غروب بود. سياهي آمده بود تا روي سياه روز را سياهتر کند. ميرفتي و نميدانستي به كجا ميروي و چرا ميروي و زير لب زمزمه ميكردی «شب از پشت ديوار سِرك ميكشد…» نه قبلش را ميدانستي و نه بعد آن را و نميدانستي اين چند كلمه از كجا آمده و چرا آمدهاند. مثل هميشه همهي سعيت را گذاشته بودي تا از سر زبانت پسش بزني اما زورت نميرسيد. ناگهان سنگيني يغور نگاهي ذهنت را آرام كرد و نگاهت را به سمت خودش كشيد. روي نيمكت ايستگاه اتوبوس نشسته بود. تنهايي از سر و رويش بالا ميرفت. مانتوي آبي و خوشرنگي تن ظريفش را تنگ گرفته بود و روسري قرمز با گلهاي كوچكش ته سر نشسته بود و شرابي موهايش را بيشتر و بهتر نشان ميداد. وقتي نگاهت را ديد انگار كه علامت میداد و تو را به خود ميخواند. اما از كجا فهميدي؟ نه از انگشت استفاده كرد و نه سري جنباند و نه ادايي كه اينگونه بفهمي؛ پس…؟ جوابي نداري و نميتواني چطوري اين دعوت را بيان كني. اما آنچنان مطمئني كه بياختيار به سمتش ميروي و زير لب ميگويي: اين دعوت نيست، التماسه!
قبل از آنكه از جدول خيابان بگذري، اتوبوس مخصوص زنان در ايستگاه ايستاد و ايستگاه پر از سياهي زنهايي شد كه جز سياهي چيزي همراه نداشتند. خيابان سياه شد و پيادهرو همهي اطرافت. اما سنگيني سمج نگاه رهايت نميكرد. دلت ميلرزيد و پاهايت به سگلرز افتاده بود.
«بعد از هزار سال؟… چرا؟»
سياهيها محو شدند و نگاه نه مشتاق و نه بيخيال او، سرشارت كرد و دعوتش لبانت را به كجخندي باز كرد. نگاهي به راست و چپ خيابان كردي. آشنايي نبود و هيچكس آن قدر بيكار نبود كه دل از دستدادن تو پيرمرد هزارساله را ببيند. خودت را كمرنگتر از هميشه در شيشهي پرنور مغازهاي، ديد زدي. غير از موها كه هيچوقت آنچه ميخواستي نميشدند و ساز خودشان را ميزدند؛ عيبي در خودت نديدي و حتا خودت را جوانتر از هميشه ديدي و سعي كردي به سفيدي موها توجه نكني. به طرفش رفتي. زير چشمي حركاتت را ميپاييد. شك به جانت افتاد «یعني علامت ميداد؟»
محل نگذاشتي و پيش رفتي. لبخند بيرنگ و ناپيدايي روي لبهاي سرخش نشست. سعي كرد پنهانش كند. به نيمكت كه رسيدي، خودش را جمع و جور كرد و نگاهش را به درخت سرو كوچك جلويش دوخت «یعني من نبودم؛ نيستم!»
نگاهش كردي و نگاهت از نگاهش پرسيد «نبودي؟ نيستي؟»
نگاهش برنگشت. اما خودش را كنار كشيد تا بنشيني. نشستی. كيفش را از میانتان برداشت و روي رانهاي پر و پيمانش گذاشت. وا رفتی «ترسيد!؟ يعني اشتباه كردم؟»
فهميد. كيف را سرجايش گذاشت. نفس حبس شدهات را رها كردي و تكيه دادي. اما اين شك لامصب دستبردار نبود «تو جاهاي عمومي، زنها براي اين کیفشان را كنارشان ميگذارند كه فاصله حفظ شود! »
از شك بيزار شدي و از كيف. ميخواستي دستهي سياه و يغور كيف را بگيري و پرتش كني وسط خيابان. شايد هم دستت تكان خورد كه زن با ناز پرسيد «ساعت دارينننن؟»
خيلي غريبه و سرد گفتی «نه!»
داشتي، اما چرا گفتي ندارم؟
«شايد ديرش شده و تا بگم ساعت چنده، بلند میشد و میرفت!؟»
منتظر بودی. ميدانستي كه او بايد شروع كند و شروع ميكند. اما او اخم كرده و با پايش ظرب گرفته بود. از خودت پرسيدي «تو ذهنش چه خبره؟»
نگاهش آشنا بود و قيافهاش و اندامش! كجا ديده بوديش؟ حس ميكردي سالها با او بودي و خيلي صميمي بودين؟ سعي كردي از ريتم ظربهها به آهنگ آشنايي برسی. اما ريتم به ريتم هيچكدام از آهنگ و ترانههايي كه ميشناختي، نميخورد. با خودت گفتی «عصبييه!»
و فكر كردي «چرا؟»
نگاهش كردي. با آنكه خوب آرايش كرده بود؛ اما چهل سالگي از زير آن همه كرمپودر خودش را نشان ميداد. بدونآنكه بخواهي صدا از دهنت پريد «شايدم بيشتر!»
نگاه زن برگشت و عصبي پرسيد «بلهه!؟»
ترسيدي و بيكه بخواهي گفتی «با شما نبودم!»
نگاهش چه آشنا بود. ذهنت به طرف تناسخ رفت.
«مادر؟ خواهر؟ معشوقه؟ دختر؟ عيال؟»
از گير سنگيني نگاهش گريختي. اما چشمها خودشان را به سينههاي كوچك رسانده و كمكم به پايين سريدند. تا كفشهاي صورتي و پاهاي كوچك و خوشفرم رفتند و باز به سفيدي چاک سينه برگشتند. گره روسري تلاقي دو قوس مرمرين را خفه كرده بود…حركت دست بيحوصلهي زن نگاهت را به سمت خود كشيد. انگشتهاي كشيده و ناخنهاي ظريف و خوشرنگ همراه با ريتم كفشها روي كيف ضرب گرفت. بازهم به آهنگ ذهن او فكر كردی. زن خسته شد. دستش را از اين سوي كيف روي نيمكت گذاشت و خستگياش را روي آن انداخت. دستت بيخودي ميكرد و خودش را به سمت انگشتان زن ميكشاند. با دست ديگر گرفتيش و كسي از درونت فرياد كشيد «ولش كن! فكر ميكني چكارت ميكند؟»
صدايش آن قدر بلند و خشمگين بود كه ترسيدي و ناخواسته رهايش كردي. دستت كنار دست زن جا خوش كرد. نگاه پر غمزهاش روی دستت ماند. همان صدا خيلي آرام گفت «بگیرش!»
حس شوخطبعيات گل كرد و ميخواستي بگويي «سالهاست كه دندونام كُند شده!» كه دستت خودش را روي ناخنهاي او انداخت و رنگ و نازشان را ليسيد.
ترسيدي. نگاهش كردی. لبخند قشنگ و مكاري روي لبهايش نشسته بود. دستش را پس كشيد. دهنت باز شد. «معذرت» تا پشت لبهايت آمد. دندانهايت پس كشيدند. لبهايت غنچه شدند و هنوز در نيآمده بود كه زن خنديد و با لحني خاص پرسيد:
«جا داري؟»
باور نکردی. سرخ شدی. سرد شدی. قهقههي زن خيابان را پر كرد. دستت را محكم گرفت. نوري تاريكي را پس زد و تو انگار كه هيچوقت وزني نداشتی در فضاي خيابان شناور شدي.
نظرات