عرق از چهار بند وجودش كش آورده بود. سماور سنگين، رمق دست‌هايش را گرفته بود.لبه‌هاي خيس چادر را محكم‌تر به دندان گرفت. نفس عميقي كشيد و آهسته گفت « يا امام حسين، جونم به قربونت!»

تا خانه و آن‌همه هياهو چيزي نمانده بود. اما مورمور دست‌ها و درد دست چپ مي‌گفت كه” بعيد است سماور را تا دم در برساند.” نفس عميقي كشيد. دوباره به امام حسين متوسل شد و سعي كرد پاهاي سنگين شده را تند‌تر حركت دهد.

كسي از بالاي ديوار فرياد كشيد « حاج خانم، اينم چادر!. ديدي بي‌خود جوش مي‌زدي؟!»

دعايش كرد. اما صدا به گوش خودش هم نرسيد. پنجه‌ها داشت از هم وا مي‌رفت. قدم‌ها را تند‌تر كرد و با خودش گفت« حتما كسي دم در هست که کمکم کنه!»

 اما نبود. هركسي به كاري مشغول بود. سايه‌ي چادر تا وسط خيابان رفته بود و رقص پرچم سرخ بالای آن حس خوبي به او مي‌داد.

 دم در پنجه‌ها از هم وارفتند و سماور رها شد. اما قبل ار آن‌كه به زمين برسد و با اين‌كه از هيكل چاق او بعيد بود. چادر سرش را رها كرد و سماور را گرفت. وقتي سماور را كنار در گذاشت؛ چادر دور پاهايش رها بود. چارقد پس رفته بود و باد دو رشته موي نازك و بافته شده‌ي كنار گوش‌هايش را به بازي گرفته بود. فورا چارقد را پيش كشيد و موهاي مثل برف را زير آن پنهان كرد.اما توان اين‌كه چادر را بالا بكشد؛ نداشت. ديوار را تكيه‌گاه كرد و همان‌طور كه چشمانش به دنبال چشم نامحرمي مي‌گشت، گفت« يا امام حسين! نگذار چشم نامحرم…»

 آرام آرام سنگيني‌اش را به زمين رساند و وارفت.

گوشه گوشه‌ي حياط را گشت. هيچ‌كس او را نديده بود. نفس حبس شده‌اش را با صدا رها كرد و قلبش آرام گرفت. اما هنوز از چشمان دل‌سياه حاجي مي‌ترسيد.

« اگر ديده باشه!»

به زور چادر را  روي تنش كشيد. سعي كرد از جا بلند شود؛ اما انگار كسي نهيبش زد« بگذار نفست جا بيا، رحم به خود نكرده!»

از صداي خودش ترسيد. همين ديروز زن سيد بر لبه‌ي حوض نشسته و گفته بود« آقا امام حسين را ديدم كه اومده بود_ بلاتشبيه- همين‌جايي كه من نشستم؛ نشسته بود. اخماش تو هم بود. گفتم«آقا درد بلات تو سرم بخوره چرا دمغي؟» اول كه هيچي نگفت. روشو ازم برگردوند. گفتم« آقا مگر اين سگ روسياه شده چه خطايي كرده كه رو ازش مي‌گردوني؟»

با اون چشماي خوشگلش همچين نگام كرد كه وارفتم. جلوش زانو زدم و با التماس گفتم « آقا، اين سيد روسياه شده غير از شما كه كسي‌رو نداره. همه‌ی اميدش به شمايه. بفرمايين چطور شدين؟»

آقا لبخندي زد. دست‌مه گرفت و گفتند« برو پيش زن حاجي و بگو اين روضه‌خوني‌تون به هيچ دردي نمي‌خوره!»

 پرسيدم« چرا آقا؟»

 گفت« همه‌ش ريا و خودنمايي‌يه»

 تا اومدم حرفي بزنم، از خواب پريدم… چي بگم خانوم جون. به جدم تا صبح خواب نرفتم و هي فكر كردم. هرچي گشتم چيزي از رياكاري نديدم. ولي خوب… آقام بي‌خود نمي‌گن. شما كه فرشته‌اين؛ يه كم فكر كن ببين خدا نكرده، حاج‌آقا با اون اعصاب‌شون، يك‌دفعه چيزي از زبون‌شون نپريده باشه… يا…»

تف چسبناكي راه گلويش را گرفته بود. به زور جمعش كرد و با شدت به طرف خيابان پرتش كرد و درحالي‌كه از جا بلند ‌مي‌شد گفت« آقا همينش مونده كه به سروقت تويه همه‌كاره بيا. بي‌شرف!…»

  سماور را روي لبه‌ي حوض گذاشت. حس مي‌كرد چادر مثل كوهي روي سرش سنگيني مي‌كند. دلش مي‌خواست خانه خلوت بود و خودش را از قيد آن رها مي‌كرد. اما… نگاهش به سمت چادر رفت كه روي آسمان را كيپ تا كيپ گرفته بود. لبخندي روي لب‌هايش نشست و زمزمه كرد« يك سال ديگه‌م اومد و رفت و يك محرم ديگه رسيد. يعني…يا امام حسين از اول عمر كنيزت بودم و هيچي نخواستم. امسال – اگه اجازه بدين- مزدمو مي‌خوام و…»

حرفش تمام نشده بود كه نگاهش به شمشير شير افتاد و فكر كرد« مگر يه شير مي‌تونه شمشير به دست بگيره؟ و اون‌قد عقلش مي‌رسه كه به ياري كسي بره؟»

 از شك خودش ترسيد. زير لب زمزمه كرد« خدا لعنت كنه شيطونه!… آقا اگر اجازه مي‌داد، شير كه سهله همه‌ي سنگاي بيابونم…»

 اما حرف‌هاي زن سيد روي دلش سنگيني مي‌كرد. ذهنش به غليان افتاده بود و همه‌چي را درهم مي‌كرد. « نكنه راست بگه؟!»

خودش را جمع كرد و هرچه كرد آب دهن چسبناكش را فرو دهد؛ نتوانست. با خشم گفت« غلط كرد!… از تو راست‌دونش مي‌خوره… ما جد اندر جد، نوكر خونه‌ي آقا بوديم، حالا اين‌كه معلوم نيست از زير كدوم بوته به عمل اومده، برا ما سيده شده و آقا رو به خواب مي‌بينه؟… پاشو به كارات برس، زن.»

اما توان برخواستن نداشت. سرش را به ديواره‌ي حوض تكيه داد. باد چادر را به بازي گرفته بود و شير انگار كه برقصد؛ ورجه ورجه مي‌كرد و دهن بزرگش به ‌خنده باز و بسته مي‌شد. نگاهش را چرخاند و گفت« چه خنده‌ی زشتي؟… نمي‌فهمم چرا بايد شير تو همه‌ي چادرای آقامون باشه؟ مگر حاج آقا پريشب بالا منبر نمي‌گفت« شير علامت طاغوته؟…» امسال كه گذشت، وقتي مراسم عاشورا تموم شد و چادرو جمع کردن، مي‌گم از رو چادر بكننش…»

مردي سوار بر دوچرخه وارد خانه شد و تا كنار حوض آمد. زن خودش را جمع كرد و چادر را محكم دور تنش پيچيد و پرسيد« بله؟!… با كي كار داشتين؟»

« مگر اين‌جا مجلس عزاداري نيست؟»

زن بي‌حوصله گفت« اولا كه مجلس شبه و حالا نيست. دوما شما نگفتين نامحرمين و ممكنه سري لخت باشه كه اين‌طور سرته انداختي پايين و با دوچرخه…»

مرد نگذاشت حرفش تمام شود و پرسيد« شام هم مي‌دين؟»

« امشب نه، يك شب درميون شام مي‌دن؟»

« آهان، خب، صبا شب مي‌آيم!»

زن رويش را برگرداند و آهسته گفت« مي‌خوام هيچ‌وقت نيايي… يه كاره!»

مرد انگار كه شنيده باشد. ركاب دوچرخه را محکم فشار داد. دور حوض چرخي زد و روبروي زن ايستاد و خير خير نگاهش كرد. زن سرش را به زير انداخت و او درحالي‌كه سرش را مي‌جنباند گفت« نذرتون به درد خودتون مي‌خوره!»

 تا زن از بهت بيرون بيايد؛ ركاب زد و از در بيرون رفت. زن تا چند دقيقه نمي‌توانست حرف مرد را هظم كند وقتي حواسش جمع شد. قطره‌ي اشكي از گوشه‌ي چشمش غلطيد و روي گونه‌هايش رها شد. سرش را محكم به ديواره‌ي حوض زد و گفت« خدا مرگي به زن سيد بده كه…»

شير هنوز مي‌خنديد. شمشيرش را به تهديد پس و پيش مي‌كرد و دم بلندش مثل شلاق به اين‌ور و آن‌ور مي‌رفت. تيرك وسط چادر از يورش باد دادش در آمده و غژاغژش همه‌جا را پر كرده بود. زن ترسيده بود. احساس نااميدي مثل خوره به جانش افتاده  و دست و پايش را بي‌حس كرده بود. به اطراف نگاه كرد. هيچ‌كس نبود. از خلوتي و بي‌صدايي خانه نفسش را پس راند. عرقش زد. دهنش را باز كرد تا كسي را به كمك بطلبد. اما دهنش باز نشد. به وحشت افتاد. لبه‌هاي چادر را پس زد. هرچه كرد نتوانست تكمه‌هاي پيراهنش را باز كند. دست چپ انگار كه خشك شده باشد ياري نمي‌كرد. گرماي بي‌سابقه‌اي به جانش افتاده و شر شر عرق مي‌ريخت. با دست راست يخه‌اش را گرفت و آن را جر داد. گرد و خاك خيابان ، همراه با چند پاكت نايلوني و كاغذ، شتاب‌زده خود را به داخل حياط انداخت و به طرف زن يورش برد. زن سعي كرد رويش را برگرداند. اما نتوانست. ناگهان نگاهش به شير افتاد. شير غضبناك و وحشي مي‌خواست خود را از چادر جدا كرد و حمله‌ور شود. زن خودش را جمع كرد. چادر را از دور پاهايش پس زد. سعي كرد ازجا بلند شود. شير خنديد . شايد هم غريد و با يك تكان چادر را جر داد و به طرف زن دويد. زن يادش  رفت تا چند لحظه‌ي قادر به تكان خوردن نبود. از جا بلند شد و به طرف در دويد.. شير امان نداد. چادر را از وسط به دو نيم كرد و زودتر از او به طرف در رفت و مثل پرده‌اي در را پوشاند. زن جيغ كشيد و به طرف در دويد. ديرك چادر از بي‌حيايي او خجالت كشيد. خم شد . از جا در آمد و با صداي مهيبي به طرف زن خميد و تا ديگران بفهمند سماور شكم گنده زير سنگيني دیرک چادر کمر خم کرده بود و زن…

 

علی اکبر کرمانی نژاد