قسمت اول.   قسمت دوم. قسمت سوم قسمت چهارم  قسمت پنجم  قسمت ششم  قسمت هفتم  قسمت هشتم  قسمت نهم   قسمت دهم  قسمت یازدهم  قسمت دوازدهم  قسمت سیزدهم  قسمت چهاردهم  قسمت پانزدهم

هنوز پرده اول کاملاً بالا نرفته بود که جمعیت سالن شروع کردند دست زدن  و هورا کشیدن. طراح صحنه به قدری زیبا کار کرده بود که اگر نمایشی هم در کار نبود تماشگر می تونست فقط دو ساعت با این باغ و بوستان و آلاچیق مثل یک نقاشی عظیم الجسه Monet صفا کنه. طراح یکی از دوستهای قدیمی کارگردان بود که کارش تو New York خیلی گرفته بود و  این favor رو برای کارگردان انجام داده بود چون جوونیه ها با هم دیگه gay lover بودن و بعد از بیست سال آشتی کرده بودند. مثلاً هدیه آشتی.

ولی بگم، اونشب بازیگری Claire بود که بیشتر از همه تحسین جمعیت رو بر انگیخت. یاد  فیلم های تمرین  بکس Muhammad Ali Clay افتادم که با sparring partner بازی بازی می کرد ولی وقتی حریف واقعی جلوش می انداختی اونجا بود که می فهمیدی بکس بازی یعنی چی. حریف واقعی Claire خانم هم جمعیت تماشاگر بود که همون پرده اول knock out  شدن ولی هی از زانو بلند می شدن تا  باز نوش جان کنند.

تو یک صحنه قرار بود Claire غش کنه و من  از پشت بگیرمش، ولی اینقدر محو کلامش شده بودم که راستش یادم رفت. داشت با کله می خورد زمین که  به خودم اومدم و دیدم اِه داره می افته!  در یک چشم بهم زدن  تونستم لحظه آخر فرزی بگیرمش. جمعیت که فاتحه Claire رو داشت می خوند شروع کردند وسط  نمایش دست زدن چون تا حالا تو هیچ بازیگری surprise به این طبیعی ندیده بودن.

خلاصه می گم که Claire خانم اونشب غوغا کرد و بقیه بازیگر ها رو هم با خودش به عرش برد. موقع تعظیم برای بازیگرا حسابی دست زدن و وقتی آخر از همه  من و Claire دست تو دست هم اومدیم روصحنه، صدای کف زدن به خروش آمد. حالا نمی دونم  به خاطر بازیگریClaire بود یا به خاطراینکه من اینقدر ماهرانه دختره رو را از یک جراحت حتمی نجات داده بودم. قهرمان بازیی بود که حتی پیشخدمت خشن و بی باک هم نمی تونست به این ورزیدگی انجام بده.

بعد از نمایش ملت اومده بودن پشت صحنه تبریک بگن و خیلی شلوغ شده بود،  به خصوص دور Claire. مرجان ز یر چارچوب در منتظر بود. دیدم گل آورده. رفتم پهلوش. هنوز تو لباس یک بچه سوسول قرن نوزدهم بودم و سرخاب ریمِل رو صورتم بود. گفت چه خوب باهم بازی کردین. گفتم حالا بمون یه ذره با بقیه آشنات کنم. گفت نمی تونم، با فلانی اومدم. فلانی هم که دید مرجان بهش اشاره کرد، اومد جلو و با هم یک کم راجع به  ارزش ادبی  نمایش توافق کردیم چون طرف همون استاد ادبیات جوونه بود که تو سن بیست  پنج سالگی جایزه نمی دونم چی گرفته بود.

 بعدشم خدافظی. همینطور دسته گل در بغل، سرخاب زده ،و کلاه گیس به سر  خیره مونده بودم تا مرجان دست در دست دوست پسر جدیدش برای همیشه از زندگی من خارج شد.

همون فرداش هم Steve خان تصادف اتومبیل کرد ولی الحمدالله  چیزیش نشد و تنها قربانی این حادثه رابطه عشقی بنده و Claire خانم بود.  این ماجرا رو  فردا در قسمت آخر این داستان براتون تعریف می کنم، و دیگه با اینهمه درد دل حوصلتون رو سر نمی آرم.  اینجا فقط همین رو بگم که سوسول تر از Steve تو دنیا آدم ندیده بودم!

 

قسمت هفدهم (آخر)