قسمت اول.   قسمت دوم. قسمت سوم قسمت چهارم  قسمت پنجم  قسمت ششم  قسمت هفتم  قسمت هشتم  قسمت نهم   قسمت دهم  قسمت یازدهم  قسمت دوازدهم  قسمت سیزدهم  قسمت چهاردهم

چند نفس طول کشید تا حالت  بر آشفتگی ام تسکین پیدا کنه، ولی آخر سر تونستم سرش داد نزنم یا از خوشحالی  بغلش نکنم. راستش از خودم خنده ام گرفته بود.
گفتم، "حالا خوش گذشت؟"
مرجان هم که دید نتونسته دعوا راه بیندازه گفت، "با اجازه شما."

رفتیم تو و همچین که نشست پرخاش کردم، "شما زنها چرا اینجوری هستید؟"
"چه جوری؟'
"با مردها game بازی می کنین. بی مهلی کردنتون، کلاه جا گذاشتنتون، دیر رسیدنتون. یک هفته ناز کشیدم، دو هفته ناز کشیدم، تلفن کردم، اومدم خونه ات، نامه نوشتم..."
گفت، "کی نامه نوشتی؟"
گفتم "هیچوقت، فقط می خواستم معلوم شه که منکر اونهای دیگه اش نیستی."

گفت،"حالا ببین کی با کی game بازی می کنه."

گفتم "اقلاً من شروع نکردم."

گفت، "اصلاً خودت رو نمی شناسی."

"یعنی می گی من این جنجال رو راه انداختم؟"


"نخیر بنده بودم نامزد کردم، بعد رفتم عاشق یکی دیگه شدم!!"


دیدم راست می گه.


گفتم، "خوب، ولی منظورم اینه که از قصد نخواستم تو رو آزار بدم. تو از قصد منو اینطور نگران کردی. می خواستم پلیس تلفن کنم."

گفت، "هی میگی از قصد نبود، از دست خودم خارج بود، من نبودم آستینم بود. انگار فرقی می کنه. من اگرعاشق یکی دیگه می شدم اونوقت تو ناراحت نمی شدی؟"
گفتم، "چرا، ولی سر تو در نمی آوردم."
گفت،" آره مرگ خودت. چقدر خوب خودت رو می شناسی. اگر می رفتم تاتر با  یک مرد دیگه نقش عاشقانه می گرفتم تو اصلاً خم به ابروت نمی آوردی."

"خانم عزیز، بهت گفتم دارم می رم تاتر audition کنم،مگه خودت خوشحال نشدی؟یعنی اجازه دادی دیگه.جواز نامه که نمی خواد. "

"تو گفتی می خوای نقش پیشخدمت خشن و بی باک بازی کنی."

"تقصیر من چیه که یه بازیگر دیگه خشن تر و بی باک تر از من بود و یک نقش دیگه بهم دادن؟"

"یعنی می گی تو اصلاً روحت هم خبر نداره که قیافه و شخصیتت از خشن و بی باک بویی نبرده؟ نمی دونستی کار گردان بچه سوسول تر از تو هیچ جا پیدا نمی کنه؟"

"اتفاقاً خیلی هم خشن و بی باک هستم."

 "دودقیقه دیررسیدم، آقا پسر از ترس هنوز رنگ از رخش پریده و باید شلوار عوض کنه."

جا خوردم که باهام اینجور صحبت می کرد.

"تو که همیشه از مردانگی من تعریف می کردی."
"دلم برات می سوخت، ریقو!"

"ریقو خودتی!"


یهو دو تایی خندمون گرفت.

گفتم، "جدی دلت برام می سوخت​؟"
گفت، "مگه تو به خاطردلسوزی نمی خوای Claire رو ول کنی و با من بمونی؟"

خیلی سوال مشکلی بود با اینکه جوابش خیلی راحت بود.
گفتم، "نه و نه.  نه به خاطر دلسوزی نبود، به خاطر علاقه بود. و نه نمی خوام Claire رو ول کنم تا با تو بمونم، اوضاع عوض شده."

نمی دونم صورتش چه طوری تونست حالت  تعجب  و غم رو در یک آن منعکس کنه. اشک تو چشماش جمع شد و با بغض گفت، "همین؟"


 گفتنش مثل این بود که دارم تو دل خودم  آهسته قیچی فرومی کنم. 

"همین."

افسرده بلند شد و رفت دم در. در رو که باز کرد پرسید، شب افتتاح نمایش کی هست؟ گفتم پس فردا. گفت، می تونم بیام؟ گفتم، برات دو تا بلیط می ذارم.از نگاه آخرش فهمیدم  که تو دلش چی گفت:

"ای بی شرف!"


در رو که پشتش بست، کلاه منگوله اش رو بغل کردم و  مثل پسر سوسول ها شروع کردم زار زدن.

 

 

قسمت شانزدهم