ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار
فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست
گر متفرق شود خاک من اندر جهان
باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست
[سعدی]
در کوچه ما، من تنها پسرِ لاغرِِ گردن باریک❊ نبودم که به آفاق دل بسته بودم. آفاق، دختر نورچشمی و نازپروده ارباب منوچهر داستانی آخرین مالک آبادی استخر در حوالی مرودشت، زیبا نبود، ولی آنی داشت.# در روزهای نوجوانی من، در خانه اشان برو بیائی بود از خاستگاران ریز و درشت. اگر حافظهام یاری کند، به مردی دادنش لندهور ولی مفنگی. میگفتند شازده است. نتوانست آفاق را خوشبخت کند. دولت مستعجل بود، رهایش کرد و به اروپا گریخت. جوان بودم و هنوز خواهان آفاق. هر چه داشتم بر طبق اخلاص گذاشتم، و به دنبالش فرستادم. دستهای مشروطه اما خالی برگشت. این بار مردی نظامی به زنی گرفتش. قلدر بود و زور گو، از ترسش آفاق نه روزها آرامش داشت و نه شبها خواب. میگویند دست بالای دست بسیار است، و سرانجام آن نظامی نیز جای به نظامی دیگر داد. در و دیوارم را رنگ زدم، در باغچه نهالی تازه کاشتم و قفس قناری را کنار پنجره گذاشتم، تا آفاق بداند که در اینجا کسیست که چشمانش براه اوست و صدایش تنها برای او مانده است. آفاق ولی در سر سودائی دیگر داشت؛ به عقدِ کاسبی بازاری درآمد تا هرشب گونه هایش را با ته ریش مرد سوهان بزند!
---
در یکی از جلسات سالیانه انجمن هموطنان غربت زده، ناگهان چشمم به آفاق افتاد، سالها گذشته بود – شاید، قرنی. سعی کردم خود را در گوشهای پنهان کنم. دیدنش از دور برایم کافی بود. بُعد زمان احساسم نسبت به او را از اشتیاق به اندوه بدل کرده بود. اما او مرا دید و شناخت، و به طرفم آمد. مثل کسی که در میان صدها چهره غریبه آشنائی دیده است از دیدنم خوشحال بنظر می آمد. اما برای من باور کردنی نبود که من را بجا آورده باشد. شاید با کسی دیگر اشتباهم گرفته بود. خودم را کاملاً باخته بودم، تا جائیکه حتی بفکرم نرسید که خود را معرفی کنم. در جواب سلامش – بیاختیار – پرسیدم، «حالا چرا؟»^ منظورم را نفهمید – خوشبختانه – و در جوابم گفت، «خیلی وقت بود میخواستم بیام آمریکا، ویزا نمی تونستم بگیرم.» بخودم جرأت دادم و پرسیدم، «با همسرتون اومدین؟» نگاه عاقل اندر سفیه ای بمن انداخت، و در حالیکه لبخندی شیطنت آمیز در چشمهایش موج می زد، پرسید، «کدوم همسر؟» و بعد بدون اینکه منتظر جواب من باشد، اضافه کرد، «مدتیست که من از شوهرم جدا شده ام، منظورم از شوهر سوُمَمه.» سرم را بعلامت تائید و ابراز همدردی تکان دادم، «خیلی متأسفم. مثل اینه که شما در ازدواج هرگز خوش شانس نبوده این.»
باز هم دروغ گفته بودم – این بار، دروغ مصلحتی. در همه این سالها، خودم را فریب داده بودم. هنوز نتوانسته بودم آفاق را از زندگیم، از فکرم، از ناخودآگاهم خارج کنم. اگر غیر از این بود، اگر با خودم صادق بودم، به او می گفتم، «هیچ کس تو رو نمی تونست، و نمی تونه، خوشبخت کنه، مگر من!» اما آفاق، انگار که با محرمترین دوستش درد و دل می کرد، گفت، «بله، شوهر اول من از مردی کم داشت، و شوهر دومم زیادی. شوهر سومم حق خودش می دونست که مردیش رو تقسیم بکنه، سهم من ناچیز بود.» و بعد، آبِ پاکی را برویِ دستم ریخت، «مشکل من همیشه این بوده که مردی رو میخواستم که فقط مال من باشه، در بست، و شیش دُنگ.» میخواستم بپرسم، «پس تو این صد سال، چه اصراری داشته ای که این خواستار واجد شرایط رو ندیده بگیری؟» ولی فرستم نداد، «شوهرای من، هر کدوم به نوبه خودشون شخصیتی بودن؛ در موقع خودشون سر تر از بقیه، لایقتر از دیگران بنظر می اومدن برای همسری من.» تکلیفم را روشن کرده بود: «لیاقت» را نه میشود جعل کرد، نه می شود قرض کرد، یا هدیه گرفت. و من هیچ وقت خودم را لایق او ندانسته بودم؛ و اگر می دانستم، توانائی اینکه لیاقتم را به او نشان بدهم، نداشتم.
پرسیدم، «چیزی میل دارین؟ اینجا اینهمه غذا و نوشیدنی هست.» لیوانی را که در دست داشت نشانم داد و گفت، «نه! من همین بَسَمّه. اگه شما چیزی می خواین، بفرمائین.» برایم صِرف بودن با آفاق و ادامه صحبت بیش از هر غذائی مطبوع بود. باندازه صد سال ناکامی سئوال داشتم، و حس میکردم که چنین فرصتی را دوباره نخواهم یافت. با دستپاچگی گفتم، «نه، نه، من شام خورده ام.» لبخندی زد، و جرعه ای از لیوانش نوشید. دیگر طاقت نیاوردم، پرسیدم، «اگر شوهرانتون لایق شما بودن، چرا هر سه ازدواجتون به بن بست منجر شد؟» لحظهای فکر کرد و گفت، «هر کدوم به دلیلی. اولا، من لیاقت رو هم ارثی می دونستم، مثل سایر خصوصیات. میدونین؟ اون زمینایه استخر برای صد نسل مِلکِ آبا و اجداد من بودن، از پدر به پسر می رسیدن، و هر یک از اونا بدون اینکه مشکلی داشته باشه اون زمینا رو اداره می کرد. من فکر میکردم اداره زندگی من برای یه شوهر هم مثل مالکیت چن تا قطعه زمین و سی – چل تا رعیت می مونه. مدتی طول کشید تا فهمیدم هر کسی لیاقت مدیریت ازدواج رو نداره. اینه که به این نتیجه رسیدم که بهتره احمد میرزا رو رد کنم بره.»
گفتم، «شوهر دومتون که مرد قابل و لایقی بنظر می اومد. اون چطور؟» لبخندی زد و با لحنی سرزنش آمیز گفت، «شما هم همون اشتباهی رو می کنین که من می کردم. قلدری لیاقت نیست. حتی تو سربازخونه ام نمیشه همه رو با قلدری به خط کرد، چه برسه تو ازدواج. من مطمئن نیستم بین من و گماشته اش تفاوتی قائل بود. من همسرش نبودم - من رو همسر و شریکش نمی دونست. حاضر نبود از من بپرسه چی می خوام. حاضر نبود من رو در تصمیم گیریاش سهیم کنه. فکر میکرد اگه چن تا ماشین قراضه از خارج برام وارد کنه همه مشکلات ما حل میشه. دور و ورش رو یه عده مفتخور بادمجون دور قاب چین گرفته بودن، کرده بودنش سایه خدا – یا یه چیزی از این قبیل. امر بهش مشتبه شده بود. اونقدر کرد، کرد که دیگه دلم نمیخواست باهاش یک کلمه سلام و احوالپرسی بکنم. بهش پشت کردم. روزی که رفت، حس کردم آسوده شدم.» میخواستم بگویم، «ولی آسوده نشدی!» اما نگفتم، از ادب بدور بود.
اعلام کردند که دو نفر از برگذارکنندگان این جلسه در رابطه با تحولات بینالمللی اخیر و اثرات آن بر شرایط داخلی مطالبی را با حضار در میان می گذارند. در حالیکه من نگران ناتمام ماندن صحبتم با آفاق بودم، آمدند، گذاشتند و رفتند. ما هم برایشان دست زدیم، و مثل بقیه، سعی کردیم رشته گسسته صحبتمان هر چه زودتر بهم گره بزنیم. از آفاق پرسیدم، «شوهر سومتان آدم سربزیر و مؤمنی بنظر میومد. از سر و وضعش میشد فهمید که هیچوقت نماز و روزه اش قطع نشده. مشکل شما با او چی بود؟» ابتدا صورتش را حالتی بین لبخند و پوزخند پوشاند، ولی تدریجاً در حالیکه چمشهایش همچنان جمع و کوچک مانده بودند بقیه عضلات صورتش را رها کرد، تا چهره اش حالتی نادم و متأسف گرفت، «منم اونوقتا با همین حرفا خودم رو قانع کرده بودم که ترس از آخرت عامل بازدارنده و تعدیل کنندهیه، جلوی اجحاف و خشونت رو می گیره، عدالت رو برقرار می کنه. در عمل اما دیدم که او قبل از اینکه مؤمن باشه کاسبه: همه چیز رو بصورت مال و منال می بینه، حتی ایمان و مذهب رو، چه برسه به زن و بچه و آدمای دیگه.»
خواستم دل بدلش گذاشته باشم، به او بگویم «در دنیای امروز همه ازدواج نمی کنن، راههای دیگری هم برای زندگی و خوشبختی وجود داره، راههائی که درش حضور شوهر ضروری نیس.» اما وقتی به آنچه که میخواستم به آفاق پیشنهاد کنم فکر کردم متوجه شدم برای موفقیت در هر یک از این راهها باید در درجه اول توانائی روی پای خود ایستادن را داشت، و این آن چیزیست که من هرگز در آفاق ندیده ام. آفاقی که من می شناختم مِلکی بود آماده دست به دست شدن، و نه کارگاهی برای تولیدِ کار و کارِِ تولید. ترجیح دادم پیشنهادی ندهم، فقط پرسیدم، «خب چطور شد به اینجا اومدین؟» جوابش برایم غیرمترقبه نبود، «دنبال شوهری میگردم که برام کارت سبز بگیره.»
❊ پسراني که به من عاشق بودند ، هنوز / با همان موهاي درهم و گردن هاي باريک و پاهاي لاغر، [فروغ]
# شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد / بنده طلعت آن باش که آنی دارد، [حافظ]
^ آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟ / بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا؟ [شهریار]
خطاط: یدالله کابلی
kheili jaaleb boud. daastan haaye shoma hameh jaleb hastand, kheili ravaan va shiva minevisid. movafagh baashid.
ول ویشر عزیز، از خواندن اثر آفاق لذت بردم. بنا به تجربه های شخصیی ام، کاملا قادرم که با این اثر ارتباط بر قرار کنم. ارادتمند شما بربادرفته
سوری خانم،
از محبتتان ممنونم.
بربادرفته عزیز،
با تشکر، امیدوارم تجربه شما در این مورد خوش فرجام بوده باشد.