنج او را کامل کرد و او را در تنگنای درد ناکی قرار داد. او در آن لحظات پر التهاب بایستی راه و چاره ای برای حفظِ اعتبار یکهزار سالۀ زادگاهش پیدا می کرد و از نیرنگ یونانیان پرده بر می داشت. او برای دفاع از یلدا و مبرا کردن مردمش از اتهامات وارده، از میهمانان فرصتی به اندازۀ سه طلوع خورشید زمان خواست. مصریان به دختر افسانه ای تأکید کردند که آنها هیچ گونه اتهامی نسبت به مردم یلدا ندارند، زیرا آنها در حد فاصل مرز های یونان و ایران مورد دستبرد قرار گرفته اند. آنها از او خواهش کردند که اجازه دهد به یونانیان غرامتی از طرف خود بدهند و فرصت بودن در کنار او و تماشای زیبایی های یلدا را از دست ندهند. دختر افسانه ای ضمن سپاس گذاری از این پیشنهاد صلح جویانۀ نمایندگان مصر، از بابت غیبت خود در جمع میهمانان پوزش خواست و چون سخنی از طرف یونانیان نشنید، به آنها قول داد که در صورت درست بودن اتهامات وارده، هر آن چه را که آنها تقاضا کنند، به عنوان غرامت به آنها می پردازد. این قول از طرف شخصی مثل دختر افسانه ای که تمام دنیای آن روزگار با نام و تبار او آشنا بود و برایش احترامی بیش از حد قائل بودند، سند محکمی به شمار می آمد. پیشنهاد او به یونانیان باعث بهت و حیرت تمام میهمانان شد. این همان چیزی بود که یونانیان به دنبال آن بودند و حالا تا رسیدن به آن فقط یک گام فاصله داشتند. آنها نقشه های خود را طوری طرح کرده بودند که در صورت شکست یکی از آنها با دیگری به نتیجه برسند. با این اتفاقات مصریان کم کم به وجود یک توطئه برای یلدا مشکوک می شدند، به خصوص این که شایع شده بود که آن غریبه در مبارزۀ پاتوق ملیت یونانی دارد.
مردم یلدا برای فروش هر یک از الواح تکثیر شده شناسنامه ای درست می کردند که در حکم فاکتور فروش به شمار می آمد. آنها در این شناسنامه ها مشخصاتی نظیر نام، ملیت و شهر مورد سکونتِ خریدار، شماره نسخۀ تکثیر شده از لوح، نام صاحب لوح اصلی و زمان فروش را ثبت می کردند و در پایان هر فصل به خانه الواح تحویل می دادند. خانه الواح محلی برای نگهداری اسناد و محاسبۀ سهم مالیات هر فرد یلدایی از بابت فروش هر نسخه تکثیر شده بود. یونانیان برای اثبات ادعای خود، قبل از آن که لوح قلابی خود را به دختر افسانه ای نشان دهند، آن را به مصریان نشان داده بودند و یکی از نمایندگان مصر که اندکی دانش در مورد تشخیص نوع الواح داشت، یلدایی بودن آن لوح را تأیید کرده بود. وقتی لوح تقلبی که یونانیان مدعی بودند که از راهزنان یلدایی دریافت کرده اند، به دست دختر افسانه ای رسید، او نیز بلافاصله نوع آن را که نسخه ای تکثیر شده از یک لوح یلدایی بود، تشخیص داد. او برای پیگیری سابقۀ این لوح، مسئول خانه الواح را فرا خواند و از او خواست که مبدأ و مقصد این لوح را گزارش دهد. مسئول خانه الواح پس از بررسی اسناد مربوطه اعلام کرد که این لوح در تابستان سال گذشته به یک یونانی از جزیره کرت فروخته شده است. او نام و سایر مشخصات کامل خریدار آن را ارائه داد. دختر افسانه ای برای به دست آوردن اطلاعات بیشتر سرگروه نمایندگان مصر را فرا خواند و بسته محرمانه فرمانروای مصر را که حاوی یک لوح مصری بود، باز کرد. این لوح همان لوح تعویض شده به وسیله راهزنان قلابی یونان بود و مصریان هیچ اطلاعی از این جایگزینی و تعویض نداشتند. دختر افسانه ای در نهایت شگفتی با یک لوح بسیار قدیمی مواجه شد که معنای آن برای مصر سرنوشت ساز بود. او از ارسال چنین لوح مهمی از طرف فرمانروای مصر ابراز شگفتی کرد و از این که به دست راهزنان نیفتاده بود، به نماینده مصر تبریک گفت. وقتی آن نماینده از نوع آن لوح اطلاع یافت، خیلی متعجب شد. او اقرار کرد که این گونه الواح در مصر فقط در مالکیت معابد است و هیچ کسی، حتی فرعون مصر، به آنها دسترسی ندارد. دختر افسانه ای سابقه مربوط به آن لوح یلدایی را که از یونانیان دریافت کرده بود، برای نماینده مصر بازگو کرد و به او اطمینان داد که حتی محل زندگی خریدار آن لوح را در یونان می داند و اگر فرصتی باشد که فروشنده یلدایی در حضور میهمانان آن خریدار یونانی را شناسایی کند، این کار را انجام می دهد. نماینده مصر به دختر افسانه ای اطمینان داد که ما به حقانیت یلدا ایمان داریم، ولی از او خواهش کرد که در این شرایط بحرانی از سرافکنده کردن فرمانروای یونان پرهیز نماید و قول داد که فرصت لازم برای عذر خواهی نمایندگان یونان از او و مردم یلدا را فراهم کنند.
آن چه نماینده مصر را کلافه کرده بود، مربوط به معنای آن لوح مصری بود. در آن لوحِ به ظاهر قلابی که زحمت رسیدن آن را به صاحب اصلی اش، راهزنان قلابی یونان متحمل شده بودند، عبارتی سری و رمزگونه وجود داشت که بقای مصر را در گرو خود داشت و بیرون رفتن چنین لوحی از مصر بسیار خطر ناک بود. معنای عبارت مکتوب بر لوح مصری چنین بود: تنها یکی از خدایان مصر قادر به حفظِ شکوه و ماندگاری آن کشور در هزارۀ آینده است. چون هیچ یک از خدایان دیگر مصر، تا آن اندازه در باور مردم نفوذ ندارد که در دراز مدت قادر به حفظِ بقا و شکوه آن کشور باشد. اگر مصریان از آن الهه روی برگردانند، دیگر چیزی از مصر به جز یک خاطره، باقی نخواهد ماند. در آن لوح تأکید شده بود که از معنای این لوح نباید بیگانگان اطلاع پیدا کنند. آگاهی از این موضوع به دشمنان امکان می داد که به سادگی پایه های قدرت مصر را تضعیف کنند و از طریق ایجاد توطئهف باور های مردمش را نسبت به آن خدای قدرتمند کم رنگ سازند. دختر افسانه ای همان روز یکی از یلداداران سابق را همراه با سه جوان یلدایی و یکی از نمایندگان مصر مأمور کرد که آن لوح را هر چه سریعتر به آن کشور باز گردانند و فرمانروای مصر را از اهمیت آن آگاه سازند. معنای لوح مثل همیشه در پوششی از گیاه قرار داده شد و بر روی بازوی یکی از جوانان یلدا مورد استتار قرار گرفت. با وجودی که خطرات چنین سفری به حامل لوح مصری و معنای آن گوشزد شد. ولی آن جوان یلدایی مردن در راه فرمان دختر افسانه ای را به اندازه لقب یلدادار افتخارآمیز می دانست. او بعد از ماجرای پهلوان در یازده سال قبل، دومین جوان یلدایی بود که بدون اینکه در مسابقه یلدا پیروز شده باشد، از دست دختر افسانه ای دستمالی از جنس ابریشم دریافت کرد.
خروج هیئتی از جوانان یلدا به همراهِ یکی از نمایندگان مصر، یونانیان را دچار شک و اضطراب کرد. آنها با اطلاع از برملا شدنِ نیرنگ شان، برای جلوگیری از خراب شدن نقشه اصلی خود به این نتیجه رسیدند که هر چه زود تر از دختر افسانه ای عذرخواهی کنند و برای حفظ آبروی خود بگویند که آن راهزنان یلدایی نبوده اند و آنها به علت تاریک بودن هوا احتمالاً دچار اشتباه شده اند. دختر افسانه ای از این که آبروی مردمش را در مواجهه با یک نیرنگ و در مقابل سایر میهمانان حفظ کرده بود و از طرفی توانسته بود در حق مصریان لطف بزرگی نماید، نفس راحتی کشید.
آن چه بقای یلدا را تا آن لحظه حفظ کرده بود، هنوز آن جوان مبارز در صحنه پاتوق بود. ساعت به نیمه های شب هفتم رسیده بود. برای هیچ یک از دو حریف رمقی باقی نمانده بود. بیش از شش شبانه روز بیداری ظاهر آنها را تبدبل به مردگانی کرده بود که انگار روی پای خود مرده اند. سایر افراد هم که در شب های قبل به سرگرمی های گوناگون مشغول می شدند، در آن شب ظاهرشان شبیه به مسخ شدگانی شده بود که از زل زدن به یک موجود هراس انگیز روح از بدنشان خارج شده است. میهمانان حاضر در یلدا با اطلاع یافتن از این مبارزه هیجان انگیز، با کنار گذاشتن مسائل امنیتی و بدون هر گونه محافظه کاری یکی یکی به جمع مشتریان پاتوق اضافه شدند و این موضوع برای تعداد انگشت شماری از اهالی یلدا خوشایند نبود. آنها شاید با خود فکر می کردند که در صورت پیروزی آن غریبه، دیگر راهی برای کتمان این پیروزی باقی نخواهد ماند. این گونه افکار برای یلدا که مسلح به یک رؤیای تسخیر ناپذیر و دیرینه بود، نقشی ویرانگر داشت. آنها شاید هنوز رازِ شهرت و برتری خود را در میان سایر ملل نمی فهمیدند و شاید هم هنوز آن را به طور کامل باور نکرده بودند. اگر تا کنون آن غریبه برنده نشده بود، به این دلیل بود که تعداد این آدم ها هنوز کم بود. آن شخص یلدایی که برای خروج آن غریبه از مسابقه، به او وعدۀ دادن لوح اصلی خودش را داده بود، فقط یک نفر بود و تا آن لحظه کس دیگری به چنین اقدامی متوسل نشده بود.
آن شب میهمانان دعوت شده به یلدا پیاپی از طرف جوانان یلدایی به نوشیدنی های گوناگون دعوت می شدند. آنها تازه به حال و هوای پاتوق پی برده بودند و از حماسه ای که در پاتوق جریان داشت، مطلع شدند. هیچ کسی به جز یونانیان خواهان شکست یلدا نبود. برای سایر میهمانان قبول این موضوع خیلی عجیب به نظر می آمد که مردمی تنها با یک رسم، یک لقب و تعدادی لوح به این همه شهرت دست یافته باشند. به خصوص برای مصری ها که فکر می کردند نمونه های زیادی شبیه به دختر افسانه ای در کشور شان دارند. ولی آنها پیش گویان بسیار ساده ای بودند و کارشان بیشتر شبیه به فالگیران بود. دختر افسانه ای معنا کنندۀ افسانه های یک ملت بود. کار او خرد جمعیِ یک قوم یا ملت را نمایندگی می کرد. او هرگز با دختران پیش گوی مصری قابل قیاس نبود.
دقایقی تا طلوع هفتم باقی مانده بود. دختر افسانه ای رؤیایی عجیب دید. رؤیایی که مفهومش را نمی فهمید. او می خواست عاقبتِ این فاجعه درد ناک را بداند و مثل همیشه راهنمای قومش باشد. اما به شدت احساس درماندگی می کرد. لحظه ای احساس هراس کرد. سایۀ پهن شب را دید که در یک چشم بر هم زدن ستاره ها را در خودش پیچید و برد. برای اولین بار بود که روشنایی خورشید سرش را به درد آورد. صدای زمین همیشه برای او بازگو کنندۀ اسرار زیادی بود. او افسانه زمین را باور داشت. برای شنیدن صدای زمین گوشش را بر خاک سرای افسانه ها گذاشت. ناگهان احساس عجیبی در دلش افتاد که خبر از نزدیک شدن حادثه ای را می داد. به آرامی نفسی کشید. با چیزی یا کسی احساس پیوند کرد. روحش انبساط یافت. گام های پر از طنینِ گروهی سوار بر اسب را شنید که به تاخت می رفتند. او زمانی همین صدا را در کودکی شنیده بود، ولی آن صدا مربوط به صدای سُم اسبانی بود که به تاخت می آمدند. طنین سُم اسبان در سرش پیچید و چشمانش به دور دست ها خیره ماند. بانگی از زمین به گوشش رسید. انگار کسی بر پرده آسمان می کوفت و طنین آهنگش زمینِ را می لرزاند. گوشش را از زمین جدا کرد. سکوتی دلهره آور سرای افسانه ها را احاطه کرده بود. دوباره گوشش را بر زمین گذاشت. این بار هیاهوی مردمی به گوشش رسید که با زبانی آهنگین و پر طنین سرود می خواندند و می رفتند. این صدا ها به نظرش آشنا بودند. فکر می کرد که قبلاً آنها را شنیده است. در مقابل آنچه احساس می کرد، سرِ تسلیم فرود آورد. خودش را به دست ثانیه ها سپرد. او از نیاکانش شنیده بود که هرگز بیش از آنچه در قدرت و اراده خود دارد، خواستار دگرگونیِ روزگار نباشد. همان لحظه هوای تازه ای به مشامش رسید. احساس کرد که روحش با آسمان و زمین پیوند خورده است. هوا کمی سرد بود، اما بوی زمستان نمی داد. گویی زمین نفس می کشید. با هر دم هوای سرد زمستان را می مکید و با هر بازدم هوای بهاری بیرون می داد. این هوای تازه نفس های قلب زمین بود که به روح پر از رنج او می وزید و درد هایش را تسکین می داد. آن شب یلدا آزمایشی از جنس اهورامزدا را پشت سر می گذاشت.
ظاهر جوان یلدایی نشان می داد که در حال قربانی شدن است. درست در لحظه ای که طلوع هفتم فرا رسید، یک اتفاق شگف انگیز یلدا را در شوک فرو برد. صدای هیچ جنبنده ای به گوش نمی رسید. سکوتی مرگبار فضای پاتوق را در بر گرفت. افراد حاضر حتی قادر به شنیدن صدای نفس های خودشان نبودند. جوان یلدایی جان به جان آفرین تسلیم کرد. نفس های مردم در سینه حبس شد، ولی قبل از بیرون آمدن نفس های حبس شده، آن غریبه بلا فاصله به او پیوست. هر دو به فاصلۀ یک نفس از همدیگر دنیای پاتوق را برای همیشه ترک کردند. مرگ مبارز یلدایی به اندازۀ یک ضربان قلب قدرتمند تر از رؤیایش بود و لذا زودتر فرا رسید. ولی در مورد آن غریبه طور دیگری بود. رؤیای او برای کسب لقب یلدا دار به اندازۀ مرگ قدرت داشت و لذا تا زمان محقق شدن باورش، مرگ را مهار کرد. او اکنون به یلدا دار یونانی شهرت یافته بود.
یلدا یکپارچه در حیرت خشکش زده بود و میهمانان فارغ از احساس غریبی که یلداییان نسبت به این حادثه داشتند، پی در پی و آهسته سؤال می کردند که اکنون قانون یلدا چه می گوید؟ آن غریبه که گفته می شد اهل یونان است، برنده شده بود، ولی اکنون چگونه یک مرده می خواست یلدادار شود؟ او یلدا داری با رکوردِ هفت طلوع بود که می توانست این لقب را برای یک قرن از آن خود کند. اکنون او زنده نبود، ولی وارث او می توانست هر تقاضایی از یلدا، به جز ازدواج با دختر افسانه ای، داشته باشد. اگر او زنده می ماند، می توانست یلدا را بین دو انتخاب حیاتی و مرگبار قرار دهد. ازدواج با دختر افسانه ای یا تقاضای هر چیز دیگری که در حیطه قدرت یلدا باشد. ولی به دلیل مرگ او فقط یک خواسته باقی ماند.
نقشه های قبلی یونانیان نقش بر آب شده بود، ولی اکنون بدون هیچ گونه زحمتی، فقط یک گام تا رسیدن به مقصودشان فاصله داشتند. آنها از یلدا طلبکار بودند. چه کسی وارث آن یلدا دارِ یونانی بود؟ آنها ادعا می کردند که در غیاب یلدا دار یونانی، یونان می تواند به نمایندگی از او هر تقاضایی، به جز ازدواج با دختر افسانه ای، از یلدا داشته باشد. دختر افسانه ای از یک طرف باید ادعای یونانیان را به طوری که شایسته نام یلدا باشد، پاسخ دهد و از طرفی خلاء یلدادار را پر کند. یونانیان از این قانون یلدا آگاه بودند که در صورت مرگ یلدا دار، خانواده او می تواند وارث او باشد. این موضوع خیلی معنا داشت. خانواده آن یونانی می توانست تمام الواح اصلی و با استناد به قوانین مالکیت یلدا تمام گنج های قلعه را تقاضا کند و این مسئله می توانست به شهرت افسانه ای یلدا پایان دهد. حتی اگر آن فرد خانواده ای نداشت، به شهادت دیگران نزدیک ترین فرد به او وارث می گردید و اگر فامیلی نداشت، نزدیک ترین دوست او وارث می شد. این طلبی بود که یلدا تحت هر شرایطی باید می پرداخت.
جسد هر دو نفر برای گند زدایی و آماده شدن برای مراسم خاکسپاری، تحویل خانۀ اجساد شد. پایداری آن یلدا دار یونانی در نظر مردم یلدا به یک معما تبدیل شده بود و بخصوص برای دختر افسانه ا که این معمای حل نشده تمام دانش و معرفت او را که می توانست هر افسانه ای را معنا کند، به چالش کشیده بود. یلدا از نتیجۀ نامعلوم این واقعه غم انگیز در شوک فرو رفته بود و خودش را در چنگال سرنوشتی می دید که خارج از قوۀ ادراکش بود. روز بعد دختر افسانه ای به نمایندگی از طرف مردمش اعلام کرد که یلدا به عهد خود پایبند است، ولی ابتدا باید هویت آن غریبه آشکار شود.
پیکی همراه با یک هیئت هفت نفره از نمایندگان مختلفی که در یلدا میهمان بودند، برای آوردن خانواده آن یونانی روانه آن کشور شدند. یونانیان به مقصود خود رسیده بودند و لذا سر از پا نمی شناختند. یلدا عزا دار بود. از یک طرف یک پهلوان واقعی را که برای اولین بار رکوردی برابر با هفت طلوع بر جای گذاشته بود، از دست داده بودند و از سوی دیگر با تقاضای نامشخص یونان به عنوان وارث آن یلدا دار یونانی مواجه بودند. به فرض این که خانوادۀ آن یونانی چیزی تقاضا نمی کرد، ولی یونانیان وادارش می کردند که چیزی فراتر از توانایی مردم یلدا تقاضا کند.
ازهیئتِ فرستاده شده به یونان که با سریع ترین ارابه موجود در یلدا روانه شده بودند، پس از ده روز پر از التهاب خبر رسید که از آن یونانی هیچ آدرسی یا فامیلی پیدا نکرده اند. انگار او شبحی در یونان بوده است. دوباره جستجو توسط خود یونانیان آغاز شد و این بار هم حاصلی در بر نداشت. در آخر خود یونان به عنوان وارث آن شخص مدعی شد. دختر افسانه ای برای مشخص شدن ملیت آن یلدا دار، راهی جز شهادت مردم خودش پیدا نکرد. در ابتدا یونانیان مخالفت کردند، ولی وقتی راه به جایی نبردند، با پا در میانی هیئت مصری مجبور به قبول آن شدند. تعدادی از مردم شهادت دادند که قبل از آغاز مسابقۀ یلدا چیزی در مورد ملیت او نشنیده اند، ولی دیده اند که برای خریدن یک لوحِ تکثیر شده از سکۀ یونانی استفاده کرده است. تنها یک نفر شنیده بود که او خود را یونانی معرفی کرده است. دختر افسانه ای در رایزنی های زیادی که با مردم یلدا و به خصوص با مجمع یلدا داران انجام داد، ادعای یونان را مبنی بر وارث بودن جایز شمرد و قرار بر آن شد که در سی امین روز پس از خاکسپاری آن دو پهلوان، به درخواست یونان پاسخ داده شود.
روز خاک سپاری فرا رسیده بود. یلدا در اندوهی جان گداز به سر می برد. شب های پاتوق از رونق افتاده بود و کسی حرفی برای گفتن به دیگری نداشت. بعضی از مردم می گفتند اهورا مزدا را شکر که گنج هزار ساله همراه با لوح آن پنهان است و یونانیان نمی توانند آن را تقاضا کنند. هر کس به طریقی می خواست خودش را فریب دهد و این اولین باری بود که مردم یلدا از خود فریبی احساس شرمساری نمی کردند. بعضی ها که افرادی ساده لوح بودند، می گفتند که یونانیان از یلدا چیزی تقاضا نخواهند کرد. آنها در آخرین لحظه در مقابل نمایندگان کشور های دیگر خجالت خواهند کشید. سرشان را پایین می اندازند و گورشان را گم می کنند. کم کم بر تعداد افراد ساده لوح افزوده می شد. مراسم خاک سپاری با شکوهِ هر چه تمام اجرا شد و مردم در انتظار سی امین روز از درگذشت آنها ضربان های قلب خود را شمارش می کردند. زمان به کندی می گذشت و یونانیان فرصت لازم برای انتخاب بهترین تقاضا از یلدا را بررسی می کردند.
روز موعود فرارسید. یونانیان تمام فرصت های خود را بررسی کرده بودند. یلدا را نمی توانستند با خود ببرند. قادر به اشغال یلدا نیز نبودند، چون بر طبق قانون یلدا، فقط می توانستند چیزی از یلدا تقاضا کنند. چون یلداداری در میان نبود، پس قانون اجازه ازدواج با دختر افسانه ای را به وارث نمی داد. بر طبق قوانین یک هزار سالۀ یلدا، فرد پیروز در مسابقۀ یلدا که رکوردی برابر هفت طلوع خورشید به جا بگذارد، می توانست برای مدت یک قرن یلدا دار قلعه باشد. ولی به شرطی که زنده می بود. یونانیان به علت مرگ یلدا دار، فقط قادر به ارائه یک تقاضا بودند. آنها به دلیل بد اقبالی و یا آخرین مساعدت روزگار با یلدای افسانه ای، از تصاحبِ لقب یلدا دار برای یک قرن و نیز تقاضاضای ازدواج با دختر افسانه ای که معنا کننده افسانه های تمام ملل بود، محروم شده بودند و از سوی دیگر به دلیلِ پنهان بودنِ گنج هزار ساله و لوح مربوط به آن تقاضای آن را نا ممکن می دانستند. اگر لوح مربوط به گنج هزار ساله موجود بود، آنها پیشاپیش مالکیت همیشگی بر آن را بدست می آوردند، چون در یلدا تقدم مالکیت بر یک گنج با دارندۀ لوحِ آن بود. از طرفی حق تکثیر آن برای فروش به جهانگردان، برای دارنده لوح اصلی محفوظ بود. یونانیان فقط یک انتخاب با ارزش در اختیار داشتند و لذا در مقابل چشمان حیرت زده مردم، تمام الواح اصلی یلدا را تقاضا کردند. معنای این تقاضا شامل تمام گنج های پنهان در یلدا نیز می شد. البته به جر گنج هزارساله که به دلیل عدم وجود لوح آن از این تقاضا مصون مانده بود. در میان الواح یلدا الواح اسطوره ها با ارزش ترین آنها بود. زیرا گنج مربوط به آنها همان عبارت حکاکی شده بر روی آنها بود. تا آن لحظه تنها دختر افسانه ای قادر به درک معنای آنها بود، ولی یونانیان با داشتن لوحِ اصلی عاقبت معنای آنها را رمز گشایی می کردند. یکی از آنها لوح یلدا بود که با رفتن آن قانون اساسی و رسم یلدا برای همیشه از ذهن مردمش پاک می شد. تنها دل خوشی مردم گنج هزار ساله بود و یونانیان برای رهایی از حسرت و ناکامی خود در مورد رسیدن به این گنج، به خود می گفتند که چنین گنجی وجود ندارد و خود را متقاعد کرده بودند که یلدا آن را برای افزایش شهرت خود ساخته است.
عاقبت الواح یلدا و گنج های موجود در آن جمع آوری شد. موافقت شد که هر سال نماینده ای از طرف یونان به یلدا بیاید و گنج های پیدا شده را که اکنون لوح آنها در اختیار یونان بود، از یلدا ببرد. تقدم مالکیت برای یونانیان در مورد گنج هایی که لوح آن در یونان بود و هم چنین حق تکثیر از الواح برای آنها محفوظ شمرده شد. یونانیان پیشنهاد کردند که در مقابلِ هر گنج پیدا شده در یلدا، یک نسخه تکثیر شده از لوح اصلی به یابندۀ گنج داده شود. مردم این موضوع را نوعی بی احترامی و تحقیر برای خود تلقی کردند. چون این گونه نسخه ها را لوح ساده و خریداران آنها را ساده لوح می نامیدند. یونانیان در پاسخ به دل خوری و احساس بی احترامیِ به وجود آمده در مردم یلدا، با تأکید خاطر نشان کردند که زمانی مسافران برای همین الواح ساده سر و دست می شکستند و لذا برداشتِ تحقیر آمیز آنها از این پیشنهاد ارزنده غیر قابل درک است!
در همان لحظه که یونانیان با ارابه های پر از لوح از دروازۀ یلدا خارج می شدند و مردم با نگاهی پر از حسرت الواحشان را تماشا می کردند که به تاراج رفته است، مردی سیاه که کور و کر و لال بود و مردم او را کمتر به حساب می آوردند، بر میدان پاتوق زانو زده بود و با صدای بلند می گریست. وقتی این خبر به دختر افسانه ای رسید، بی اختیار زانوانش سست شد. انگار کمرش شکست و قلبش تکه تکه شد. او یک عمر در انتظارِ یلداداری با رکورد هفت طلوع بود که اهل یلدا باشد. اما وقتی او را یافت که در قبر آرمیده بود. آن شب هنگامی که میهمان و غارت گر هر دو رفته بودند و مردم یلدایِ بدون یلدا دار در رؤیای از دست رفتۀ الواح خود سرگردان بودند، دختر افسانه ای در نهایت تأثر و اندوه درگذشت. کسی برای خاکسپاری او نیامد. او یک شبه همراه با شهرت افسانه ای یلدا از یاد ها و نام ها ناپدید شد. نیمه های شب، زمانی که دیگر هیچ اثری از هیاهوی پاتوق به گوش نمی رسید، مرد سیاه جسد او را بر دوش گرفت و راهی قبرستان شد. او برای آرامش او و دور بودنش از هیاهوی دلخراش و بی معنای پاتوق، او را در قبر آن یلدا دارِ یونانی چال کرد و به احترامِ آنها تا طلوع فردا بیدار ماند. یلدای تان سرشار از شادمانی باد! ارادتمند شما برباد رفته
نظرات